حسن آقا برقکار

حسن آقا برقکار
هرچند حسن آقا برقکار حرفش را آهسته گفت ، ولی یکمرتبه تمام سالن در سکوت مطلق فرو رفت . تک و توک صدای برهم خوردن قاشق و چنگال با بشقاب چینی به گوش می رسید . که آن هم از سمت بچه ها بود که فارغ از دنیای بزرگتر ها و بی تفاوت به قبح کلام حسن آقا برقکار مشغول جوجه کباب خوردن بودند .
حسن آقا برقکار که از قضا در نزدیکی در ورودی سالن و خیلی نزدیک به صاحب مجلس حاج حبیب الله نشسته بود ، وقتی سکوت سالن را علیه شرایط خود احساس کرد ، با صدای رساتر از قبل ادامه داد و گفت : من از خودم که نمی گم ، دیدم که میگم .
پچ پچ های پراکنده در گوشه و کنار سالن شنیده میشد . هیچ کس بیاد نداشت که حسن آقا برقکار اهل حرف مفت و حرف الکی زدن باشه . احد الناسی بخاطر نداشت که از حسن آقا برقکار حرف دروغ شنیده باشد .
حاج حبیب الله که بعد از دو سه بار حج عمره مفرده رفتن اینبار با تلاش زیاد و آشنا بازی و پارتی تراشی و این و اون را دیدن در اداره اوقاف و اداره حج و زیارت ، بالاخره توانسته بود فیش حج خارج از نوبت خریداری کند و به حج تمتع مشرف شود ، از جلوی در سالن خودش را به میز حسن آقا برقکار رساند و در حالیکه با لبخند و روی خوش سعی می کرد حسن آقا برقکار که از هم هیتی های قدیم بود را به سکوت دعوت کند خیلی آهسته گفت : باشه ، حالا شما شام چی میل داری ؟
- ایشالاکه حج تون قبوله ، همین ماست و سالاد را میخورم ، کافیه . نوشابه هم هست دیگه
حسن آقا برقکار ایشالا را یه جوری غلیظ و کشدار بیان کرد که همه فهمیدند یعنی حج رفتن حبیب الله از نظر حسن آقا برقکار به هیچ وجه قابل قبول نیست
- نه آخه اینا که شام نمیشه ، کباب میخوری ؟ الان بگم برات کباب بزنه ؟ با اون مشکل نداری ؟
- راضی به زحمت نیستم
- میگم الان بیاره
- آره لااقل اینو میدونم که قصاب موقع ذبح گوسفند حتما بسم الله میگه گ
از دو سه تا میز دور تر پیرمردی که حرفهای حسن آقا برقکار برایش گران تمام شده بود ، با صدای نسبتا بلندی که در تمام سالن رستوران پیچید گفت : خوووو مرد حسابی ، قصاب برای مرغ هم همینکار را میکنه دیگه ...
حسن آقا که با چنگال با تنها گوجه گیلاسی و چندتکه خیار توی ظرف سالاد بازی می کرد و آنها را داخل ظرف سالاد این ور و آن ور می کرد ، با خونسردی گفت : نه . من خودم دیدم . اینطوری نیست که تو فکر می کنی .
- برو بابا مگه میشه ! قصاب بدون بسم الله ذبح کنه ؟ ناظر دارن ، روحانی مستقر دارن ، حساب و کتاب داره ، مملکت قانون داره ... انگار ما از پشت کوه آمدیم .
در همین وقت بود که صاحب رستوران حاج حبیب الله را به کناری کشید و در گوشی به حاج حبیب الله چیزی گفت و چهره حاج حبیب الله در هم رفت و اخم کرد و کف دست چپ اش را رو به صاحب رستوران بالا آورد و تکان داد و حرفهای صاحب رستوران را قطع کرد و به سمت میز حسن آقا برقکار برگشت و گفت : میگه چون سفارش ما برای مهمان ها فقط جوجه بوده ، حتی ده گرم هم گوشت قرمز توی یخچال نداره .
حسن آقا برقکار با خونسردی گفت : اشکال نداره ، فدای سرت . گفتم که من با همین سالاد هم کارم راه میفته حبییب جان .
این دفعه هم حسن آقا برقکار حبیب جان را طوری گفت که مشخص بود عمدا حاجی را جا انداخته و با همین کلام کوتاه به حبیب فهماند که از نظر او حبیب حاجی نیست و صرفا یک سفر زیارتی رفته . هنوز حبیب الله از شنیدن حبیب جان به جای حاج حبیب الله خان در شوک بود ، که صاحب رستوران خودش را به میز آنها رساند و گفت : فرستادم برن تهیه کنن و بیارن . حبیب الله گفت : این وقت شب که قصابی باز نیست .
- خونه خودمون ، خونه پسرم ، بالاخره توی این فریزرها یکی دو بسته گوشت چرخکرده پیدا میشه دیگه !
کم کم صدای برخورد قاشق و چنگال ها سکوت سالن را شکست ومهمانها به شام خوردن ادامه دادند . حبییب الله با چشم و ابرو یکی دو نفر از بچه های هییت که کنار صندلی حسن آقا برقکار نشسته بودند را جابجا کرد و به زحمت خودش صندلی کناری حسن آقا برقکار نشست که تا زمان آماده شدن شام کنارش باشد و با او همکلام شود و به نوعی مدیریت اش کند تا او مجددا حرف اضافه ای نزد و مجلس را بهم نریزد .
لحظات به کندی می گذشت تا اینکه همان پیرمرد که از لحظه اول حرفهای حسن آقا برقکار به فکر فرو رفته بود و غذایش هم دست نخورده باقی مانده بود ، به سمت میز آنها آمد و روبه حسن آقا برقکار کرد و گفت : مرد مومن این چه حرفی بود که تو زدی ؟ الان من از اون موقع که تو اینو گفتی احساس می کنم که دارم غذای حروم می خورم و دیگه نتونستم ادامه بدم .
پیرمرد از دوستان قدیمی و هم مسجدی حبیب الله بود و موقع حرف زدن دستانش به وضوح می لرزید و دو سه دانه نصفه و نیمه برنج هم کنار لب هایش چسبیده بود ، سرش را به سمت حبیب الله چرخاند و هم زمان سرش را تکان داد که یعنی این چی میگه ؟
حسن آقا برقکار در جوابش گفت : من اینطوری اعتقاد دارم ، دلیلی نداره که شما هم مثل من اعتقاد داشته باشید . هر کسی را توی گور خودش چال می کنن .
- آخه اینطوری که تو میگی همه مرغ ها حرام اند و ذبح اسلامی نمی شن
- خوب آره ... دقیقا من به همین خاطر لب نمی زنم
دوباره سکوت در سالن حکم فرما شد و صدای بهم خوردن قاشق و چنگال ها قطع شد .
- آخه مومن خدا میگه میشه ؟
- آره ببین ، صدتا دویست تا شایدم بیشتر مرغ را با دستگاه از پا آویزون می کنن بعدشم یک نفر هست که برای دویست تا مرغ آویزون یکبار ، فقط یکبار بسم الله میگه
- خوب حله دیگه ، معلومه که دویست بار بسم الله الرحمن الرحیم گفتن وقت گیره و حجم کار اون ها هم بالاست
- دقیقا برای همین میگم دیگه ، یکبار ذکر برای همون مرغ اول درسته و ذبح اسلامی میشه و اون مرغ اولی را میشه خورد ولی برای بعدی ها اینطوری نیست وذبح اسلامی انجام نمیشه و حلال نیست .
- خوب نیت میکنه و ذکر میگه برای همه !
- قصاب نمی تونه برای همه مرغ ها نیت جمعی بکنه . طبق احکام شریعت برای هر ذبح هر حیوان باید بسم الله الرحمن الرحیم جدا گانه گفته بشه و
- من میدونم کشتارگاه روحانی مستقر داره و نظارت می کنه
- همه اینا درست ولی این روش که انجام میشه ذبح اسلامی نیست
دوباره پچ پچ مهمانها در سالن بلند شد . برخی معتقد بودند که حسن آقا برقکار کاملا درست میگه و کشتارگاه بخاطر تنبلی و گشادی نمی خواد تند تند بسم الله الرحمن الرحیم بگه . یه نفر میگفت باید حرمت بسم الله الرحمن الرحیم حفظ بشه . وقتی تند تند قرایت بشه ، انگار که بی حرمتی شده . برخی هم می گفتن بخوریم بابا حسن آقا برقکار دیگه خیلی مته به خشخاش میگذاره و ملا نقطی شده و اعتقاد داشتن که باید غذای به این خوشمزگی را خورد و گرنه کفران نعمت می شود و اسراف حرام است و به نوع دیگری فعل حرام در حال وقوع است .
حبیب الله که میخواست تلاش کند تا به نوعی بحث را جمع کند با صدای بلند گفت : همه جای دنیا همین طوریه ، همه کشورهای مسلون اینطوری ذبح می کنن ... مدینه که بودیم ...
حسن آقا برقکار پرید وسط حرفش و گفت : واسه همینه که توی این دوره و زمونه مسلمان واقعی انگشت شماره ...
پیرمرد صدایش را کمی بالاتر برد و گفت : یعنی تو الان داری دین و ایمون ما را زیر سوال می بری ؟
حسن آقا برقکار با خونسردی گفت : من رفتم ، دیدم ، پرسیدم ، بررسی کردم و فهمیدم . شما ها دیگه خودتون میدونید برید تحقیق کنید . شاید پس فردا گوشت خوک هم بهتون بدن ، لابد با اشتها می خورید .
دل ضعفه و گرسنگی لحن حسن آقا برقکار را تلخ و گزنده کرده بود و همچان سر به پایین با چنگال با تک گوجه گیلاسی و قطعات خیار بریده شده بازی بازی میکرد .
همین که پیرمرد خواست واکنش تند تری به حرفهای حسن آقا برقکار نشان دهد ، مرد جوانی از میان سالن فریاد زد : برای سلامتی حاج حبیب الله خان بلند صلوات . صدای بلند صلوات در سالن پیچید و همه صلوات فرستادند . در حالیکه هنوز صلوات بطور کامل تمام نشده بود ، حبیب الله خودش را به حسن آقا برقکار نزدیک کرد و در گوشش چیزهایی می گفت و با دست به ریش هایش می کشید و لبخند می زد . به نوعی از او خواهش می کرد که بحث را ادامه ندهد و دیگر حرف مرغ حلال و حرام و ذبح اسلامی و ذبح غیر اسلامی را نزند. حسن آقا برقکار گفت : من حتی نیت نداشتم که امر به معروف و نهی از منکر کنم ، خدا گواهه نخواستم مجلس شما بهم بخوره و کاسبی این رستوران داره خراب بشه . من عقیده خودم را دارم حبیب جان . خودت هی اصرار کردی و پرسیدی که چرا جوجه نمی خوری ؟
حبیب بازهم به ریش اش دست می کشید و سرش را تکان می داد که حسن آقا برقکار اینبار باصدای بلند تری گفت : منم حرفی نزدم که فقط گفتم کشتار مرغ ها ذبح اسلامی نیست و مرغ ها حلال نیستند . همین !
کم کم مهمانها یکی پس از دیگری ، در حالیکه غالبا بشقاب های غذایشان دست نخورده باقی مانده بود ، از پشت میزها بلند می شدند و مرتب صدای آزار دهنده کشیده شدن صندلی ها روی سرامیک شنیده میشد . در رقابتی تنگاتنگ اکثر مهمانها برای اینکه نشان دهند از دین و ایمان و تقوی بالایی برخوردارند ، بشقاب غذا را به همان حالت اولیه باقی گذاشته بودند و برخی که گرسنه تر بودند ، حداقل برنج و یک دانه گوجه کبابی را خورده بودند که جلوی ضعف را بگیرند تا شاید در منزل تخم مرغی بر بدن بزنند . پیرمرد هم مسجدی بدون خداحافظی از سالن خارج شد . مهمانها آنهایی که با هم بیشتر دوست و آشنا بودند در جمعیت های دو نفر به دو نفریا سه نفر به سه نفر ، کنار هم جمع می شدند و در حال بررسی و مشورت برای کم کردن اسکناس ها و چک پول های هدیه به نصف و کمتر و یا حتی هیچ بودند . آنها که کارت هدیه بانکی تهیه کرده بودند احساس باخت داشتند . روی میزها نوشابه ها همه خالی شده بودند . ظرف های ماست و سالاد هم همینطور .
مهمانها که اکثرا در صف خداحافظی سرپا ایستاده بودند ، کماکان بحث داغ ذبح اسلامی را ادامه می دادند . تک و توک بودند افرادی که موقع خداحافظی بلند گفتند زیارتت قبول باشه حاج حبیب الله خان و بیشتر مهمانها همان حبیب الله خالی را می گفتند و می رفتند . این تفاوت آزار دهنده کاملا برای حبیب الله مشهود بود .
جمعیت کمی در سالن بودند که غذای حسن آقا برقکار را آوردند. حسن آقا برقکار بی تفاوت نسبت به آنچه که رخ داده با اشتها و هیجان مشغول خوردن کباب کوبیده ای شد که بیش از هر زمان دیگری ذبح اسلامی شده تر است . کارگر سالن به یکی از اطرافیان حبیب الله گفت : غذای مونده زیاده چکارش کنیم ؟ بریزیم دور یا می برید ؟ هنوز کسی جوابی به کارگر رستوران نداده بود که حسن آقا برقکار گفت : اگر خواستید بریزید دور، بدید به من ! می برم میدم بهزیستی واسه معلولان یا شایدم بردم دادم خانه سالمندان . حیفه کفران نعمت نباید بشه . نبایداسراف کرد . والله لا یحب المسرفین .
جماعت باقیمانده همه با تعجب به همدیگه نگاه می کردند .


شهرام صاحب الزمانی
مجتمع تری او . اورلینز . اونتاریو
شانزدهم اکتبر ۲۰۲۴

Hospital Liga

لیگ بیمارستان

لیگ بیمارستانی

آن وقت ها ، هزینه اش به ده تا تک تومانی ، یعنی صد ریال هم نمی رسید . قیمت نوشابه ۲۵ ریال بود و خرید هم کار خیلی دشواری نبود . دروازه بان می توانست با عصا باشد و این از اولین قوانین بازی بود . هیچ چیز ؛ تقریبا هیچ چیز، نمی توانست مانع اراده و تصمیم ما شود . حتی داشتن چهل و هفت هشت بخیه خرکی بزرگ در دست راست بخاطر عمل جراحی گرافت یا همان پیوند پوست برای من و سر و کله باند پیچی و داشتن آتل و عصا برای هر کدام از آن پسرهایی که الان اصلا اسم هیچکدامشان را یادم نیست .

یکی از موانع لباس های گشاد بیمارستان ، خصوصا شلوارها بود که گاه باعث زمین خوردن میشد ؛ وگرنه خودمان ، که حواسمان به خودمان بود که خیلی در گیر تن به تن نشویم و یا مثلا روی همدیگر تکل و خطا نکنیم . یک زمین خوردن ساده مساوی بود با خونریزی شدید از قسمت پانسمان و آنهم پانسمانی که همان صبح ، با هزار اخم و عشوه پرستاری که ردیف دریافتی اضافه کاری اش را کاملا مالانده بودند برای کمک به جبهه های نبرد حق علیه باطل و از قضا او اصلا راضی هم نبوده ، با کلی جیغ و ویغ برایت عوض کرده ، حالا دم غروب ، عصر ، بعد از خونریزی بروی و به پرستار شیفت عصر چه بگویی که آن بانداژ سراسر سفید و چلوار ، تغییر رنگ به قرمز خونی داده . برای کجا بودی و چه کردی و چه شده ، چه جوابی داشتی ؟ باید آنقدر حرفه ای و دقیق موضوع را رد می کردی تا قضیه بیخ پیدا نکند .

بهترین زمان معمولا بعد ازظهر تا عصر بود . زمانی که شیفت پرسنل عوض می شد و کسی کاری به کارمان نداشت و همه سرگرم کارهای خودشان و تحویل شیفت بودند . برای آنکه تابلو نباشد ، تک به تک و با فاصله چند دقیقه به چند دقیقه هر کدام از اتاق ها و بخش های جداگانه مان بیرون می آمدیم .

قبلا یکبار سوپروایزر شیفت شب ، وقتی هفت هشت نفری در راهروی اورژانس بودیم ، شک کرده بود و تعقیبمان کرده بود و در نهایت ، توپ لو رفت و مدتی لیگ فوتبال بیمارستانی مان تعطیل شد .

پایه تابلو های قدیمی بیمارستان که روزگاری در دو طرف تقاطع خیابان اصلی بدر داخل زمین نصب شده بود و گویا به دلایلی شهرداری آن ها را کنده بودتا جایگزینی بهتر و شایسته تر لحاظ کند ، مناسب ترین ، بهترین و هم اندازه ترین جفت تیر دروازه بان های دنیا بود برای ما . خوش دست و قابل جابجایی . این موضوع زمانی بیشتراهمیت پیدا می کرد که گاهی بخاطر نوبت عمل جراحی و یا ترخیص شدن بچه ها و یا پذیرش بیمار جدید ، وقتی تعدادمان کم یا زیاد می شد ، مجبور بودیم که طول و عرض زمین بازی را عوض کنیم و این مواقع ، تیردروازه ها عالی بودند برای راحتی در جابجایی .

یکی دیگر از قوانین این بود که معمولا کسی که جراحت بیشتری داشت و یا عضو پیوندی یا قطع عضو داشت و نمی توانست تحرک بالایی داشته باشد ، داور میشد . سوت هم در کار نبود . گوشه ای می نشست و با ایماء و اشاره فضای بازی را مدیریت می کرد .

داور مامور جمع آوری و نگهداری پول هم بود و پول ها دست او امانت بود تا اینکه مامور خرید که گاه پیش می آمد ، از خدماتی های خود بیمارستان هم باشد ، بی خبر از همه جا ، پول را می گرفت و نوشابه و تی تاپ برای خودش و برای تیم برنده می خرید . در اصل برای همه می خرید . ولی تیم بازنده ، هزینه تیم برنده را پرداخت می کرد .

محل اختفای توپ هم جایی لابلای ضایعات آمبولانس های از رده خارج و ضایعات آهن و فلزات حیاط پشتی بیمارستان بود . حالا بماند که یک روزعصر که با هزار سختی برای هماهنگی و برنامه ریزی آمدیم و دیدیم که ضایعاتی آمده و همه ضایعات را جارو کش برده و حیاط پشتی بیمارستان را لخت کرده و متوجه شدیم خبری هم از توپ ما نیست .

تهیه توپ کارآسانی نبود و موکول میشد به دوشنبه ها ، چهارشنبه ها و جمعه ها ساعت دو تا چهار عصر یعنی زمان ملاقات . حالا چه شود که مادری ، خواهری ، خاله ای ، عمه ای ، زن داداشی ، چیزی ، بعد از کلی خواهش و تمنا قبول کند که در ملاقات بعدی بجای کمپوت سیب و گلابی ، دو سه تا توپ پلاستیکی رنگی زیر چادر برایمان بیاورد و این پایان ماجرا نبود . مرحله بعد ساخت توپ چند لایه بود . به این ترتیب که یکی دو تا از توپ ها را با تیغ جراحی که یکی از بچه ها از اتاق پانسمان کش می رفت ، با دقت و ظرافت پاره کنیم و توپ اصلی را داخل توپ دریده شده بگذاریم و توپ سوم را بعنوان روکش استفاده کنیم و گاهی هم لایه آخری را با نخ بخیه پلاستیکی می دوختیم که در این صورت توپ حسابی حرفه ای و مناسب می شد .

شام بیمارستان حوالی ساعت شش عصر سرو میشد و آبدارچی بخش مان کم و بیش خبر داشت که ما پسرها موقع شام داخل اتاق نیستیم و در حیاط بیمارستان هستیم . لطف می کرد و نان لواشی روی غذایمان می گذاشت تا مثلا غذا سرد نشود .

لذتی داشت غذای سرد خوردن همراه با نوشابه و کیک تی تاپ به عنوان دسر .

یک روز که چون تعداد مان زیاد بود و سه تیم شده بودیم و برنده برجا بازی می کردیم ، بازی تا ساعت هشت و نیم ، نه شب طول کشید . خسته و گرسنه طبق روال به اتاق هایمان برگشتیم . اما ، وقتی رسیدیم با صحنه های عجیب و غریبی آشنا شدیم . بجز راهروی اصلی تمام اتاق ها تاریک بودند . وارد اولین اتاق که شدیم ، چراغ را که روشن کردیم ، دیدیم اتاق پر از تخت و کمد بیمار و میز و صندلی روی هم تلمبار شده است . اتاق دوم هم همینطور . از اتاق کناری ، صدای ضجه زدن و گریه کردن چند نفر به وضوح شنیده می شد . اما موضوع مهم جواب این سوال بود که سینی های غذای ما کجاست و چه بر سر آن آمده . در اتاق بعدی و از جمله اتاق ما خبری از تخت ها و میزهای بیمارستان نبود در تاریکی هم امکان جستجوی برای سینی های استیل شام امکانپذیر نبود . کم کم متوجه شدیم که تمام تخت هاو لوازم را در دو سه اتاق اول جا داده اند و اتاق ما با اتاق بغلی را که تنها یک نور ضعیف شمع کمی روشنایی داشت را با پتو کف پوش کرده بودند و عده زیادی غریبه روی زمین نشسته بودند .

بیشتر که دقت کردیم متوجه شدیم که یک اتاق مردان کف زمین ، روی پتوها و تکه موکت ها نشسته اند و اتاق آخری ، خانمها روی زمین نشسته اند .

دقیقا وسط اتاق ما که دیگر الان اتاق مردانه به حساب می آمد ، روی زمین ، داخل یک سینی از همان سینی ها غذای بیمارستان ، شمع روشن کرده بودند و دو سه نفری از روی کاغد زیر نور آن شمع چیزی می خواندند ، مثل نوحه ، به حالت عزاداری . بعد داستانی از جبهه و جنگ تعریف می کردند که همه شان به جزییات آن داستان آگاه بودند و بقیه هم در حالیکه حسابی گریه می کردند و زار زار اشک می ریختند ، جملاتی را که نفرات اصلی می گفتند را تکرار می کردند . صدا به زحمت به اتاق خانمها می رسید ولی صدای جیغ و گریه و زجه زدن خانمها هم حسابی بلند بود .

به محض اینکه من و سایر پسر ها گیج و مبهوت وارد اتاق خودمان شدیم ، آقایی بسرعت جلو آمد و انگشت اشاره اش را روی بینی اش گذاشت که یعنی هیس و ساکت باشید . بعد خودش کمک کرد و کورمال کورمال تک به تک هرکدام ما را در جاها و ردیف های خالی روی زمین نشاند . در تاریکی و زیر روشنایی نور شمع شناختمش . او همان کسی بود که برای جانبازها و رزمنده های بستری در بیمارستان لوازم و وسایل مورد نیازشان راتهیه می کرد و می خرید . نماینده بنیاد شهید در بیمارستان بود . مسول سرکشی به مجروحین جنگی در بیمارستان ما . وقتی آخرین نفرمان را جاداد و همین که از جلوی من رد شد ، گوشه پیراهنش را که روی شلوار انداخته بود گرفتم و مشتم را دو سه بار به سرعت به دهانم نزدیک کردم و دور کردم و سرم را تکان دادم که یعنی غذای ما کجاست ؟

اشاره کرد به آبدارخانه که یعنی سینی غذاهایتان را دست نخورده داخل آبدارخانه گذاشتیم . دلم قرص شد که این ضعف و گرسنگی پایان خوشی دارد . همانطور که کنارم ایستاده بود با دو انگشت بینی اش را محکم گرفت و با دست دیگر حالت بازبزن را دو سه باری تکرار کرد که منظورش این بود که بوی خیلی بدی می دهم . خودم هم متوجه شده بودم که بوی عفونت پانسمان با بوی عرق بدن که فعالیت بدنی زیادی هم داشته، معجون حال بهم زنی را ایجاد می کنه . با اشاره به پانسمان دستم و خاراندن موهای سرم و همزمان بالاانداختن شانه هایم به او فهماندم که دستم پانسمان داره و نمی توانم حمام کنم .

کمی بیشتر که چشمهایم به تاریکی عادت کرد ، ردیف جلو را که با دقت نگاه کردم ، متوجه شدم که چند بسته خرمای مضافتی بم و یک سینی بزرگ خیارهای کج و معوج و بد شکل که اصلا مناسب پذیرایی از مهمان نبود ، هم به عنوان لوازم پذیرایی از مهمانان در ردیف جلو تدارک دیده شده است .

در تاریکی و روشنایی شمع نفر بغل دستی ام را شناختم ، همان پیرمرد تالشی که در جنگل خرس به صورتش ضربه زده بود و چشم و گونه چپ اش را کامل از بین برده بود . انصافا در آن شرایط چهره اش با صورتی نصفه و نیم به مراتب ترسناک تر شده بود . خیلی آهسته و در گوشی از پیرمرد پرسیدم :چه خبره اینجا ؟ مجلس ختم هست ؟ چی شد یهو ؟

خیلی آرام گفت : هیس ... هیچی نگو ... باید شما بچه ها ساکت باشید .

پرسیدم : یعنی اینا تا صبح گریه می کنن ؟

گفت : نه بابا تا صبح ... الان تموم میشه ... زیارت عاشوراست

از عاشورا همان تعزیه و عزاداری و زنجیر زنی و سینه زنی جلو چشمم ظاهر شد . اما اینا فقط داستان از جنگ تعریف می کردند و گریه می کردند و ضجه می زدند .

پرسیدم : مگه الان محرم هست ؟

گفت : نه پسر جون این زیارت عاشوراست ... برای سید مهدی گرفتن

اسم سید مهدی را شنیده بودم . توی بیمارستان زیاد صحبتش می شد . گویا یکی از فرماندهان بزرگ جنگی بوده که مجروح میشه و سه چهار شب پیش آورده بودند بیمارستان ما .

پرسیدم : همون پاسداره که طبقه سوم بستری هست ؟

گفت : آره

گفتم : خوب ... اون که زنده است ... مگه تموم کرد ؟

گفت : نه بابا زنده است ... دست راستش را که قطع شده بود ، امروز یکی از دکترهای معروف ایرانی از آلمان خودش را رسونده ، آمده و براش پیوند زده . الان هم زیارت عاشورا براش گرفتن که پیوندش بگیره و پس نزنه .

با خودم گفتم ، چه ربطی داره ! عمل پیوند مال خیلی ها میگیره و مال خیلی ها هم پس می زنه . شکمم غاز و غور می کرد . خرما خوب بود ولی دسترسی بهش آسون نبود . تحت هیچ شرایطی هم حاضر نبودم خیارهای کوچیک و کج و معوج را بخورم . واقعا بیشتر به دردخیار شور درست کردن می خوردند تا خیار برای مهمونی . خبری از نمکدان هم نبود . . کم کم داشت خوابم می گرفت . دیدم دو سه تا از بچه ها روی همون پتو ها کف زمین خوابیدن .

شهرام صاحب الزمانی .

اورلینز ، مجتمع TRIO

چهاردهم سپتامبر بیست و پنج

ایستگاه ۷۸

ایستگاه ۷۸

زنگ اعلام حادثه ایستگاه که بلند شد ، آتش نشان ها مثل همیشه فقط ظرف چند ثانیه بسرعت تجهیز شدند . وقتی همه آماده شدند و حرکت کردند ، از صحبت های داخل بیسیم متوجه شدند حریق گسترده ای در یکی از مجتمع های مسکونی منطقه شکل گرفته و بسرعت در حال گسترش هست .

هرچند مرکز فرماندهی اعلام کرد از ایستگاه های مجاور هم در خواست کرده ولی مشخص بود در این ساعت با وجود این ترافیک سنگین ، ایستگاههای ۶۸ و ۸۸ قطعا به موقع نخواهند رسید .

صدای بلند آژیر بنز ۱۹۲۱ آتش نشانی در شلوغی مسیر راه را می شکافت و چند دقیقه بعد ، همه اعضای تیم و هر سه ماشین ایستگاه در مقابل مجتمع ایثار ایستادند . نقطه آغاز جایی در طبقات هشت و نه بود که به سرعت در حال گسترش به طبقات بالاتر بود . محوطه جلوی مجتمع ایثار پر از آدمهایی بود که با گوشی تلفن همراه مشغول فیلمبرداری بودند .

فرمانده عملیات سعی می کرد که با خواهش و تمنا از پشت بلند گو افراد عادی را متفرق کند و راه را برای انجام کامل عملیات تیم اعزامی باز کند .

نگهبان مجتمع توضیح داد که اکثر شیلنگ های آتش نشانی طبقات پوسیده اند و هیچ کارایی ندارند و در همین طبقات حادثه دیده هم ، باکس ها یا نازل ندارند و یا شیر . نگهبان مجتمع خیلی سریع توضیح داد که در هر طبقه دو واحد هست . همه بچه های ایستگاه آماده عملیات بودند و بسرعت وارد مجتمع شدند. صدای گوش خراش جیغ و فریاد و کمک کمک خواستن ممتد از طبقات بالا به گوش می رسید .

بسرعت آتش نشان ها وارد شدند و به طبقات بالایی رسیدند . دود سیاه همه را فراگرفته بود و در حال گسترش بود و چاره ای جز استفاده از کپسول هوا نبود .

اسماعیل و هادی با اشاره به راه پله و طبقه بالا فهماندند که هر دو به طبقه دهم می روند و مسعود و عرفان با تکان دادن سر مشخص کردند که فهمیدند و در همان راهروی طبقه نهم ماندند . دود همه فضای راهرو را گرفته بود و هد لامپ های مسعود و عرفان به سختی در واحد ها را نشان داد . هنوز مشخص نبود کانون اصلی حادثه کجاست . عرفان وارد واحد ۲۸ شد و در سیاهی انبوه گم محو شد و دیگر قابل دیدن نبود .

مسعود هرچقدر تلاش کرد ، در واحد ۲۷ باز نشد . داخل گوشی و بیسیم به فرمانده گفت : من جلو واحد ۲۷ هستم . در بسته است . عرفان رفت داخل واحد کناری و داره عملیات می کنه . برم کمک عرفان ؟

چند ثانیه ای سکوت پیش آمد که در آن شرایط صدای جیغ و وحشت بچه ها و خانم ها از طبقه بالا به گوش می رسید. تا اینکه فرمانده گفت : نه ! برو داخل .

: در بسته است ، قفله ، داخل هم ساکته و صدایی نمیاد

: نه ... نه ... برو داخل . حتما برو داخل . نگهبان مجتمع میگه واحد ۲۷ یک خانم هست که تنها زندگی میکنه و اتفاقا همین امروز عصر دیده که داخل شده و حتما خونه است .

: در را بشکنم ؟

: بشکن برو داخل عملیات کن ، گزارش هم بده از داخل . من به گوشم .

مسعود با ابزارهایی که داشت در واحد را باز کرد و داخل شد . داخل واحد از راهرو تاریکتر بود و تا در را باز کرد دود غلیظی از بالای در وارد راهرو شد و با دود سیاه داخل راهرو مخلوط شد . دود همه جا را گرفته بود و هیچ صدایی از داخل واحد شنیده نمی شد .نگاهی کلی به فضا انداخت . چیز خاصی را ندید . نور هد لامپ را روی حداکثر گذاشت . بازهم چیزی ندید . مسعود سریع وارد اولین اتاق شد . نور انداخت و بررسی کرد . فقط یک میز تحریر بود و صندلی و چند جلد کتاب . آنقدر حجم دود زیاد شده بود که برای دید بهتر باید دولا میشد و در این شرایط با وجود حمل سیلندر هوا دولا دولا راه رفتن دشواری انجام عملیات را بیشتر می کرد . فرمانده داخل گوشی گفت : مسعود به گوشم ، دیدی اش ؟

: نه کسی نیست . خیلی خلوته . رییس مطمینی اصلا کسی اینجا زندگی می کنه ؟ اگه عرفان داره عملیات می کنه و حجم کار بالاست میخوایی برم کمک اش ؟

: مسعود این آقا نگهبان میگه حتما خونه است. اگه شعله نداری ، قشنگ بگرد .

مسعود داخل حمام و سرویس بهداشتی را هم دید خبری نبود . حجم دود و گرمای محیط خیلی زیاد شده بود . همیکنه از کنار تلویزیون رد شد ، در انبوه دود و در میان تاریکی و نور کم قاب عکس دختر بچه ای روی دیوار توجهش را جلب کرد . نزدیکتر رفت و نور هد لامپ را روی قاب متمرکز کرد .

عجب شباهتی . یک قدم نزدیکتر برداشت و سعی کرد با وجود داشتن دستکش ضد حریق ، قاب عکس را بردارد .

: بابا ... بابا ... من بازم میخوام عکس بگیرم

: بریم دیگه بابا کار داریم . الان مهمونها میان ها ...

: تراخدا ... یکی دیگه ... یکی دیگه ... یکی دیگه

برای لحظه ای مسعود چشمانش را بست و چند ثانیه بعد باز کرد . دوباره دقیق نگاه کرد . اشتباه نمی کرد . عکس رها بود . مسعود آشفته شد که عکس رها در این خانه چه می کند ؟

بله اشتباه نمی کرد . عکس عکس رها بود . همان عکس معروف اش که در تولد هفت سالگی اش به همه مهمانها هدیه دادند . روی همین شاسی . همین اندازه سیزده در هیجده . همان عکس معروف که بعد از آن حادثه لعنتی ، مسعود خودش سفارش داده بود روی سنگ مزار کار کنند .

: فعلا که حضانت بچه با من هست ، الانم دو هفته عید میخواییم بریم شمال ، شب ها هشت تا نه شب میتونی بهش زنگ بزنی ... برنداری زر زر زر زنگ بزنی ها

: شمال ؟ تو خودت را نمی تونی جمع کنی ! دوباره نرید توی اون ویلای خراب شده و بساط و برنامه ردیف کنی و این بچه را ول کنی به امان خدا ...

: گفتم دخالت نکن ، رها تنها نیست . بچه های دیگه هم هستند .

مسعود یقین پیدا کرد که این واحد مسکونی یا مربوط به همسر سابق اش است و یا مادر همسرش یا یکی از خواهر های همسرش . بالاخره یک نفر آشنا که عکس رها را دارد . الان هفت هشت سالی بود که از خانواده همسر قبلی اش هیچ خبری نداشت . با خودش فکر کرد اگر الان رها زنده بود چه شکلی بود ؟ دختر چهارده ساله چه شکلی میشد؟ دود در فضا در هم می پیچید و شکلهای عجیب و غریب می ساخت . برای رهایی از این افکار و تمرکز برکار با فرمانده تماس گرفت و گفت : رییس نربادن بلنده رسید ؟

: توی راهه . بچه های ایستگاه ۸۸ نزدیک اند . تا شش هفت دقیقه دیگه می رسند .

: رییس زنه پیر هست یا جوان ؟

: این چه سوالی هست که می پرسی آخه ؟

چند ثانیه ای سکوت برقرار شد تا اینکه مسعود ادامه داد

: آخه آقا من همه جا را دیدم مصدوم رویت نشد .

: بهت میگم ... این نگهبانه داره سر شیلنگ میگیره و کمک میکنه بذار پیداش کنم ... بهت میگم

همین که مسعود وارد اتاق خواب شد ، احساس کرد پوتین ضد حریق اش به بدن فردی خورد که روی زمین افتاده است . یکه خورد . هد لامپ را روی صورت مصدوم متمرکز کرد . مصدوم به پشت افتاده بود و فقط موهای فر انبوهش پخش شده بود .

: با بچه ها داشتند توی حیاط ویلا بازی می کردند ... مثل هر روز

: ای خراب بشه اون ویلای بابای گور به گور شده ات که بچه ام را فرستادی توی گور ... من ازت شکایت می کنم . می اندازمت زندان ... حالا می بینی

: برو تخم گدا ، برو بابا ... برو شکایت از جنازه اون راننده ۲۰۶ بکن که لاستیک اش ترکید و خورد به دیوار ویلا و ...

: مسعود این نگهبانه میگه یه خانم سی و هفت هشت ساله است . تقریبا جوانه و پیر نیست ... تو مطمینی که چیزی ندیدی ؟

: نه قربان مصدوم نداره این واحد . آقا برم کمک عرفان ؟

: نه عرفان مصدوم هاش رو پایین آورده و الان هم نازل دستشه ، تو دقیق تر نگاه کن ، اگه مصدوم نبود ، منتظر دستور باش ، شاید بگم بری طبقه بالا ...

: همکار ها توجه داشته باشید این لباس های جدید و خصوصا ماسک ها هم سنسور دمایی دارن و هم سنسور اکسیژن و خوب البته تمام مکالمات تون را با مرکز فرماندهی و پشتیبانی را هم ضبظ می کنند و البته خوب این ضبط مکالمات بیشتر کاربرد آموزشی داره برای خودتون و مدیرها برای بهبود عملکرد در عملیات های بعدی ... فقط حواستون به حرف زدن هاتون باشه در حین عملیات ...

مسعود خم شد و هیکل مصدوم را برگرداند . خودش بود . تمام خاطرات یکی یکی زنده شدند . خاطرات زندگی با همان عفریته بد دهن . همسر سابق اش که با کینه و نفرت و حادثه تلخ فوت دخترشان هفت سال قبل از همدیگر جدا شده بودند .

مسعود بخوبی میدانست که تمام مکالمات اش با مرکز و بیسیم همگی ضبظ می شوند و بعد ها که مشخص بشه کسی اونجا بوده ، قطعا باید پاسخگوی سهل انگاری اش باشه و اگر مدیریت ایستگاه بفهمند که مصدوم همسر سابق اش بوده ، قطعا از نظر شغلی و کاری دچار مشکل خواهد شد . دستکش ضد حریق اش را درآورد و نبض مصدوم را گرفت . نبض اش می زد . بیهوش شده بود .

: مسعود داخل واحدی هنوز ؟ اینور ما دیگه شعله نداریم . خفه کردیم . مهار شد اینور . میتونی بری بالا به بچه ها ملحق بشی ؟

مسعود عمدا جوابی نداد . نگاهی به میز آرایش انداخت که روی آیینه آن عکس سه نفره شان روی سی و سه پل اصفهان بود و با بی نظمی سمت چپ عکس را بریده بودند و قسمتی که عکس مسعود بود را قیچی کرده بودند .

: از من و تو دیگه گذشته ! اما تو دخترت را داری عین خودت شلخته و گوه بار میاری ... نمی خوایی بگی خواهرات بیان یخچال ات را مرتب کنن ؟ خواهرات کی میان رختخواب هامون را مرتب کنن ؟

: تربیت بچه ام به تو ربطی نداره ...

: ربط اش اینه که پس فردا که شوهر کنه ، فحشش را من میخورم ... چون داره عین خودت شلخته و گوه سلیقه بار میاد

: ببند مسعود ... بالاتون را دیدیم ... پایین تون را هم دیدیدم ... ببند مسعود ...

: الو مسعود داری میری بالا ؟

: نه آقا ... نمی تونم برم ... کپسول ام کم فشاره ! برای عملیات جدید جواب نمیده

: تو که ظهر داشتی شارژ می کردی ؟

: بله قربان ... ولی اینقدر اینجا رو دود گرفته که همه اش مجبور شدم دولا دولا راه برم که مصرف دوبرابر شد ... الانم کم فشارم ... بذار کامل ببینم واحد رو

فرمانده پشت بیسیم داد زد : ما کانون حادثه را مهار کردیم ... عملیات اکثر بچه ها تموم شده ! اونوقت تو هنوز داخل واحد گیر کردی ؟ حساب وقت و زمان ات را داری ؟ میگی هنوز کامل ندیدی مسعود . چکار داری می کنی تو اونجا ؟

حالت خوبه ؟

مسعود روی زمین نشسته بود و همانطور که به حرفهای فرمانده پشت بیسیم گوش میداد با موهای فر فری فایزه بازی می کرد و پیچ و تاب میداد ...

: بله خوبم ... ادامه میدم . حسب گزارش که گفتید قطعا یک نفر داخل هست دارم کامل و دقیق نگاه میکنم

: به هر حال شاید اونم آمده باشه بیرون . وقت را تلف نکن . برو بالا . از تو بعیده ها ...

: چشم قربان

: هر چی من شیفت میدم و به آب و آتیش میزنم و با سختی پول در میارم ، تو میری میدی این آرایشگره که بکندت عین ببعی ؟ چندشی بخدا ! اه ه

: حسووود ... فر مده ... مسعود حسوود

: ببین ... چاه باید از خودش آب داشته باشه ، آب دستی بریزی توش میگنده ... فایزه شلخته پلخته ... اصل اینه که سلیقه نداری

: مسعود حسود

: شلخته پلخته ... نی قلیون

گرمای محیط خیلی زیاد شده بود و برای مسعود که در کنار پیکر فایزه نشسته بود تحمل پوشش لباس عملیات غیر ممکن شده بود . مسعود لحظه ای بفکر فرو رفت و دوباره نبض فایزه را گرفت . ضعیف تر از قبل میزد . دود سیاه و غلیط تا نیمه دیوار پایین آمده بود که ناگهان با صدای انفجار تمام شیشه های واحد شکست و شعله های آتش دوباره از سمت آشپزخانه زبانه کشید . فرمانده پشت بیسیم با نگرانی پرسید : مسعود ... مسعود انفجار را شیندی ؟ اعلام موقعیت کن ... کجایی تو پسر ؟

: من توی کانون اش ام . الان بین آتش و بالکن گیر کردم . توی اتاق خواب همون واحد هستم .

: هنوز توی اون واحدی ؟

: آره همین الان پیداش کردم . نبض ضعیفی داره . بیهوشه درخواست آمبولانس کنید .

: باشه . الان همه میایم اون واحد . بخواب زمین . اگه میتونی مصدوم را جای امن منتقل کن .

: مصدوم سبکه . ولی من نمی تونم تکون بخورم . حرارت سمت پنجره است .

: شعله ها را از بیرون دارم می بینم . الان میاییم بالا . تو مصدوم را تکون دادی؟

: نه ! من خودم نمی تونم تکون بخورم .

: عهه پس از کجا میگی سبکه ؟

دقایقی بعد با کمک همه آتش نشانها ، بالاخره آتش بطور کامل مهار شد . مصدوم را سوار آمبولانس کردند و فرمانده رو به مسعود کرد و گفت : پسر تو که کپسول ات هنوز شارژه ؟ چرا گفتی خالی کردی ؟

مسعود دنبال جواب می گشت که حالت تهوع به کمک اش آمد و داخل جوی جلوی مجتمع ایثار شروع کرد به استفراغ کرد و بالا آوردن ...

شهرام صاحب الزمانی . آدینه چهاردهم مارس 2025 . اورلینز ؛ آنتاریو

اسپاسم

اسپاسم

وقتی میگن مفیده ، واقعا مفیده ها . حالا بماند که توی اون وضعیت هزار تا فکر و خیال هم توی سرم می چرخید . همه چیز داشت خوب پیش می رفت و انصافا خیلی لذت بخش بود تا اینکه نمای بسته ای از مچ دستش جلوی چشمانم ظاهر شد . لاک قشنگی زده بود . اینهمه قدرت از این دست ظریف بعید بود . با اشاره دست به من فهماند که برگردم . سرم را از داخل فیس هول یا همون حفره سر بیرون کشیدم و با خجالت و شرم از وضعیتی که داشتم برگشتم . همین که برگشتم ، یکه خورد . انگار برق گرفتتش . یه جیغ کوتاهی کشید و خیلی سریع خودش را مرتب کرد . شتابزده حوله را برداشت و با هر چیزی که دم دستش بود خودش را کیپ و کور کرد و پوشاند . خیلی جا خورد . منم خیلی جا خوردم . تف به این شانس . اصلا انتظارشو نداشتم . از اول نباید قبول می کردم و اینجا می آمدم . نوراین اتاق هم خیلی کم بود اما توی همین نور کم هم قیافه اش خیلی آشنا بود . ولی من که هیچ وقت کسی از آشنا و فامیل را با این سر و وضع نیمه برهنه ندیده بودم . ضربان قلبم بالا بود . جوری عرق کرده بودم که دردم پاک یادم رفت . من من کنان سلام داد و گفت :س س س سلام آقا جواد! به محض اینکه حرف زد دیگه کاملا شناختمش . آبروم رفت . آبروی ورزشکاری و خانوادگی ام رفت . آش نخورده و دهن سوخته . من که اهل این حرفها نبودم . چرا اینقدر اصرار کردی . منم به خودم آمدم و سعی کردم خودم را بپوشانم ، اما چیزی دم دست نبود . اون پیش دستی کرده بود و سریعتر بفکر افتاده بود . لبخند تلخی زدم و خواستم از تخت پایین بیام و دمپایی ها رابپوشم و بروم که محکم دستش را روی سینه ام گذاشت و گفت : صبر کن جواد کارت دارم .

گفتم : ول کن بابا بیخیال . شتر دیدی ، ندیدی ! من سرم ، گرم کار خودمه خیالت از بابت من یکنفر راحت . بخدا من تا بحال این جور جا ها نیامده بودم .

گفت : ببین باید به حرف هام گوش بدی . بعدا عذاب وجدان نگیری

پایین را نگاه می کردم و دنبال دمپایی می گشتم که بپوشم و توی اون فضای کم نور در خروجی را پیدا کنم که شروع کرد به قسم و آیه دادن به هفت جد و آبادی که هر دومون می شناختیم و گریه امانش را برید .

***

خدا بگم چکارت کنه محمد رضا ! با این پیشنهادت همه چیو بهم ریختی . من که حواسم به همه چیز بود ، الا اینکه بخوام از این قضیه بخورم و ضایع بشم .

باید هر طور شده به مسابقات می رسیدم . این همه وقت گذاشته بودم . این همه هزینه کرده بودم . این همه تمرین برو و خودت را جر بده توی سرما و گرما . میدونستم حتی اگه جز پنج تای آخر بیام روی استیج ، بر و بچه های باشگاه خودمون که هیچی ، از باشگاه های اطراف هم حتما می آمدند تا ازمن برنامه و دستور غذایی و اسم مکمل بگیرن . همه چیز داشت خوب پیش می رفت . روی برنامه بودم و روی نمودار . تا اینکه اون آسیب دیدگی لعنتی پیش آمد . نه میتوانستم استراحت کنم و نه میتوانستم درست و حسابی تمرین کنم .

نه استراحت جواب میدادو نه تمرینات با درد مفید بود . داشتم می ریختم . از نمودار زدم بیرون . استرس گرفتم . چند جلسه فیزیوتراپی هم فایده ای نداشت. فقط همون ساعتی که دستگاه روی عضله برق می گذاشت ، آروم می شد . بعدش تا می آمدم بیرون دوباره ماهیچه می گرفت و اسپاسم شدید و اصلا انگار نه انگار .

محمد رضا پسر شیطون باشگاه بود . واسه تازه واردها مکمل تاریخ مصرف گذشته می آورد . هورمون و آمپول یواشکی به این و اون می فروخت . دست آخر هم ، اون پیشنهاد کرد که بریم ماساژ ! هم فال هست و هم تماشا . من که اهل حاشیه و این چیزا نبودم . اما اون گفت اینا حرفه ای اند و دوره دیده ماساژ ریلکسی میدن ، انرژی درمانی می کنن و سنگ داغ میذارن رو کمرت درست میشی ، نمک صورتی میذارن و از این چرت و پرت ها . هم برای روحیه ات خوبه و حالت میاد سرجا و هم اینکه اسپاسم ات خوب میشه .

گفتم من اینقدر برای مکمل و برنامه گرفتن و این اواخر فیزیوتراپی رفتن هزینه کردم که دیگه واقعا ندارم بدم . من که مثل تو دوتا دوتا بیمه ندارم . تو همه هزینه هات را بیمه تکمیلی میده .

گفت : هزینه اش را من میدم . مهمون من ! تو که این همه فیزیوتراپی رفتی حالا یه جلسه هم بیا بریم اینا ماساژت بدن ، شک نکن درست میشه .

محمد رضا می خواست جبران کنه . همیشه توی باشگاه حواسم بهش بود . اوایل که آمده بود خودم بهش برنامه داده بودم و اونم خوب گوش کرد و بدنش گرفت . هر وقت هم فیگور میگیره ، جلوی همه بچه ها میگه من هر چی دارم از تو دارم .

محمد رضا اصرار داشت که بریم ماساژ فور هند .

: گفتم که نگران پولش نباش . مهمون من هستی . حله دیگه !

: فورهند یعنی چی ؟

: یعنی چهارتا دست روی بدنت کار می کنن . چهارتا دست ظریف روح ات را نوازش می کنن ، بعید می دونم بعدش ماهیچه ات همچنان قفل باشه .

: محمد رضا دهنت سرویس من روم نمیشه بخدا ... ولش کن . من تا حالا از این غلطا نکردم

: تو که دمر خوابیدی و چیزی نمی بینی ! باورکن حسابی ریلکس میشی و توی این شرایط که اینقدر استرس داری که میرسی به مسابقه یا نه واقعا برات مفیده ، شک نکن . آخرش هم که دیگه عالیه ... نگم برات . تازه ...

: تازه چی ؟

: قبلش هم خواستی میتونی یه دودی بگیری ، اونجا همه چی هست ...

: دود ؟

: آره یه دود تلخی بگیری ... اونم برات خوبه ... هم کمرت سفت میشه و هم ...

: خجالت بکش ورزشکار حرفه ای ! عوضی

: تو حرفه ای ی . همه که حرفه ای نیستن !

: میگما ، محمد رضا ، مریضی ، چیزی نگیریم یه وقت ، من میترسم بخدا . نکردم تا حالا از این کارا

: نترس بچه مثبت ، حالا تو میخوایی محض احتیاط با خودت یه هوله بیار . ضرر نداره . هرچند اینا کارشون بهداشتیه و دوره دیده اند و بلد کار هستن .

وقتی رسیدیم قشنگ مشخص بود که محمد رضا بار چندم هست که اینجا آمده . میدونست جای پارک ماشین کجاست . انتخاب آسانسور را بلد بود و دقیقا رفت جلو در واحد و زنگ زد . با اینکه تلفنی هماهنگ کرده بود که فورهند میخواد اما خانم میانسالی که در واحد را برای ما باز کرد و خیلی هم با محمد رضا راحت بود و خوش و بش می کرد گفت : الان فقط دوتا ماسور دارم که اگه فورهند میخوایید هر کدوم باید یکساعت صبر کنید . محمد رضا که هیجان زیادی داشت گفت : نه ولش کن اینقدر وقت نداریم . الان کیا سرکار هستند . من می شناسم شون ؟

: نه اتفاقا هر دو از بچه های جدید هستند . البته کار بلد و حرفه ای اند . اینجا هر کسی میاد بعد از مدتی خودش با مشتری های شماره تلفن رد و بدل میکنه و بعدش دیگه خیلی پا بند اینجا نیست که بخواد با من درصدی کار کنه . یکی از بچه ها اتفاقا امروز اولین روز کاریش هست و شما هم اولین مشتری اش هستید .

: عهه پس ماسور فرش دارید ؟ چند سالشه ؟

از وقتی که وارد شدیم من سرم پایین بود و فقط به حرفهای این دوتا گوش میدادم . بوی عود ملایمی به مشام می رسید . یواش یواش سرم را بالا گرفتم سقف نورپردازی مخفی قشنگی داشت که نور ملایم و یکنواخت و ضعیفی را به محیط می داد . روی سنگ اپن هم یه عالمه شمع روشن بود . صدای موسیقی ملایمی هم از توی یکی از اتاق ها می آمد . محمد رضا ادامه داد : من میرم اتاق اینوری . بعدشم رو به من کرد و چشمکی زد و گفت : اگه نمی خوایی که لباس زیرت روغنی بشه همون اولش راحت لخت شو .

* * *

: بخدا قسم اگه قبول نکنی من خودمو می کشم . عذاب وجدان نگیری وقتی آگهی فوت منو ببینی . قسم ات میدم به جون عزیزات

: بخیال بابا . ول کن بذار بریم . شما را بخیر و ما را بسلامت . من اصلا چیزی ندیدم امروز . فقط ...

: فقط چی ؟

: فقط شوهرت در جریان کارهات هست ؟

: شوهرم ؟! یعنی شما نمی دونی ؟

: من خیلی با فامیل و دوست و آشنا رفت و آمد ندارم ... از کسی خبر ندارم ، دیگه چه برسه به فامیل دور ...

: من خیلی وقت جدا شدم

: عهههه چرا میگفتن که شما خیلی عاشق معشوق اید ...

: شیشه ای شد ... توهم میزد ... میدونی چند بار سقط کردم ... قاضی راحت حکم داد ... بدون مهریه ... بدون نفغه ... جونم را گرفتم دستم و در رفتم ...

:عه چه بد ! من خبر نداشتم اینا رو ، ببین بخدا من خجالت میکشم اینطوری جلوی تو . درست نیست . زشته . بسه دیگه ها برم من ؟

خواستم بلند بشم از روی تخت که دوباره اشک از اون چشمهای قشنگش سرازیر شد و شروع کرد قسم و آیه دادن . وسط قسم و آیه دادن و گریه کردن هاش گفت : آقا جواد من از همون وقتی که شما بچه بودید و تابستونها می آمدید دهات از تو خوشم می آمد .

بعدش آدرس روزی را داد که توی حیاط پشتی خونه باغ آقا جون ؛ دخترخاله ها و دختر دایی ها رفتن که برگ مو بچینن و منم که خاک و خلی تازه از صحرا آمده بودم رفتم که سبدهاشون که پر و سنگین شده بود را بیارم . یه دختره ریزه میزه ای هم بود بین شون که من تا اون روز ندیده بودمش . کرت سوم انگور عسکری ها یواشکی از یکی از دخترخاله پرسیدم این دختره چشم قشنگه دیگه کیه کرت عقبی ؟ گفت : عمو زا زن دایی هست دیگه ! چشمت گرفته ؟

توی چشمهاش نگاه کردم . همون چشمها بود . اما خودش خیلی بزرگ شده بود . موهای بلند و قشنگ . صورت زیبایی هم داشت . نگاه ام پایین تر روی گردنش رفت و تازه داشتم مستقیم کشف اش می کردم که سرم را بالا گرفت و گفت : نگاه کن زندگی خیلی سخت شده ؛ خدا گواهه امروز اولین روز کاری ام بود . خیلی با خودم کلنجار رفتم تا این کار را قبول کردم . یکی از همسایه هامون که حال و روز منو می دونست منو معرفی کرد .

: عهه ! چه جالب منم اولین بارم بود پا تو اینجور جاها گذاشتم . منم دوستم گفت بیام . اما گفتن که همه تون دوره دیده اید .

:کی گفته اینا رو ؟ این زنه ؟ زر میزنه . از صبح خودش یه چیزایی گفت بهم و یه دوسه تا فیلم نشونم داد وروی اون یکی دختره تمرین کردم .

انگار که آروم شده باشه اشک هاش را با گوشه هوله پاک کرد و بعد یه کمی به من نزدیک تر شد طوریکه بوی عطرموهاش قشنگ حس میشد و گفت : ترا بخدا ؛ بیا باهم باشیم . من تنهام . خیلی تنهام . کمک ام کن . باورکن آبروی من آبروی توعه

:آخه من چه کمکی میتونم بکنم ؟ گفتم که شتر دیدی ندیدی . بذار برم اصلا نخواستم ماساژکوفتم شد .

: نه اینطوری نیست . هر دو مون خیلی چیزا دیدیم . یه ذره کمک کن ؛ باهام باش ؛ حمایت کن . وقت بذار . مثل همه آدما چکار می کنند ؟ بخدا من صد ام را برات میذارم .

: بابا بیخیال . همین مون مونده توی فامیل بپیچه که من و عموزا زن دایی ام !

: کسی قرار نیست بفهمه . الانم برگرد دراز بکش ببینم . گفتی کجات گرفته . ماشاالله چه هیکل ورزشکاری پر و قشنگی هم داری .

: من هیچ قول و تعهدی نمی دم ها . من آدم زن بلد و بگیری نیستم ها گفته باشم .

: دخترخاله هات که چیز دیگه ای می گفتن . گوشی ات کجاست ؟ توی جیب شلوارته ؟ حواست باشه من پشت سر شما میام بیرون . به این رفیق ات هم چیزی نگو .انگار رابطه اش با این زنه خیلی خوبه مشتری قدیمی اش هست .

: چقدر دستت گرمه یه کم یواشتر . درد داشتم که آمدم اینجا. ببین باورکن بخدا حتی یادم نیست اسمت چی بود ؟ از سالهابه بعد من که دیگه تو را ندیدم.

: ولی من همیشه حواسم به تو بود . همیشه می ترسیدم محل ندی ضایع شم. بزن شماره منو . صفر نهصد و ....

شهرام صاحب الزمانی . آدینه هفتم مارس 2025 . اورلینز

تخلیه نفتا

تخلیه نفتا

اواخر پاییز بود و هوای بیرون سرد بود . تمام فضای شیشه جلوی کابین و هر دو در شاگرد و راننده تانکر را بخار گرفته بود . از بس تقلا کردند ؛پتو و پشتی و زیر اندازها پخش و پلا شد . آیینه بزرگ که لحظه ای راننده از آن آویزان شده بود تا رها شود ؛ کج و معوج شد . تسبیح سبز رنگی که به آیینه آویزان شده بود ؛ پاره شد و دانه های تسبیح هر کدام به سویی افتاد. لای شیار دنده ؛ لای تمام درزها و بیشتر زیر پا پخش شدند . مشخص نشد که کدامشان دستش به قندان روی داشبورد خورد و تمام قند ها و خاک قند ها روی داشبورد و صندلی شاگرد و حتی کف کابین پخش شد . گاز پیک نیکی کوچک همچنان با شعله ای اندک به رنگ آبی ملایم می سوخت . شیف در حال عوض شدن بود و همه منتظر بودند تا شب کار ها خلاصه گزارش و عملکرد واحد ها را به پرسنل صبحکار بدهند .

***

سول وقتی از در پشتی آزمایشگاه وارد سالن شد ، مثل همیشه اش نبود . نه سلامی ، نه علیکی ! هیچی . عین چهارپاي برافروخته و راه گم کرده وارد شد . سبد قرمز پلاستیکی ظرفهاي نمونه گیري را بطور واضح پرت کرد . رعایت دستورالعمل نمونه هاي گرفته شده پیشکش .

حتی نزدیک بود ظرف نمونه نفتاي سبک روي سینک پخش شود . نمونه هاي گازي را هم همان بالا روي سینک رها کرد . توپها ، دوسه تایی افتادن روي زمین . تاپ . تلوپ . تلپ .تاپ . عین توپ بسکتبال کم رمق شده و بی بخار قل خوردند کنار دستگاه گازکروماتوگراف . رسول بی اعتنا به تداوم حرکت توپ هاي نمونه هاي گازي ، دستهایش را بسرعت شست و خیلی سریع در چشم برهم زدنی لباسکار سراسري یک تکه اش را از تن کند و مچاله اش کرد داخل کیسه زباله و انداخت داخل کمد لباس هاي آلوده و آماده ارسال به خشکشویی . نوبت خشکشویی لباسکارها و روپوش هاي پرسنل آزمایشگاهها دوشنبه ها بود و کمد هنوز جاي خالی زیادي داشت .

رسول بی اعتنا به بسته کیسه زباله هایی که روی کابینت پخش شده بود ؛ با شدت و سرعت شروع کرد به وضو گرفتن . شلپ . شالاپ . شلوپ . قطرات آب روي آیینه دستشویی بصورت رگبار نقش می بستند . همزمان همراه با حرکات تند و سریع وضو گرفتن شروع کرد به اذان و اقامه گفتن و زیر لب خیلی آهسته بس بس بس می گفت. عباس سرپرست شیفت که از ابتدا با تعجب رفتار رسول را زیر نظر گرفته بود ، در حالیکه هنوز چاي دوم صبحانه اش را نخورده بود ، سرش را به آرامی از پشت مانیتور بالاتر آورد وگفت :چته ؟ چیزي شده ؟ وضو و نماز چه وقته ؟

رسول شیر آب را بست و با دستهاي خیس موهاي سفید پریشان شده اش را نظم می داد .

: وضو واسه نماز چه وقته ؟ خیر باشه قبل از ظهري ! هنوز سه چهار ساعتی تا اذان ظهرمونده ها ؟

رسول بی اعتنا به حرفهاي عباس ، تند ، تند و پیاپی هفت ، هشت ده برگ کاغذ دستمال کاغذي بیرون کشید و شروع کرد به خشک کردن دست و صورتش . عباس که دیگه کاملااز رفتارهاي نمونه گیر واحد شاکی شده بود باصداي بلند تري گفت : چه خبرته ؟ رسول این بسته دستمال کاغذي سهمیه یک ماه واحده ها ! ... کجایی تو ؟ چته ؟

رسول بی تفاوت به حرفهاي عباس همانطور که زیر لب براي مرتبه چندم اذان و اقامه راتند تند زمزمه می کرد ، تکه موکت لوله شده اي را که معمولا براي نماز خواندن به سمت قبله پهن می کردند را برداشت و روي زمین انداخت و با وسواس به سمت قبله تنظیم کرد . جای قرار گرفتن گوشه موکت روی سرامیک ها با ماژیک علامت گذاری شده بود ولی معمولا با چند بار تی کشیدن پاک میشد و رسول از این موضوع همیشه شاکی بود ، هر چند زاویه و سرامیک را حفظ شده بود .

به محض باز شدن موکت ، بوي عرق پا و بوي رطوبت ناشی از رد کثیف جورابهاي خیس ، مشام را آزار می داد . رسول زیر لب مدام بس بس بس می کرد . آیه هایی را می خواند .اما فقط حرف (س) لابلاي سرعت بالاي کلامش قابل شنیدن بود و گاهی هم الله اکبر رامی شد شنید .

عباس که از پشت میز و سیستم کامپیوتر و مانیتور با لیوان چاي در دست بلند شده بود و بادست دیگرش هم بینی اش را محکم گرفته بود ، در حالیکه به سمت در خروجی سالن آزمایشگاه می رفت ، گفت : بوي هل و گلاب راه انداختی سر صبحی !

رسول بی اعتنا قامت بست و کمتر از سی ثانیه به رکوع رفت و سجده کرد .

عباس در آستانه در بود که تلفن واحد زنگ خورد . سریع برگشت و برخلاف همیشه که با همه همکارها با شوخی و طنز صحبت می کرد ، این بار خیلی رسمی و اداري جواب تلفن رامیداد : بله ، بله ، سرپرست خودم هستم .

چند ثانیه اي سکوت شد و گوش هاي رسول تیز تر از همیشه منتظر شنیدن بود تا اینکه عباس ادامه داد : بله ، بله ، ایشون اینجا تشریف دارن ... بله ، مثل هر روز صبح ، بله ، نمونه هاي نفتاي سبک ، بله و نمونه هاي گازي ...

رسول که بعد از شنیدن صداي زنگ تلفن واحد ، همچنان در سجده اول باقی مانده بود وخشک اش زده بود به وضوع صداي تالاپ تالاپ ضربان قلبش را در آن حالت خمیده و سربه مهر گذاشته شده می شنید ، زیر چشمی از آن زاویه پایین و تنگ و کج در حالت سجده ، عباس و میز سرپرستی را می پایید .

عباس لیوان چاي را روي میز گذاشت و ادامه داد : بله ایشون سمپل من هستند ، بله همون نمونه گیر ، ... اختیار دارید از من با سابقه تر هستند ... خواهش می کنم ... بله ، بله واحدتخلیه نفتاي سبک هم نمونه گیري داریم هر روز صبح ... مطابق دستورالعمل اجرایی ... بله از همون تانکر هایی که ازعراق میاد ... ایشون ؟ بله هستند ... گوشی خدمتتون ، از من خدا حافظ ... رسووول !

رسول الله اکبر بلندي گفت و عباس ادامه داد : عههه ببخشید سر نماز هستند . بله . والا منم نمیدونم نمازچه وقته ! بله چشم صبر می کنم . نه خواهش می کنم . مشکلی نیست . گوشی محضر شریف تون باشه ...

عباس گوشی تلفن را به آرامی روي میز گذاشت . رسول از همان سجده اول که بی حرکت مانده بود ، سر بلند کرد و سریع سلام نماز را داد و نمازش را تمام کرد و آهسته به سمت گوشی تلفن آمد . نفس عمیقی کشید . دو سه تا سرفه اي کرد تا صدایش صاف شود . گوشی رابرداشت و گفت : الو ... الو ... بوق ... بوق ... بوق ... تلفن بوق اشغال ممتد می خورد .

رسول پرسید : کی بود عباس آقا ؟

: عههه علیک سلام آقا رسول ... رییس حراست بود ، پی تو می گشت .

* * *

: آ آ آ آ عرض کنم محمد رسول خدامی مجد ، معروف به حاج رسول به شماره

پرسنلی 66694511 ، که عددشصت و نه مشخص می کنه ایشون سال 69 به

استخدام وزارت نفت درآمده ، نیروي زیر دیپلم ، مجرد و از ایثارگران محترم ... آ آ آپنج سال سابقه اسارت داشته ! آدم مذهبی و خیر ، معمولا براي عروسی همه همکارهاش پول زیادي بهشون قرض می داده ولی هیچ وقت توي جشن عروسی هیچ کدوم شرکت نکرده . میگن که براي هزینه ساخت خونه و یا حتی شهریه دانشگاه ازاد بچه هاي همکاراهاش همیشه بهشون پول قرض می داده . کلا آدم ساکت و محترمی هست . نه اهل دود و سیگار و نه اهل حاشیه اي چیزي ، فقط گهگاه کوهنوردي می کنه و عضو تیم کوهنوردي شرکت هم هست ...

: آقا کافیه این اطلاعات خیلی به کار من نمیاد .. من با همه احترامی که به سلسله مراتب دارم و درک درستی از جایگاه جنابعالی در شورای تامین امنیت استان دارم ؛ اما ... ببخشید ها ... واقعا تعجبم از رفتار شما !

افسر آگاهی این را گفت و حرفهاي رییس حراست را قطع کرد .

اما رییس حراست با اخم و خیلی جدي خطاب به افسر آگاهی ادامه داد و گفت :

: آقا ... حواستون باشه ایشون از نیروهاي ارزشی و با سابقه و جبهه رفته شرکت

هستند . در آستانه بازنشستگی اند .از مظلوم ترین نیروهاي شرکت هست .

افسر آگاهی گفت : با این همه مظلومیت اش از کجا می دونسته که دوربین هاي پشت واحد تخلیه نفتا ، فقط لایو تصویر میدن و اصلا روي دیتا سنتر و سرورها ضبط نمی شن ؟ این اطلاعات محرمانه را از کجا داشت ؟ الان تنها مظنون مون فقط ایشونه !

رییس حراست چند ثانیه اي سکوت کرد و در جواب گفت : اگر برفرض محال کاراین باشه ، بازم میگم اگه کار این رسول بخواد باشه ، دونستن این موضوع کار سختی نیست . بچه های آی تی معمولا دهن شون چفت و بستی نداره . موقع نهار توي رستوران ، توي سرویس برگشت ، توي بانک ، توي کتابخونه اصلا هر جایی ، میتونه غیرمستقیم شنیده باشه . حتی شاید با یکی از اینا توي شهرك پتروشیمی همسایه یادوست باشه . اجازه بدید الان به بچه ها بسپارم اسم همسایه ها و دوستانش را در بیارن !

افسر آگاهی گفت : اون ها را برام بفرستید اما با اجازه تون امشب همکارتون باید پیش ما باشه تا بازجویی فنی بشه ! به هر حال پرونده قتل هست و یک راننده تانکرخارجی کشته شده . حساسیت هاي روي این عراقی را هم که شما دیگه خودتون خوب میدونید این روزا ...

رییس حراست گفت : باشه رسول اینجاست . آماده است . فقط ... فقط عههه ..

: فقط چی ؟

فقط اگه میشه من یه دقیقه اي خودم باهاش صحبت کنم تا شما هم یه چایی

بخورید ...

: باشه آقا . فقط لطفا سریعتر . الان دادستان بشدت پیگر اعترافه و قاضی کشیک هم از ظهر مرتب داره با من تماس می گیره ... زودتر باید کار را جمع کنیم . با این شناختی که شما ازش دارید ، خیلی کار سختی نیست ...اما فقط لطفا با گوشی من تمام صحبت هاتون را ضبط کنید ... روي این بزنید ضبط میشه و یه بار دیگه بزنید قطع میشه ...

: والا این خودش دیروز تک نفره براي همه مون زیارت عاشورا برگزار کرد ... من یه دقیقه قسم اش بدم این مرد رو ...

رییس حراست دکمه را زد و وارد اتاقی شد که رسول در آن اتاق روي صندلی

نشسته بود و یک بطری آب معدنی کوچک و ظرف یک بار مصرف غذاي نهار اش هم دست نخورده و باز نشده کنارش بود .

: رسول ... جان جدت ، تو را به همه مقدساتت ، این کار تو بود ؟ آخه این چه کاري بود که کردي مرد مومن ؟ سر چی در گیر شدي ؟

رسول که سرش را پایین انداخته بود و تسبیح می گرداند و زیر لب ذکر می گفت ، ذکر را قطع کرد و پاهایش را روي هم انداخت و گفت :

: کسی علیه من مدرکی نداره ؟ چی میگید شماها ؟ از کی هست من را آوردید اینجا نشوندید ! بذار برم نمونه های عصر را جمع کنم ...

: رسول پنج دقیقه فرصت داري بگی چرا ؟ ببین رسول اینکه امروز اینقدر طول

دادي تا نمونه ها را آوردي ، اینکه لباسکارت پاره شده بود و انداختی قاطی

لباسکارهاي کثیف براي خشکشویی ، اینکه فقط نمونه گیر از تانکر هاي عراقی توي این شیفت فقط تو هستی ؟ بازم دلیل می خوایی ؟

: اینا که دلیل نمی شه ،لباسکار گیر می کنه و پاره میشه ،اسمش با خودشه ،لباس کاره دیگه ...

: رسول گوش کن ، بذار دو خط گزارش بعد از ظهري اینا را بخونم برات ، با این حرفهامیخوان ببرنت آگاهی.خدا گواهه نمی خوام اذیت بشی،گوش کن نوشته :علی رغم اینکه صحنه بطرز کاملا ماهرانه اي چیده شده است ، اما حالت چشمها و بخصوص رنگ صورت وکبودی ناحیه گردن ، در بررسی اولیه صحنه جرم و بخصوص تشخیص اولیه نماینده پزشکی قانونی،خفگی در اثر فشرده شدن مجراي تنفسی بوده و نه به علت گاز گرفتگی ناشی از انتشار گاز منواکسید کربن باگاز پیک نیکی داخل کابین راننده ! افسر تجسس پلیس آگاهی هم تشخیص داد باتوجه به کج و معوج شدن آیینه هاي داخل کابین و قندان خالی و قندهای پخش شده کف کابین و بهم ریختگی عمومی فضاي کابین ، قطعا قبل از وقوع قتل ، زد و خورد داخل کابین راننده صورت گرفته ... بازم بگم یا کافیه ؟

: خوب پس سبحان الله ! هوووم ، خوب خدا را شکر اون راننده عراقی پیرسگ سقط شد ؟ این که عالیه .خدا رو شکر.باید نماز شکر خوند .حالا واقعا مرده ؟ قطعا مرده؟میخوام بدونم صداي امبولانس را که شنیدم گفتم شاید برسن و بتونن احیاءش کنن!

: رسول چرا کشتیش ؟ نمی خوام این آگاهی چیا ببرن بزنندت ... لت و پارت کنن ...عزت و آبروی تو برای من و شرکت مهمه ؛ فقط تو به من بگو چرا ؟ من با هییت مدیره صحبت می کنم دیه شو بدن ... یه کاري می کنیم همون بگن در اثر خفگی با گاز بوده ... من قول نمی دم بهت ولی تمام تلاش ام را می کنم .

: مهم نیست ... دیگه برام مهم نیست ... همین که کابوس سالهاي سال را پاك

کردم کافیه برام ... میدونی چند سال از خودم متنفر بودم ؟

: یعنی چی این حرفها ؟ متوجه نمی شم ...

: اون پیر سگ یه جورایی شاگرد پسرش بود . میشناختمشون . همیشه از کردستان عراق و کرکوك نفتاي سبک میارن براي واحد الفین .دو سالی میشه خودش و پسرش ...

: عههه ! پس کامل میشناختی اینو ؟ شنیده بودم عربی بلدي و با این راننده عراقی ها عربی صحبت می کنی ...

: آره خو ... من پنج سال اسیر بودم ... از همون پونزده سالگی تا وقتی که برگشتم .

: خیلی ها اسیر بودن ولی مثل تو عربی یاد نگرفتن ؛ تو خیلی باهوش بودی که عربی یاد گرفتی ... حالا مگه چه چیزی بهت گفت که دخل شوآوردي ؟ الان پسرش کجاست ؟

: پسرش رفته قم . دیروز رفت . اینا وقتی میان اینجا و تانکرهاشون توی صف منتظر می مونن واسه تخلیه نفتا ؛ میرن شهرک پتروشیمی آژانس میگرن و میرن قم...

: میرن قم زیارت ؟

: نخیر میرن قم صیغه بازی و کثافت کاری ! اونجا عراقی زیاده . دوست و آشنا زیاد دارن ...

: تو آخه چطور از این جزییات خبر داری ؟

: خوب این بیشرف ها همه اش برای همدیگه تعریف می کنن دیگه ... من از حرفهای خودشون متوجه میشم ...

: یعنی الان تو بخاطر خوشگذرونی و کثافت کاری اینا غیرتی شدی ؟

: نه راستش چون ما یه زمانی با اینها رو در رو می جنگیدیم ... دشمن بودند ...

: پس به این دلیل که دشمن دیروزت شده دوست خوشگذرون امروزت زدی یارو را نفله کردی ؟

: نه ... من ماه ها منتظر این بودم که تنها بیاد داخل که بالاخره تنها گیرش آوردم . آخه میدونی اون پیر سگ افسر بازنشسته ارتش عراق بود . معاون بازداشتگاه اسراي ایرانی در الرمادي ... من عین پنج سال اسارت خدماتی ویژه دفترش بودم . خودش منو از بین یه جماعت اسیر انتخاب کرد ، آشغال عوضی عین پنج سالشو ازم کام میگرفت ...

: یا خدا ... یعنی چی ؟

روزهاي اول به زور و اجبار و کتک انجام شد ... اینقدر من را زد ... با اون بازوهای قوی و ورزیده اش دستهای من را از پشت می گرفت و به زور ...

رسول آب دهانش را قورت داد و ادامه داد : آخه من فقط پونزده سالم بود ... نه ریش داشتم و نه سیبیل ؛ تازه اعزام شده بودیم که اسیر شدم ... یه بار وقتی میخواست ترفیع بگیره ... ؛ رسول آه بلندی کشید و سکوت کرد ...

: وقتی میخواست ترفیع بگیره چی ؟

: بیشرف وقتی میخواست ترفیع درجه بگیره ؛ منو یک هفته به مافوش هدیه داد ... هدیه داد ... می فهمی یعنی چی ؟ بخدا اگه بفهمی یعنی چی ! خیلی بلا سر من آورد ... خیلی ... دوست ندارم تکرار کنم ... از خودم بدم میاد ...

رسول نفس عمیقی کشید و ادامه داد

: نزدیک روزهاي تبادل اسرا اسم مرا گذاشت نفر آخر ... آخرین نفر ... روزهاي آخر هم روزي چند بار ...

در حالیکه رسول به گوشه اتاق خیره شده بود ، باریکه زلالی از اشک از چشمهایش جاري شده بود ... ادامه داد : همیشه از خودم بدم می آمد و صد بار میخواستم خودکشی کنم که خدا رو شکر آمدم سر کار و سرم گرم شد اینجا ...

: اما آخه حاج رسول تو از کجا میدونی که این اون افسره بوده که اذیتت می کرده ؟ میدونی الان چند سال از جنگ گذشته ؟

: من که روز اول شناختمش ... از تن صداش ... از راه رفتن اش ... اما وقتی تابستون شدوبخاطر گرما گاهی لخت و کم لباس بدنشو دیدم و اون خالکوبی بزرگ روی بازوهاشو دیدم بعدش ، دنیا روي سرم خراب شد وهمه خاطره ها برام زنده شد ؛ دیگه یقین پیدا کردم حالا که خودش با ماشین پسرش تا اینجا آمده ؛ دیگه بالاخره این کثافت باید به سزاي عملش برسه ... مدت ها منتظر بودم تا یه دفعه تنها بیاد داخل سایت و پسرش همراهش نباشه ؛ میدونستم پسرش مدارک را داده و دربست گرفته رفته قم ؛ تا باباش بیاد داخل و تخلیه کنه ؛ همه مدارك ماشین و بازرگانی به اسم پسرشه ، اگه پتروشیمی نبود ، خداگواهه خودش و ماشین اش را یکجا آتیش می زدم ...

رییس حراست دکمه ضبط صدا را روي توقف نگه داشت . بطری آب معدنی کوچک را برداشت و باز کرد و داد به دست رسول .

شهرام صاحب الزمانی . آدینه هفتم فوریه 2025 . اورلینز ؛ آنتاریو

تخلیه نفتا

تخلیه نفتا

اواخر پاییز بود و هوای بیرون سرد بود . تمام فضای شیشه جلوی کابین و هر دو در شاگرد و راننده تانکر را بخار گرفته بود . از بس تقلا کردند ؛پتو و پشتی و زیر اندازها پخش و پلا شد . آیینه بزرگ که لحظه ای راننده از آن آویزان شده بود تا رها شود ؛ کج و معوج شد . تسبیح سبز رنگی به آیینه آویزان شده بود ؛ پاره شد و دانه های تسبیح هر کدام به سویی افتاد . مشخص نشد که کدامشان دستش به قندان روی داشبورد خورد و تمام قند ها و خاک قند ها روی داشبورد و صندلی شاگرد و حتی کف کابین پخش شد . گاز پیک نیکی کوچک همچنان با شعله ای اندک به رنگ آبی ملایم می سوخت . شیف در حال عوض شدن بود و همه منتظر بودند تا شب کار ها خلاصه گزارش و عملکرد واحد ها را به پرسنل صبحکار بدهند .

***

سول وقتی از در پشتی آزمایشگاه وارد سالن شد ، مثل همیشه اش نبود . نه سلامی ، نه علیکی ! هیچی . عین چهارپاي برافروخته و راه گم کرده وارد شد . سبد قرمز پلاستیکی ظرفهاي نمونه گیري را بطور واضح پرت کرد . رعایت دستورالعمل نمونه هاي گرفته شده پیشکش .

حتی نزدیک بود ظرف نمونه نفتاي سبک روي سینک پخش شود . نمونه هاي گازي را هم همان بالا روي سینک رها کرد . توپها ، دوسه تایی افتادن روي زمین . تاپ . تلوپ . تلپ .تاپ . عین توپ بسکتبال کم رمق شده و بی بخار قل خوردند کنار دستگاه گازکروماتوگراف . رسول بی اعتنا به تداوم حرکت توپ هاي نمونه هاي گازي ، دستهایش را بسرعت شست و خیلی سریع در چشم برهم زدنی لباسکار سراسري یک تکه اش را از تن کند و مچاله اش کرد داخل کیسه زباله و انداخت داخل کمد لباس هاي آلوده و آماده ارسال به خشکشویی . نوبت خشکشویی لباسکارها و روپوش هاي پرسنل آزمایشگاهها دوشنبه ها بود و کمد هنوز جاي خالی زیادي داشت .

رسول بی اعتنا به بسته کیسه زباله هایی که روی کابینت پخش شده بود ؛ با شدت و سرعت شروع کرد به وضو گرفتن . شلپ . شالاپ . شلوپ . قطرات آب روي آیینه دستشویی بصورت رگبار نقش می بستند . همزمان همراه با حرکات تند و سریع وضو گرفتن شروع کرد به اذان و اقامه گفتن و زیر لب خیلی آهسته بس بس بس می گفت. عباس سرپرست شیفت که از ابتدا با تعجب رفتار رسول را زیر نظر گرفته بود ، در حالیکه هنوز چاي دوم صبحانه اش را نخورده بود ، سرش را به آرامی از پشت مانیتور بالاتر آورد وگفت :چته ؟ چیزي شده ؟ وضو و نماز چه وقته ؟

رسول شیر آب را بست و با دستهاي خیس موهاي سفید پریشان شده اش را نظم می داد .

: وضو واسه نماز چه وقته ؟ خیر باشه قبل از ظهري ! هنوز سه چهار ساعتی تا اذان ظهرمونده ها ؟

رسول بی اعتنا به حرفهاي عباس ، تند ، تند و پیاپی هفت ، هشت ده برگ کاغذ دستمال کاغذي بیرون کشید و شروع کرد به خشک کردن دست و صورتش . عباس که دیگه کاملااز رفتارهاي نمونه گیر واحد شاکی شده بود باصداي بلند تري گفت : چه خبرته ؟ رسول این بسته دستمال کاغذي سهمیه یک ماه واحده ها ! ... کجایی تو ؟ چته ؟

رسول بی تفاوت به حرفهاي عباس همانطور که زیر لب براي مرتبه چندم اذان و اقامه راتند تند زمزمه می کرد ، تکه موکت لوله شده اي را که معمولا براي نماز خواندن به سمت قبله پهن می کردند را برداشت و روي زمین انداخت و با وسواس به سمت قبله تنظیم کرد . جای قرار گرفتن گوشه موکت روی سرامیک ها با ماژیک علامت گذاری شده بود ولی معمولا با چند بار تی کشیدن پاک میشد و رسول از این موضوع همیشه شاکی بود ، هر چند زاویه و سرامیک را حفظ شده بود .

به محض باز شدن موکت ، بوي عرق پا و بوي رطوبت ناشی از رد کثیف جورابهاي خیس ، مشام را آزار می داد . رسول زیر لب مدام بس بس بس می کرد . آیه هایی را می خواند .اما فقط حرف (س) لابلاي سرعت بالاي کلامش قابل شنیدن بود و گاهی هم الله اکبر رامی شد شنید .

عباس که از پشت میز و سیستم کامپیوتر و مانیتور با لیوان چاي در دست بلند شده بود و بادست دیگرش هم بینی اش را محکم گرفته بود ، در حالیکه به سمت در خروجی سالن آزمایشگاه می رفت ، گفت : بوي هل و گلاب راه انداختی سر صبحی !

رسول بی اعتنا قامت بست و کمتر از سی ثانیه به رکوع رفت و سجده کرد .

عباس در آستانه در بود که تلفن واحد زنگ خورد . سریع برگشت و برخلاف همیشه که با همه همکارها با شوخی و طنز صحبت می کرد ، این بار خیلی رسمی و اداري جواب تلفن رامیداد : بله ، بله ، سرپرست خودم هستم .

چند ثانیه اي سکوت شد و گوش هاي رسول تیز تر از همیشه منتظر شنیدن بود تا اینکه عباس ادامه داد : بله ، بله ، ایشون اینجا تشریف دارن ... بله ، مثل هر روز صبح ، بله ، نمونه هاي نفتاي سبک ، بله و نمونه هاي گازي ...

رسول که بعد از شنیدن صداي زنگ تلفن واحد ، همچنان در سجده اول باقی مانده بود وخشک اش زده بود به وضوع صداي تالاپ تالاپ ضربان قلبش را در آن حالت خمیده و سربه مهر گذاشته شده می شنید ، زیر چشمی از آن زاویه پایین و تنگ و کج در حالت سجده ، عباس و میز سرپرستی را می پایید .

عباس لیوان چاي را روي میز گذاشت و ادامه داد : بله ایشون سمپل من هستند ، بله همون نمونه گیر ، ... اختیار دارید از من با سابقه تر هستند ... خواهش می کنم ... بله ، بله واحدتخلیه نفتاي سبک هم نمونه گیري داریم هر روز صبح ... مطابق دستورالعمل اجرایی ... بله از همون تانکر هایی که ازعراق میاد ... ایشون ؟ بله هستند ... گوشی خدمتتون ، از من خدا حافظ ... رسووول !

رسول الله اکبر بلندي گفت و عباس ادامه داد : عههه ببخشید سر نماز هستند . بله . والا منم نمیدونم نمازچه وقته ! بله چشم صبر می کنم . نه خواهش می کنم . مشکلی نیست . گوشی محضر شریف تون باشه ...

عباس گوشی تلفن را به آرامی روي میز گذاشت . رسول از همان سجده اول که بی حرکت مانده بود ، سر بلند کرد و سریع سلام نماز را داد و نمازش را تمام کرد و آهسته به سمت گوشی تلفن آمد . نفس عمیقی کشید . دو سه تا سرفه اي کرد تا صدایش صاف شود . گوشی رابرداشت و گفت : الو ... الو ... بوق ... بوق ... بوق ... تلفن بوق اشغال ممتد می خورد .

رسول پرسید : کی بود عباس آقا ؟

: عههه علیک سلام آقا رسول ... رییس حراست بود ، پی تو می گشت .

* * *

: آ آ آ آ عرض کنم محمد رسول خدامی مجد ، معروف به حاج رسول به شماره

پرسنلی 66694511 ، که عددشصت و نه مشخص می کنه ایشون سال 69 به

استخدام وزارت نفت درآمده ، نیروي زیر دیپلم ، مجرد و از ایثارگران محترم ... آ آ آپنج سال سابقه اسارت داشته ! آدم مذهبی و خیر ، معمولا براي عروسی همه همکارهاش پول زیادي بهشون قرض می داده ولی هیچ وقت توي جشن عروسی هیچ کدوم شرکت نکرده . میگن که براي هزینه ساخت خونه و یا حتی شهریه دانشگاه ازاد بچه هاي همکاراهاش همیشه بهشون پول قرض می داده . کلا آدم ساکت و محترمی هست . نه اهل دود و سیگار و نه اهل حاشیه اي چیزي ، فقط گهگاه کوهنوردي می کنه و عضو تیم کوهنوردي شرکت هم هست ...

: آقا کافیه این اطلاعات خیلی به کار من نمیاد .. من با همه احترامی که به سلسله مراتب دارم و درک درستی از جایگاه جنابعالی در شورای تامین امنیت استان دارم ؛ اما ... ببخشید ها ... واقعا تعجبم از شما !

افسر آگاهی این را گفت و حرفهاي رییس حراست را قطع کرد .

اما رییس حراست با اخم و خیلی جدي خطاب به افسر آگاهی ادامه داد و گفت :

: آقا ... حواستون باشه ایشون از نیروهاي ارزشی و با سابقه و جبهه رفته شرکت

هستند . در آستانه بازنشستگی اند .از مظلوم ترین نیروهاي شرکت هست .

افسر آگاهی گفت : با این همه مظلومیت اش از کجا می دونسته که دوربین هاي پشت واحد تخلیه نفتا ، فقط لایو تصویر میدن و اصلا روي دیتا سنتر و سرورها ضبط نمی شن ؟ این اطلاعات محرمانه را از کجا داشت ؟ الان تنها مظنون مون فقط ایشونه !

رییس حراست چند ثانیه اي سکوت کرد و در جواب گفت : اگر برفرض محال کاراین باشه ، بازم میگم اگه کار این رسول بخواد باشه ، دونستن این موضوع کار سختی نیست . بچه های آی تی معمولا دهن شون چفت و بستی نداره . موقع نهار توي رستوران ، توي سرویس برگشت ، توي بانک ، توي کتابخونه اصلا هر جایی ، میتونه غیرمستقیم شنیده باشه . حتی شاید با یکی از اینا توي شهرك پتروشیمی همسایه یادوست باشه . اجازه بدید الان به بچه ها بسپارم اسم همسایه ها و دوستانش را در بیارن !

افسر آگاهی گفت : اون ها را برام بفرستید اما با اجازه تون امشب همکارتون باید پیش ما باشه تا بازجویی فنی بشه ! به هر حال پرونده قتل هست و یک راننده تانکرخارجی کشته شده . حساسیت هاي روي این عراقی را هم که شما دیگه خودتون خوب میدونید این روزا ...

رییس حراست گفت : باشه رسول اینجاست . آماده است . فقط ... فقط عههه ..

: فقط چی ؟

فقط اگه میشه من یه دقیقه اي خودم باهاش صحبت کنم تا شما هم یه چایی

بخورید ...

: باشه آقا . فقط لطفا سریعتر . الان دادستان بشدت پیگر اعترافه و قاضی کشیک هم از ظهر مرتب داره با من تماس می گیره ... زودتر باید کار را جمع کنیم . با این شناختی که شما ازش دارید ، خیلی کار سختی نیست ...اما فقط لطفا با گوشی من تمام صحبت هاتون را ضبط کنید ... روي این بزنید ضبط میشه و یه بار دیگه بزنید قطع میشه ...

: والا این خودش دیروز تک نفره براي همه مون زیارت عاشورا برگزار کرد ... من یه دقیقه قسم اش بدم این مرد رو ...

رییس حراست دکمه را زد و وارد اتاقی شد که رسول در آن اتاق روي صندلی

نشسته بود و یک بطری آب معدنی کوچک و ظرف یک بار مصرف غذاي نهار اش هم دست نخورده و باز نشده کنارش بود .

: رسول ... جان جدت ، تو را به همه مقدساتت ، این کار تو بود ؟ آخه این چه کاري بود که کردي مرد مومن ؟ سر چی در گیر شدي ؟

رسول که سرش را پایین انداخته بود و تسبیح می گرداند و زیر لب ذکر می گفت ، ذکر را قطع کرد و پاهایش را روي هم انداخت و گفت :

: کسی علیه من مدرکی نداره ؟ چی میگید شماها ؟ از کی هست من را آوردید اینجا نشوندید ! بذار برم نمونه های عصر را جمع کنم ...

: رسول پنج دقیقه فرصت داري بگی چرا ؟ ببین رسول اینکه امروز اینقدر طول

دادي تا نمونه ها را آوردي ، اینکه لباسکارت پاره شده بود و انداختی قاطی

لباسکارهاي کثیف براي خشکشویی ، اینکه فقط نمونه گیر از تانکر هاي عراقی توي این شیفت فقط تو هستی ؟ بازم دلیل می خوایی ؟

: اینا که دلیل نمی شه ،لباسکار گیر می کنه و پاره میشه ،اسمش با خودشه ،لباس کاره دیگه ...

: رسول گوش کن ، بذار دو خط گزارش بعد از ظهري اینا را بخونم برات ، با این حرفهامیخوان ببرنت آگاهی.خدا گواهه نمی خوام اذیت بشی،گوش کن نوشته :علی رغم اینکه صحنه بطرز کاملا ماهرانه اي چیده شده است ، اما حالت چشمها و بخصوص رنگ صورت وکبودی ناحیه گردن ، در تشخیص اولیه نماینده پزشکی قانونی،خفگی در اثر فشرده شدن مجراي تنفسی بوده و نه به علت گاز گرفتگی ناشی از انتشار گاز منواکسید کربن باگاز پیک نیکی داخل کابین راننده ! افسر تجسس پلیس آگاهی هم تشخیص داد باتوجه به کج و معوج شدن آیینه هاي داخل کابین و قندان خالی و قندهای پخش شده کف کابین و بهم ریختگی عمومی فضاي کابین ، قطعا قبل از وقوع قتل ، زد و خورد داخل کابین راننده صورت گرفته ... بازم بگم یا کافیه ؟

: خوب پس سبحان الله ! هوووم ، خوب خدا را شکر اون راننده عراقی پیرسگ سقط شد ؟ این که عالیه .خدا رو شکر.باید نماز شکر خوند .حالا واقعا مرده ؟ قطعا مرده؟میخوام بدونم صداي امبولانس را که شنیدم گفتم شاید برسن و بتونن احیاءش کنن!

: رسول چرا کشتیش ؟ نمی خوام این آگاهی چیا ببرن بزنندت ... لت و پارت کنن ...عزت و آبروی تو برای من و شرکت مهمه ؛ فقط تو به من بگو چرا ؟ من با هییت مدیره صحبت می کنم دیه شو بدن ... یه کاري می کنیم همون بگن در اثر خفگی با گاز بوده ... من قول نمی دم بهت ولی تمام تلاش ام را می کنم .

: مهم نیست ... دیگه برام مهم نیست ... همین که کابوس سالهاي سال را پاك

کردم کافیه برام ... میدونی چند سال از خودم متنفر بودم ؟

: یعنی چی این حرفها ؟ متوجه نمی شم ...

: اون پیر سگ یه جورایی شاگرد پسرش بود . میشناختمشون . همیشه از کردستان عراق و کرکوك نفتاي سبک میارن براي واحد الفین .دو سالی میشه خودش و پسرش ...

: عههه ! پس کامل میشناختی اینو ؟ شنیده بودم عربی بلدي و با این راننده عراقی ها عربی صحبت می کنی ...

: آره خو ... من پنج سال اسیر بودم ... از چهارده پونزده سالگی تا وقتی که برگشتم .

: خیلی ها اسیر بودن ولی مثل تو عربی یاد نگرفتن ... چه چیزی بهت گفت که دخل شوآوردي ؟ الان پسرش کجاست ؟

: پسرش رفته قم . اینا وقتی میان اینجا و تانکرهاشون توی صف منتظر می مونن واسه تخلیه نفتا ؛ میرن شهرک پتروشیمی آژانس میگرن و میرن قم...

: میرن قم زیارت ؟

: نه میرن قم صیغه بازی و کثافت بازی ... اونجا عراقی زیاده . دوست و آشنا زیاد دارن ...

: تو آخه چطور از این جزییات خبر داری ؟

: خوب این بیشرف های همه اش برای همدیگه تعریف می کنن دیگه ... من از حرفهای خودشون متوجه میشم...

: یعنی الان تو بخاطر خوشگذرونی و کثافت کاری اینا غیرتی شدی ؟

: ما یه زمانی با اینها رو در رو می جنگیدیم ... دشمن بودند ...

: پس به این دلیل که دشمن دیروزت شده دوست خوشگذرون امروزت زدی یارو را نفله کردی ؟

: نه من ماه ها منتظر این بودم که تنها بیاد داخل که بالاخره تنها گیرش آوردم . آخه میدونی اون پیر سگ افسر بازنشسته ارتش عراق بود . معاون بازداشتگاه اسراي ایرانی در الرمادي ... من پنج سال اسارت خدماتی ویژه دفترش بودم . خودش منو از بین یه جماعت اسیر انتخاب کرد ، آشغال عوضی عین پنج سالشو ازم کام گرفت ...

: یا خدا ... یعنی چی ؟

روزهاي اول به زور و اجبار و کتک شد ... اینقدر من را زد ...

رسول نفس عمیقی کشید و ادامه داد

: نزدیک روزهاي تبادل اسرا اسم مرا گذاشت نفر آخر ... آخرین نفر ... روزهاي آخر هم روزي چند بار ...

در حالیکه رسول به گوشه اتاق خیره شده بود ، باریکه زلالی از اشک از چشمهایش جاري شده بود ... ادامه داد : همیشه از خودم بدم می آمد و صد بار میخواستم خودکشی کنم که خدا رو شکر آمدم سر کار و سرم گرم شد اینجا ...

: اما آخه حاج رسول تو از کجا میدونی که این اون افسره بوده که اذیتت می کرده ؟ میدونی الان چند سال از جنگ گذشته ؟

: من که روز اول شناختمش ... از تن صداش ... از راه رفتن اش ... اما وقتی تابستون شدوبخاطر گرما گاهی لخت و کم لباس بدنشو دیدم ، دنیا روي سرم خراب شد وهمه خاطره ها برام زنده شد ... دیگه یقین پیدا کردم که بالاخره باید این کثافت به سزاي عملش برسه ... مدت ها منتظر بودم تا یه دفعه تنها بیاد و پسرش همراهش نباشه ... همه مدارك ماشین و بازرگانی به اسم پسرشه ، اگه پتروشیمی نبود ، خداگواهه خودش و ماشین اش را یکجا آتیش می زدم ...

رییس حراست دکمه ضبط صدا را روي توقف نگه داشت . بطری آب معدنی کوچک را برداشت و باز کرد و داد به دست رسول .

شهرام صاحب الزمانی . آدینه هفتم فوریه 2025 . اورلینز ؛ آنتاریو

رسول

رسول
رسول وقتی از در پشتی آزمایشگاه وارد سالن شد ، مثل همیشه اش نبود . نه سلامی ، نه
علیکی ! عین چهارپاي برافروخته و راه گم کرده وارد شد . سبد قرمز پلاستیکی ظرفهاي
نمونه گیري را بطور واضح پرت کرد . رعایت دستورالعمل نمونه هاي گرفته شده که بماند .
حتی نزدیک بود ظرف نمونه نفتاي سبک روي سینک پخش شود . نمونه هاي گازي را هم
همان بالا روي سینک رها کرد . توپها ، دوسه تایی افتادن روي زمین . تاپ . تلوپ . تلپ .
تاپ . عین توپ بسکتبال کم رمق شده و بی بخار قل خوردند کنار دستگاه گاز
کروماتوگراف . رسول بی عتنا به تداوم حرکت توپ هاي نمونه هاي گازي ، دستهایش را
بسرعت شست و خیلی سریع در چشم برهم زدنی لباسکار سراسري یک تکه اش را از تن
کند و مچاله اش کرد داخل کیسه زباله و انداخت داخل کمد لباس هاي آلوده و آماده ارسال
به خشکشویی . نوبت خشکشویی لباسکارها و روپوش هاي پرسنل آزمایشگاهها دوشنبه ها
بود و کمد هنوز جاي خالی زیادي داشت .
رسول با شدت و سرعت شروع کرد به وضو گرفتن . شلپ . شالاپ . شلوپ . قطرات آب
روي آیینه دستشویی بصورت رگبار نقش می بستند . همزمان همراه با حرکات تند و سریع
وضو گرفتن شروع کرد به اذان و اقامه گفتن و زیر لب خیلی آهسته بس بس بس می گفت.
عباس سرپرست شیفت که از ابتدا با تعجب رفتار رسول را زیر نظر گرفته بود ، در حالیکه
هنوز چاي دوم صبحانه اش را نخورده بود ، سرش را به آرامی از پشت مانیتور بالاتر آورد و
گفت :چته ؟ چیزي شده ؟ وضو و نماز چه وقته ؟
رسول شیر آب را بستن و با دستهاي خیس موهاي سفید پریشان شده اش را نظم می داد .
: وضو واسه نماز چه وقته ؟ خیر باشه قبل از ظهري ! هنوز سه چهار ساعتی تا اذان ظهر
مونده ها ؟
2
رسول بی اعتنا به حرفهاي عباس ، تند ، تند و پیاپی هفت ، هشت ده برگ کاغذ دستمال
کاغذي بیرون کشید و شروع کرد به خشک کردن دست و صورتش . عباس که دیگه کاملا
از رفتارهاي نمونه گیر واحد شاکی شده بود باصداي بلند تري گفت : چه خبرته ؟ رسول این
بسته دستمال کاغذي سهمیه یک ماه واحده ها ! ... کجایی تو ؟ چته ؟
رسول بی تفاوت به حرفهاي عباس همانطور که زیر لب براي مرتبه چندم اذان و اقامه را
تند تند زمزمه می کرد ، تکه موکت لوله شده اي را که معمولا براي نماز خواندن به سمت
قبله پهن می کردند را برداشت و روي زمین انداخت و با وسواس به سمت قبله تنظیم کرد .
به محض باز شدن موکت ، بوي عرق پا و بوي رطوبت ناشی از رد کثیف جورابهاي خیس ،
مشام را آزار می داد . رسول زیر لب مدام بس بس بس می کرد . آیه هایی را می خواند .
اما فقط حرف (س) لابلاي سرعت بالاي کلامش قابل شنیدن بود و گاهی هم الله اکبر را
میشد شنید .
عباس که از پشت میز و سیستم کامپیوتر و مانیتور با لیوان چاي در دست بلند شده بود و با
دست دیگرش هم بینی اش را محکم گرفته بود ، در حالیکه به سمت در خروجی سالن
آزمایشگاه می رفت ، گفت : بوي هل و گلاب راه انداختی سر صبحی !
رسول بی اعتنا قامت بست و کمتر از سی ثانیه به رکوع رفت و سجده کرد .
عباس در آستانه در بود که تلفن واحد زنگ خورد . سریع برگشت و برخلاف همیشه که با
همه همکارها با شوخی و طنز صحبت می کرد ، این بار خیلی رسمی و اداري جواب تلفن را
میداد : بله ، بله ، سرپرست خودم هستم .
چند ثانیه اي سکوت شد و گوش هاي رسول تیز تر از همیشه منتظر شنیدن بود تا اینکه
عباس ادامه داد : بله ، بله ، ایشون اینجا تشریف دارن ... بله ، مثل هر روز صبح ، بله ، نمونه
هاي نفتاي سبک ، بله و نمونه هاي گازي ...
رسول که بعد از شنیدن صداي زنگ تلفن واحد ، همچنان در سجده اول باقی مانده بود و
خشک اش زده بود به وضوع صداي تالاپ تالاپ ضربان قلبش را در آن حالت خمیده و سر
به مهر گذاشته شده می شنید .
3
عباس لیوان چاي را روي میز گذاشت و ادامه داد : بله ایشون سمپل من هستند ، بله همون
نمونه گیر ، ... اختیار دارید از من با سابقه تر هستند ... خواهش می کنم ... بله ، بله واحد
تخلیه نفتاي سبک هم نمونه گیري داریم هر روز صبح ... بله از همون تانکر هایی که از
عراق میاد ... ایشون ؟ بله هستند ... گوشی خدمتتون ، از من خدا حافظ ... رسووول !
رسول الله اکبر بلندي گفت و عباس ادامه داد : ببخشید سر نماز هستند . بله . والا منم نمی
دونم نمازچه وقته ! بله چشم صبر می کنم . نه خواهش می کنم . مشکلی نیست . گوشی
محضر شریف تون باشه ...
عباس گوشی تلفن را به آرامی روي میز گذاشت . رسول از همان سجده اول که بی حرکت
مانده بود ، سر بلند کرد و سریع سلام نماز را داد و نمازش را تمام کرد و به سمت گوشی
تلفن آمد . نفس عمیقی کشید . دو سه تا سرفه اي کرد تا صدایش صاف شود . گوشی را
برداشت و گفت : الو ... الو ... بوق ... بوق ... بوق ... تلفن بوق اشغال ممتد می خورد .
رسول پرسید : کی بود عباس آقا ؟
: عههه علیک سلام آقا رسول ... رییس حراست بود ، پی تو می گشت .
* * *
: آ آ آ آ عرض کنم محمد رسول خدامی مجد ، معروف به حاج رسول به شماره
پرسنلی 66694511 ، که عددشصت و نه مشخص می کنه ایشون سال 69 به
استخدام وزارت نفت درآمده ، نیروي زیر دیپلم ، مجرد و از ایثارگران محترم ... آ آ آ
پنج سال سابقه اسارت داشته ! آدم مذهبی و خیر ، معمولا براي عروسی همه
همکارهاش پول زیادي بهشون قرض می داده ولی هیچ وقت توي جشن عروسی
هیچ کدوم شرکت نکرده . میگن که براي هزینه ساخت خونه و یا حتی شهریه
دانشگاه ازاد بچه هاي همکاراهاش همیشه بهشون پول قرض می داده . کلا آدم
ساکت و محترمی هست . نه اهل دود و سیگار و نه اهل حاشیه اي چیزي ، فقط
گهگاه کوهنوردي می کنه و عضو تیم کوهنوردي شرکت هم هست ...
: آقا کافیه این اطلاعات خیلی به کار من نمیاد .. تعجبم از شما !
4
افسر آگاهی این را گفت و حرفهاي رییس حراست را قطع کرد .
اما رییس حراست با اخم و خیلی جدي خطاب به افسر آگاهی ادامه داد و گفت :
: آقا ... حواستون باشه ایشون از نیروهاي ارزشی و با سابقه و جبهه رفته شرکت
هستند . در آستانه بازنشستگی اند .از مظلوم ترین نیروهاي شرکت هست .
افسر آگاهی گفت : با این همه مظلومیت اش از کجا می دونسته که دوربین هاي
پشت واحد تخلیه نفتا ، فقط لایو تصویر میدن و اصلا روي دیتا سنتر و سرورها ضبط
نمی شن ؟ این اطلاعات محرمانه را از کجا داشت ؟ الان تنها مظنون مون فقط
ایشونه !
رییس حراست چند ثانیه اي سکوت کرد و در جواب گفت : اگر برفرض محال کار
این باشه ، بازم میگم اگه کار این رسول بخواد باشه ، دونستن این موضوع کار
معمولا دهن شون چفت و بستی نداره . موقع نهار IT سختی نیست . بچه هاي
توي رستوران ، توي سرویس برگشت ، توي بانک ، توي کتابخونه میتونه غیر
مستقیم شنیده باشه . حتی شاید با یکی از اینا توي شهرك پتروشیمی همسایه یا
دوست باشه . اجازه بدید الان به بچه ها بسپارم اسم همسایه ها و دوستانش را در
بیارن !
افسر آگاهی گفت : اون ها را برام بفرستید اما با اجازه تون امشب همکارتون باید
پیش ما باشه تا بازجویی فنی بشه ! به هر حال پرونده قتل هست و یک راننده تانکر
خارجی کشته شده . حساسیت هاي روي عراق را هم که شما خوب میدونید ...
رییس حراست گفت : باشه رسول اینجاست . آماده است . فقط ... فقط عههه ..
: فقط چی ؟
فقط اگه میشه من یه دقیقه اي خودم باهاش صحبت کنم تا شما هم یه چایی
بخورید ...
5
: باشه آقا . فقط لطفا سریعتر . الان دادستان بشدت پیگر اعترافه و قاضی کشیک
هم از ظهر مرتب داره با من تماس می گیره ... زودتر باید کار را جمع کنیم . با این
شناختی که شما ازش دارید ، خیلی کار سختی نیست ... عههه فقط لطفا با گوشی
من تمام صحبت هاتون را ضبط کنید ... روي این بزنید ضبط میشه و یه بار دیگه
بزنید قطع میشه ...
: والا این خودش دیروز تک نفره براي همه مون زیارت عاشورا برگزار کرد ... من یه
دقیقه قسم اش بدم این مرد رو ...
رییس حراست دکمه را زد و وارد اتاقی شد که رسول در آن اتاق روي صندلی
نشسته بود و ظرف غذاي نهار اش هم دست نخورده کنارش بود .
: رسول ... جان جدت ، تو را به همه مقدساتت ، این کار تو بود ؟ آخه این چه کاري
بود که کردي مرد مومن ؟ سر چی در گیر شدي ؟
رسول که سرش را پایین انداخته بود و تسبیح می گرداند و زیر لب ذکر می گفت ،
ذکر را قطع کرد و پاهایش را روي هم انداخت و گفت :
: کسی علیه من مدرکی نداره ؟ چی میگید شما ؟
: رسول پنج دقیقه فرصت داري بگی چرا ؟ ببین رسول اینکه امروز اینقدر طول
دادي تا نمونه ها را آوردي ، اینکه لباسکارت پاره شده بود و انداختی قاطی
لباسکارهاي کثیف براي خشکشویی ، اینکه فقط نمونه گیر از تانکر هاي عراقی توي
این شیفت فقط تو هستی ؟ بازم دلیل می خوایی ؟
: اینا که دلیل نمی شه ... لباسکار گیر می کنه و پاره میشه ... اسمش با خودشه ،
لباس کاره ...
: رسول گوش کن ... بذار دو خط گزارش بعد از ظهري اینا را بخونم برات ... با این
حرفها میخوان ببرنت آگاهی ... نمی خوام اذیت بشی ... گوش کن ... علی رغم اینکه
صحنه بطرز کاملا ماهرانه اي چیده شده است ، اما حالت چشمها و بخصوص رنگ
6
صورت و ناحیه گردن ، در تشخیص پزشکی قانونی ، خفگی در اثر فشرده شدن
مجراي تنفسی بوده و نه به علت گاز گرفتگی ناشی از انتشار گاز منواکسید کربن با
گاز پیک نیکی داخل کابین راننده ! افسر تجسس پلیس آگاهی هم تشخیص داد با
توجه به کج و معوج آیینه هاي داخل کابین و قندان خالی و قندها پخش شده کف
کابین و بهم ریختگی عمومی فضاي کابین ، قطعا قبل از وقوع قتل ، زد و خورد داخل
کابین راننده صورت گرفته ... بازم بگم یا کافیه ؟
: اي ول ... سبحان الله ... هوووم ... اون راننده عراقی پیرسگ سقط شد ؟ این که
عالیه ... خدا رو شکر ... باید نماز شکر خوند ... حالا مرده ؟ قطعا مرده ؟ میخوام
بدونم ... صداي امبولانس را که شنیدم گفتم شاید احیاش کنن !
: رسول چرا کشتیش ؟ نمی خوام این آگاهی چیا ببرن بزنندت ... لت و پارت کنن ...
تو به من بگو چرا ؟ من با هییت مدیره صحبت می کنم دیه شو بدن ... یه کاري می
کنیم همون بگن در اثر خفگی با گاز بوده ... من قول نمی دم بهت ولی تمام تلاش
ام را می کنم .
: مهم نیست ... دیگه برام مهم نیست ... همین که کابوس سالهاي سال را پاك
کردم کافیه برام ...
: یعنی چی این حرفها ؟
: اون پیر سگ یه جورایی شاگرد پسرش بود . میشناختمشون . همیشه از کردستان
عراق و کرکوك نفتاي سبک میارن براي واحد الفین .دو سالی میشه ... خودش و
پسرش ...
: عههه ! پس کامل میشناختی اینو ؟ شنیده بودم عربی بلدي و با این راننده عراقی
ها عربی صحبت می کنی ...
: آره خو ... من پنج سال اسیر بودم ... از چهارده پونزده سالگی تا وقتی که برگشتم
7
: خیلی ها اسیر بودن ولی مثل تو عربی یاد نگرفتن ... چی بهت گفت که دخل شو
آوردي ؟ پسرش کجاست ؟
: ماه ها منتظر این بودم که تنها بیاد که بالاخره تنها گیرش آوردم . اون پیر سگ
افسر بازنشسته ارتش عراق بود . معاون بازداشتگاه اسراي ایرانی در الرمادي ... من
پنج سال اسارت خدماتی ویژه دفترش بودم . عین پنج سالشو ازم کام گرفت ...
روزهاي اول به زور و اجبار ولی بعد ها عادي شد ... نزدیک روزهاي تبادل اسرا اسم
مرا گذاشت نفر آخر ... آخرین نفر ... روزهاي آخر روزي چند بار ...
در حالیکه رسول به گوشه اتاق خیره شده بود ، باریکه زلالی از اشک از چشمهایش
جاري شده بود ... ادامه داد : همیشه از خودم بدم می آمد و صد بار میخواستم
خودکشی کنم که خدا رو شکر آمدم سر کار و سرم گرم شد اینجا ...
: آخه حاج رسول تو از کجا میدونی که این اون افسره بوده که اذیتت می کرده ؟
: من که روز اول شناختمش ... از تن صداش ... از راه رفتن اش ... اما وقتی تابستون
شدوبخاطر گرما گاهی لخت و کم لباس بدنشو دیدم ، دنیا روي سرم خراب شد و
همه خاطره ها برام زنده شد ... دیگه یقین پیدا کردم که بالاخره باید این لواط کار به
سزاي عملش برسه ... مدت ها منتظر بودم تا یه دفعه تنها بیاد و پسرش همراهش
نباشه ... همه مدارك ماشین و بازرگانی به اسم پسرشه ، اگه پتروشیمی نبود ، خدا
گواهه خودش و ماشین اش را یکجا آتیش می زدم ...
رییس حراست دکمه ضبط صدا را روي توقف نگه داشت .

شهرام صاحب الزمانی
آدینه هفتم فوریه 2025
اورلینز ؛ آنتاریو

هفده نفر

طبیعت کار

خورشید کم رونق شده بود و هوا داشت تاریک می شدکه وسط اوج شلوغی کار عصر ، یکی از راننده ها سراسیمه آمد و گفت : آقا بار آمد . بالاخره آمد .

همه مون به هم نگاه کردیم که یعنی الان وسط این همه شلوغی چکار کنیم ؟

منوچهر خودش ول کرد و رفت عقب . احتمالا بارها را موقت بچینه توی راهرو تا سر فرصت.

راننده کامیون و شاگردش عین گنجشک سرما زده آمدن چسبیدن به آون . پچ پچ می کردند . من که نفهمیدم چی میگن ولی انگار صحبت این بود که از صبح تا حالا چیزی نخوردن . منوچهر هنوز نرفته ، برگشت و گفت : یکی تون بیاد کمک کنه . بعد انگار که صاعقه ای زده باشه ، نگاهش به نگاه من گره خورد و گفت : یه چند دقیقه ای خودت هم دربیار و هم ببر . یه نگاه هم به بچه ها کرد و گفت : تند تر ، تند تر . دوباره شد دفتر چهل برگ . خیلی دس دس می کنید .

صبح ها ساعت نه باز می کنیم . خدا نکنه کسی چند دقیقه دیر بیاد . صد رحمت به پادگان و اضافه خدمت و بازداشتی . تازه ، حتی اگه سر ساعت نه هم برسی ، حسابت با کرام الکاتبین است . باید ده دقیقه به نه جلو مغازه باشی . منوچهر همیشه میگه : طبیعت این شغل اینه که ده دقیقه زودتر باید سر کارت حاضر باشی و ده دقیقه دیر تر هم بری خونه .

چند وقت هست که هر دوتا بازوهام درد می کنند . شب ها خواب ندارم از شدت درد . واقعا چرا هر دو بازو آخه ؟ من که چپ دست هستم .موقع شلوغی صدای جیغ جیغ چاپگر سوزنی واقعا آزار دهنده است . استرس زاست . صد رحمت به صدای آمبولانس و ماشین آتش نشانی .سفارش پشت سفارش ، قیژ قیژ پرینت میشه .همه سفارش ها هم محدودیت زمانی دارن .سفارش دیر بشه مجانی میشه و هیهات فلک . دیگه خر بیار و باقالی بارکن . همینطوری اش صدای منوچهر موقع شلوغی به قدر کفایت روی مخ میره : سریعتر ، سریعتر . تیم ضعیفه ها . همیشه این حرفها را وقتی که تند تند با قدمهای کوتاه کوتاه از پشت میاد سمت آشپزخانه میزنه . دسته کلیدش هم که شایدهفتصد هشتصد گرم انواع کلید و شاه کلید گاوصندوق بهش آویزانه ، همیشه به سر کمرش وصل هست . موقع راه رفتن تند تند با قدمهای کوتاه کوتاه مثل زنگوله به صدا در میاد . بارها شده که چیزی نداشته بگه و فقط از صدای زنگوله اش فهمیدیم که داره میاد سمت آشپزخانه !

سه روز در هفته بار میاد . معمولا روزهای زوج . صبح ها . همه مون هم باید ول کنیم وبریم بار جدید را بچینیم توی انبار و سردخانه . منوچهر میگه : روتیشن را رعایت کنید . منظورش اینه که جنس جدید بره عقب توی قفسه ها و جنس های قدیمی زودتر مصرف بشه . ما هم می گیم چشم . ولی خوب چشم میشه پشم ! توی اون کانکس سرد که هر لحظه استرس داری در به روت قفل بشه و تو اون داخل تاریک و تنها بمونی و یخ بزنی ، کسی حوصله روتیشن دیگه نداره . من که رعایت نمی کنم .بعضی وقتها که می فهمه خودش میره ودرستش میکنه ،هیچ وقت هم کسی گردن نمی گیره که چیو چطوری چیده !

امروز انگار جاده خراب بوده ، تصادف شده بوده ، راهبندان شده بوده ، چه میدونم ! فقط این وسط منوچهر شده عین مرغ سر کنده که چرا سفارش ها نیامده . هر چقدر هم موبایل راننده را میگیره در دسترس نیست . این جور وقت ها زنگ میزنه به شعبه های دیگه که اگر کتف و بال کم آوردم یا چه میدونم اون کوفت و اون زهر مار نرسید به دستم ، یکی از راننده ها می فرستم شما به من بدید تا وقتی که به دستم رسید بهتون بر می گردونم .

همیشه منفی ترین حالت میاد جلوی چشمش . خدا نکنه مشتری سفارش بده فلان چیز رو میخوام و فلان چیز تمام شده باشه . خصوصا سفارش های آن لاین . دیگه اون وقع منوچهر چشم هایش را می بندد و راحت دهانش را باز می کند و کلفت گویی و تیکه پرانی هایش مثل مسلسل روی حالت رگبار ، لاینقطع شروع میشه . یه نفس طول و عرض مغازه را میره و غر میزنه و میگه : هفده نفر را حقوق نمی دم که اینطوری بشه وضع و روزگارم !

عدد هفده را از کجاش درمیاره واقعا نمی دونم . ما که چهار ، پنج نفریم . من هم تازه یکسال شده که آمدم . خودش و داداشش هم میگن از قدیم بودن .صندوق دار ها هم هستند که معمولا دختر هستند و پارت تایم میان . با راننده های دلیوری سرجمع با خودش و داداشش یازده نفر نمی شیم . اما اون هی میگه هفده نفر رو حقوق میدم .

امروز هم از اون روزهای شلوغه ، نمی دونم تعطیلات شده یا مسابقه ای چیزی هست ! من که تقویم از دستم در رفته . زرر ، زرر چاپگر واقعا استرس زا شده . رول کاغذ را از این ور می بلعه و از اون ور قی میکنه . کسی فرصت نمی کنه کاغذ را پاره کنه . لحظه به لحظه هم حجم کاغذ ها بیشتر و بیشتر میشه و بقول منوچهر میشه دفتر چهل برگ !

چشمهاش را گرد میکنه و میگه یکی به داد اون دفتر چهل برگ برسه . تازه یکی از بچه ها که کاغذ را جمع کنه باید بتونه به ترتیب اولویت بندی شون کنه .که معمولا داداشش اینکار را می کنه . اول سفارش های دلیوری ، بعد سفارشهای جلو ، دست آخر هم اسنپ فود .

اسنپ فود ها انگار بچه سرراهی اند . هر چی ریختی ، هر چی شد ، پخت ، پخت . نپخت ، نپخت . اصلا سوخت ، سوخت ! به کتف ات . آخ که چقدر کتف ام درد می کنه . منوچهر میگه سود اسنپ فود سیزده درصده و اصلا صرف نمی کنه و حساب نیست . روز شده تعداد اسنپ فودی ها از تعداد سفارش های خودمون بیشتر بوده ولی اصلا حساب نیست . فقط سفارش های خودمون قابل حسابه . مثلا میگه امروز خوب خلوت بودید ها چون عدد سفارش ها سه رقمی نشده .

بیست تا کتف و بال با سس باربیکیو روش . اینو یکی از بچه های خمیر زن داد زد و گفت .

نفر اول خط ، خمیر زن هست که سفارش ها را میگرد و خمیرش را آماده می کند و می دهد دست نفر بعدی برای سس زدن و پنیر پاشی . اگر هم سفارش سوخاری داشت با صدای بلند اعلام می کند تا اون وری ها بزنن .

تق تق صدای باز و بسته شدن در آون همیشه با موج شدید گرما همراه هست . ششدانگ حواسم به اون قسمت تاریک آون بود که یک مرتبه دختره سراسیمه آمد و گفت : اون دوتا مدیوم سبزیجات را در آوردی ؟

جوابش را ندادم . زررر ، زرررر صدای چاپگر وحشت آفرین شده ، انگار صداش توی گودی جمجمه چند دور می پیچه. توی این شرایط کم مونده کسی هم شکایت کنه و سفارش اش مفت و مجانی بشه . صدای زنگوله آمد و پشت بندش منوچهر داد زد : اونقدر پنیر نریز بابا ... گرونترین چیز همین پنیره خدا گواهه ! هنوز نفهمیدید ! بفکر سلامتی مشتری باشید ، نباید اینقدر چرب بشه . بعد برگشت یه نگاه به من کرد و گفت : تند تر ، تند تر ... چرا اینقدر سوخته در میاری ؟ مشتری اینو ببینه دیگه این ورا نمیاد ها ! اینطوری نمی تونیم با هم ادامه بدیم ها ! آون دو ، آون سه ، اون عقب نذار زیرش سفید میشه . اینقدر نپخته ندید دست مردم . غر هاش را که زد ، دوباره برگشت عقب و صدای جیلینگ جیلینگ زنگوله اش کم کم ، کم شد . آون هاش هم خرابه . این طرف میذاری میسوزه و ذغال میشه اون طرف میذاری زیرش سفید درمیاد و میشه عین چلوار . داداشش هم میدونه . معمولا این جور مواقع یه نگاهی به من میکنه و هیچی هم نمی گه . موج گرما توی صورتم بود وخیس عرق شده بودم .دوباره دختره گفت : پرسیدم دوتا مدیوم را در آوردی ؟

گفتم : مدیوم داخل آون ها ندارم . فقط لارج هست و اکسترا لارج !

دختره با تعجب گفت : وا ... یه ساعت پیش سفارش را از جلو گرفتم ، چطور تا حالا آماده نشده ؟ بعدش رفت اون طرف و از بچه های خط پرسید و اونا گفتن زدیم .

صدای زنگوله آمد و منوچهر رسید و با تعجب از دختره پرسید تو اینجا چکار میکنی ؟

دختره گفت : آقا دوتا مدیوم سبزیجات از جلو سفارش گرفتم نیست !

: نیست ؟ یعنی چی که نیست ؟ کو ؟ کو ؟ کو کاغذ سفارش اش کجاست ؟ بده ببینم ...

یهو خودش عین سگ پلیس شروع کرد تند تند گشتن لای کاغذهای سفارش ها ...

یکی فریاد زد : دوتا ، ده تا کتف و بال بدون سس .

دختره خیلی حق به جانب گفت : آقا اینا میگن زدیم ، ایشون میگه توی آون فقط سایز بزرگ دارم .

گرمای آون ها نفس ام را گرفته بود و تند تند پیتزاها را بیرون می آوردم و با برگ سفارش مطابقت می دادم و سریع می بریدم . خیلی به کتف و بازو فشار میاد وقتی حجم کار بالا میره .

ناگهان منوچهر فریاد زد : ایناهاش ! این را که در آوردی کجاست ؟ کوش ؟ کجا گذاشتی ؟ چرا نیست ؟ بعد شروع کرد به گشتن این ور و اون ور و لا به لای همه پیتزاها ! در جعبه ها را باز می کرد و نگاه می کرد و ایراد می گرفت .

:چه خبره اینقدر پپرونی ریختید ؟ مگه سفارش مال پسرخاله ات ه ؟

روی آون ، زیر آون را می گشت و تق تق در کابینت ها باز و بسته میکرد و میگفت : چرا اینجا اینقدر بی صاحاب شده ؟ حتی توی سطل زباله ها را هم دید و بازرسی کرد . نبود که نبود .

برگ سفارش را که دیدم ، یهو یادم افتاد ، عهه آره یه ربع بیست دقیقه پیش در آورده بودم . بعد از اینکه کات زدم و بریدم ، مثل همیشه گذاشتم روی آون تا بیان ببرن جلو .

اما الان نیست . توی افکار خودم غوطه ور بودم که یک مرتبه منوچهر داد زد و گفت :

اون دوتا مدیوم کجاست ؟ از ترس یه تکونی خوردم وحرفی نداشتم که بزنم فقط با تعجب نگاهش می کردم و تند تند پیتزا می بریدم . وضعیت دشواری بود اگر قبول می کردم که دیدم و بریدم ، باید الان نشون میدادم و می گفتم ایناهاش ! اما واقعا چیزی اونجا نبود . تنها حرفی که تونستم بگم این بود که : آقا الان فقط سایز بزرگ داخل آون دارم .

گردنش را سی درجه سمت من کج کرد و گفت : یعنی تو ندیدی ؟ نبریدی ؟ نپختی اصلا ؟

همزمان که پیتزا می بریدم و به پته پته افتاده بودم توی صورت منوچهر نگاه می کردم . صورتش شده بود عین اون وقتها که بازرس بهداشت میاد و گیر میده به سوسیس و کالباس های تاریخ گذشته. عصبی شده بود . یک مرتبه حواسم پرت شدو یهو انگشت خودم را با کاتر بریدم و خون زیادی آمد و خون سرخ قاطی سس قرمز پیتزا شد .

منوچهر با خونسردی گفت : برو دستت رو بشور و بعد رو کرد به بچه های خط و گفت یه ذره پنیر بریزید روی این قرمزی ها و دوباره بذارش توی آون چهل ثانیه بمونه .

یکی از راننده ها آمد داخل آشپزخانه و گفت : آقا اینا میخوان برن ، مرجوعی چیزی نداری ببرن ؟ بعد یه نگاهی به من کرد و گفت : اوه اوه دستت چی شده ؟ محکم بگیر محکم بگیر تا خون اش بند بیاد . بعد رو کرد به منوچهر و گفت : آقا فلاسک شون را هم آب جوش کردم براشون ، خیلی هم تشکر کردن برای پیتزا . منم گفتم آقا منوچهر سفره داره ، درخونه بازه ، همیش به کارگر جماعت میرسه ! آقا براشون جالب بود و میگفتن از کجا میدونستید ما وجترین هستیم ؟چند لحظه ای سکوت شد . کسی حرفی نمی زد و فقط صدای چاپگر روی مخ بود . راننده سکوت را شکست و گفت : پس چیزی نیست بدم ببرن آقا ؟

راننده که رفت دوباره چند لحظه ای سکوت شد . من دستم را می بستم و نگران بودم چیزی توی آون نسوزه .منوچهر که آروم شده بود ، گشت دنبال برگ سفارش و داد به بچه های خط و گفت : اینو دوباره بزنید . صدای زنگوله اش می آمد که به دختره گفت : بهش بگو بیست دقیقه دیگه درمیاد .

نمی تونستم پارو را توی دستم بگیرم و وقتی در آون را بازکردم با هجوم حرارت انگشتم ذوق ذوق می کرد . لعنتی درد اینم امشب اضافه شد .

دختره گفت : آقا خیلی وقته منتظره ها . شاکی نشه یه وقت !

منوچهر گفت : بگو شرمنده ، میبینه که شلوغیم !

صدای بلندی فریاد زد : دوتا بیست تا کتف و بال با سس هالوپینو روش ...

شهرام صاحب الزمانی

یکشنبه ، بیست و ششم ژانویه 2025

اورلینز ؛ آنتاریو

صحبت الله

حاج صحبت الله فاضلی
: خجالت بکش ... حیاکن ، دست به من نزن ، جیغ می کشما !
- باع ! یعنی چی ؟ پس اون همه قول و قرارمون چی شد ؟ من واسه خودت میگم ؛ بالاخره حرفی زده بودم ، پاش هستم .
: برو بابا ... الان دیگه نه ! برو پی کارت ! بعد از این همه وقت الان ؟ اونم اینجا ؟ جلو چشم آفا !!
- یعنی چی عزیزم ؟ آخه مگه من فرصت داشتم و نیامدم ؟ خودت که داری می بینی ؟ خدا وکیلی وقت داشتم و دریغ کردم ازت ؟
: خبر دارم وقت نداری ! میدونم که هر شب زیارت میری ! میدونم کجاها را زیارت می کنی !
- خوب من که هر شب زیارت میرم ... اینو که همه میدونن ... کارمه ... کارهر شبه
: همه هم میدونن غسل زیارتت را به جماعت بجا میاری ؟
حاجی که انگار با مشت ضربه محکمی به سرش خورده باشه دستهایش را از دور کمر رحیمه شل کرد و خیره شد به چشمهای سبز رحیمه و با غیظ گفت : این چرت و پرت ها چیه داری میگی ؟ حرف دهنت رو بفهم !
رحیمه دستهای حاجی را پس زد و گفت : بذار برگردیم . شوهر عشرت باید کلاه اش را بالاتر بذاره ؛ هر چند همه اهل محل میدونن عشرت را رد کرده اینجا که واسه خودش خونه را خالی کنه !
بعد از کارتن ها پایین آمد و چادرش را از زمین برداشت و سرش کرد و به سرعت به در خروجی رفت . حاجی که گیج و منگ شده بود و قافیه را باخته بود به خودش آمد و به سرعت جلوی در آشپزخانه ایستاد و گفت : خیلی اشتباه گرفتی رحیمه ، من دیشب گوهر شاد بودم تا یه ساعت بعد از نماز صبح که رفتم نونوایی ...
رحیمه که گوشه چادرش را محکم گرفته بود گفت : آره آره میدونم تو آدم با خدایی هستی ؛ فقط نمی دونی که برنجی که اینطوری ری می کشه و قد علم می کنه را باید همون دم سحر بیایی خیس کنی که واسه نهار ظهرت جواب بده . چادر عشرت را که واسش آوردم ، گفتم خوابه در نزدم و آمدم تو که شنیدم صداتون از توی حموم میاد ... قبول باشه حاجی ! من که همه چیو دیدم و چیزی هم تا الان نگفتم باشه تا به موقع اش ... الانم خودت میدونی و ظرفهای نشسته ات و شام امشب ات و نهار و شام فردات ... من میخوام برم زیارت ؛ نه ازپشت پنجره ! میخوام برم پیش آقا و زار بزنم واسش ...
- رحیمه ... رحیمه من نوکرتم بخدا ... اذیت مون نکن این دم آخری ... بذار بخیر و خوشی تموم بشه ... من گوه بخورم دیگه
رحیمه حرفش را قطع کردو گفت : برو بابا ... اصلا مریض ام ... ناخوش ام ... کی گفته من مثل حمال واست کار کنم و خوشی اش را عشرته بکنه ... برو کنار از جلو در ... داد می زنما
- رحیمه من جبران می کنم برات ... عین ده روزش را باهات حساب می کنم
: یک کلمه دیگه حرف بزنی آبروتو می برم ... از سر راهم برو کنار ... فقط برگردیم بلدم چکار کنم .
حاجی چشمکی زد و گفت : رحیمه امشب ساعت دو بیا اتاق خودم ...
- برو بابا ...
...
درحالیکه خمیازه می کشید وارد آشپزخانه شد . چرت بعد از نهار واقعا نعمتی بود . هر چند کوتاه . وسط این همه شلوغی کارها می چسبید . وارد که شد ، سمت راست انبوه ظرفهای شسته نشده و تلمبار شده روی سینک توجهش را جلب کرد . سیاهی لشگر مگس هایی که مهمانی گرفته بودندومرتب دستهایشان را بهم می مالیدند از دور و برسطل زباله ای که مشخص بود از دیروز خالی نشده به پرواز در آمدند. بوی فساد غذاهای مانده بینی را آزار می داد . این شرایط برایش قابل قبول نبود . تعجب کرد . خواست زیر کتری را روشن کند و چای عصر را بگذارد که دید جعبه چای خالی است . سطل قند بدون در رها شده هم میزبان مگس ها بود . روی زمین قابلمه ها و دیگ های شسته نشده هم روی هم تلمبار شده بودند.
...
حاج صحبت الله فاضلی سالهای سال بود که در این کار تجربه داشت .به اصطلاح زیر و بم کار دستش بود .همیشه هم همه جوانب کار را بررسی می کرد . طبیعت کار طوری بود که معمولا حوادث و اتفافات غیر منتظره زیادی هم در طی آن پیش می آمد . آنقدر در این مسیر ها رفت و آمد کرده بود که برای هر حادثه و رخدادی همیشه حاضر و آماده بود و راه حلی در چنته داشت . خودش به خوبی میدانست که چقدر مسولیت سنگینی دارد . غالبا یک جماعت حدود چهل نفره را با خودش همراه می کرد و این طرف و آن طرف می برد . اما این روزها شرایط طوری بود که کاسبی قدری دشوار شده بود ، هزینه ها بالا رفته بود و به اصطلاح دخل و خرج نمی کرد .آنها هم که پول و پله ای داشتنددیگر اکثر سفرهایشان را با ماشین شخصی می رفتند و از آن برنامه های هفتگی و ماهانه رسیده بود به دو سه ماهی یکبار برنامه .تازه این اواخر لیست هم به زور پر میشد . آنقدر در مسجد محل تبلیغات می کرد و شرایط اقساط می پذیرفت تا شاید لیست اتوبوس پر شود . این سفر آخر هم که برای کم کردن هزینه ها همه تیم را از بین خود زائرها چید .آشپز و ظرفشور ونظافتچی را هم یکی کرد و خودش هم تا جایئکه می توانست کمک حال بود و همکاری می کرد تا کار جمع شود و برای وعده غذایی بعدی شرایط را فراهم می کرد .
چند وقتی بود که لیست روی عدد ۳۹ قفل شده بود و کسی هم مشتاق نبود .هر چقدر هم در مسجد بین دو نماز از ثواب زیارت ها نقل قول گفتند و حرف زدند ، لیست پر نشد که نشد . اما در مسجد هر وقت کسی نذری مفصلی داشت همیشه مقدار زیادی از کارهایش را رحیمه انجام می داد . شوهری نداشت و اختیارش با خودش بود . زیت و تر و فرز بود و حاج صحبت الله اینها را خیلی خوب میدانست رحیمه می توانست برای چهل نفر به راحتی آشپزی کند .خودش هم وردست بود . فقط این موضوع که خودش و او بتوانند دو نفری در طبقه چهارم مهمانپذیر همکاری کنند و اگر دست شان به هم خورد یا حجابی کم و زیاد شد و... خلاصه برای اینکه حرف و حدیثی پیش نیاید را با رحیمه مطرح کرد و پیشنهاد داد که صیغه محرمیتی بخوانند و لازم نیست که کسی هم خبردار شود . صیغه ده روزه ای بخوانند و مهریه اش هم هزینه سفر رحیمه باشد. رحیمه گفت : حاج صحبت الله من سفره دویست نفری انداختم و جمع کردم ؛ چهل نفر که دیگه واسه من کاری نداره !
...
: بهت گفتن غذات خیلی کم نمک بود ؟
- اون همه نمکدون ، خوب نمک بزنن به غذا شون . عوض تشکر و دست درد نکنی شون هی غر می زنن ! یه روز میایی و میگی که میگن ترشه ! شب اول یادته گفتن شور بود ؟ همینه که هست !
حاج صحبت الله از جسارت و حاضر جوابی رحیمه تعجب کرد و جا خورد . پیش خودش فکر کرد شاید خسته است . به سمت یخچال رفت و داخل یخچال را نگاه کرد و گفت :
چیزی لازم نداری ؟
جوابی نشنید . دوباره پرسید . همین ها که داری کافیه ؟ گفتی چیزی نمی خوایی ؟
چیزی شده ؟ قهری ؟ رحیمه ! الو ؟
رحیمه با وجود هیکل ریز و اندام نحیف اش به خشم آمد و با صدایی بلند گفت :
خجالت نمی کشی ؟ من همه اش توی این آشپزخونه جون می کنم و نه خیری از شما دیدم و نه حتی یه زیارت ساده رفتم . همه اش هم شب و روز مثل کلفت توی این آشپزخونه بودم!
حاج صحبت الله که جا خورده بود گفت :
یواش بابا ... رحیمه حالا خو سوار اتوبوس نشدیم که برگردیم که بخوایی گلایه کنی ...
الان بیا ... بیا ... می خوایی زیارت کنی ؟ بیا این ور ... بیا دم پنجره ...
حاج صحبت الله دست رحیمه را گرفت و کشید سمت پنجره روبه حرم و در طی مسیر با پا بشقاب ها و کاسه های خورشت خوری که خورشت ظهر روی شان ماسیده بود را کنار زد و لیوان های یکبار مصرف کثیف دوغی را هم با نوک پا شوت کرد سمت سطل زباله که پرواز مگسها بالای سطل زباله را سیاه کرد .
بعد سریع جعبه روغن و رب را روی هم گذاشت و خیلی فرز و با مهارت رحیمه را بغل کرد و گذاشت روی جعبه ها و گفت :
حرم را می بینی ؟ سلام بده ...
خودش همزمان پهلوی رحیمه را می مالید و زیر لب سلام داد ... اسلام علیک یا ...
دوباره گفت : حیاط را میبینی چقدر شلوغه ؟ ضریح اسماعیل طلا را می بینی ؟ سلام بده ... سلام بده ...
همین که رحیمه خواست سلام بدهد ، بازدم نفس اش را با فشار زیاد بیرون داد و سفیدی چشمهایش ابتدا به سبزی و سپس به تمام فضای حدقه غلبه کرد . پاهایش شل شد و خودش را سپرد به دست های قوی حاج صحبت الله که با مهارتی خاص کم کم ، بالاو بالاتر می رفت و در حرکتی ملایم ، مشغول نوازش و کشف بود . ناخواسته چادرش به آرامی روی زمین افتاد . موهای کوتاهش حفاظتی از گردن سفید و مرمری اش نمی کردند . رحیمه چشمهایش را بسته بود و چیزی نمی دید و نای ایستان نداشت . صدای نفس زدن هایش تند تر می شد که ناگهان صدایی از بیرون آشپزخانه پرسید :
این چایی عصر آمده نشد ؟ میخواییم بریم زیارت .

شهرام صاحب الزمانی
بیست و چهارم اکتبر ۲۰۲۴
اورلینز ؛ آنتاریو

صحبت الله

صحبت الله

خجالت بکش ... حیاحاج کن ، دست به من نزن ، دستت بهم بخوره جیغ می کشما ! 

 باع ! یعنی چی ؟ پس اون همه قول و قرارمون چی شد ؟ من واسه خودت میگم ؛ بالاخره منم حرفی زده بودم ، پاش هستم دیگه 

 برو بابا ... الان دیگه نه ! برو پی کارت ! بعد از این همه وقت الان ؟ اونم اینجا ؟ جلو چشم آفا !! 

 یعنی چی عزیزم ؟ آخه مگه من فرصت داشتم و نیامدم ؟ خودت که داری می بینی ؟ خدا وکیلی وقت داشتم و دریغ کردم ازت ؟ انصافا وقت شد ؟ 

 خبر دارم وقت نداری ! میدونم که هر شب زیارت میری ! خیلی هم خوب میدونم که کجاها را زیارت می کنی ! 

 خوب من که هر شب زیارت میرم ؛ آره ؛ اینو که همه میدونن کارمه ... کارهر شبه 

 همه هم میدونن غسل زیارتت را به جماعت بجا میاری ؟ 

حاجی که انگار با مشت ضربه محکمی به سرش خورده باشه دستهایش را از دور کمر رحیمه شل کرد و خیره شد به چشمهای سبز رحیمه و با غیظ گفت :  این چرت و پرت ها چیه داری میگی ؟ حرف دهنت رو بفهم ! 

رحیمه دستهای حاجی را کامل پس زد و گفت :  بذار برگردیم . شوهر عشرت باید کلاه اش را بالاتر بذاره ؛ هر چند همه اهل محل میدونن عشرت را رد کرده اینجا که اون ور واسه خودش خونه را خالی کنه ! 

بعد از روی کارتن های رب گوجه و روغن نباتی پایین آمد و چادرش را از زمین برداشت و سرش کرد و به سرعت به سمت در خروجی رفت . حاجی که گیج و منگ شده بود و قافیه را باخته بود به خودش آمد و با سرعت خودش را جلوی در آشپزخانه رساند ؛ محکم ایستاد و گفت :  خیلی اشتباه گرفتی رحیمه ، من دیشب گوهر شاد بودم تا یه ساعت بعد از نماز صبح که رفتم نونوایی نون تازه واسه صبحونه بگیرم 

رحیمه که گوشه چادرش را محکم گرفته بود گفت :  آره آره میدونم تو آدم با خدایی هستی ؛ فقط نمی دونی که برنجی که اینطوری ری می کشه و قد علم می کنه را باید همون دم سحر بیایی خیس کنی که واسه نهار ظهرت جواب بده . چادر عشرت را که واسش آوردم ، با خودم گفتم شاید خوابه در نزدم و یواشی آمدم تو که شنیدم صداتون از توی حموم میاد ! غسل زیارت به جماعت قبول باشه حاجی ! من که همه چیو دیدم و چیزی هم تا الان نگفتم و با خودم گفتم باشه تا به موقع اش ... الانم خودت میدونی و ظرفهای نشسته ات و شام امشب ات و نهار و شام فردات ... من دیگه میخوام برم زیارت ؛ اما نه ازپشت پنجره ! میخوام راستی راستی برم پیش آقا و زار بزنم واسش 

صحبت الله که عرق سردی روی پیشانی اش نشسته بود ؛ با چشمانی شرمنده و خمار ملتمسانه روبه رحیمه کرد و گفت : رحیمه ... رحیمه من نوکرتم بخدا ! جان جدت اذیت مون نکن این دم آخری ! بذار بخیر و خوشی تموم بشه ؛ من گوه بخورم دیگه ... 

رحیمه حرفش را قطع کردو گفت :  برو بابا ... اصلا مریض ام ... ناخوش ام ... کی گفته من مثل حمال واست کار کنم و خوشی اش را عشرت عنتر بکنه ... برو کنار از جلو در ... برو کنار و گرنه داد می زنما 

 رحیمه من جبران می کنم برات ... عین ده روزش را باهات دو برابر حساب می کنم 

 یک کلمه دیگه حرف بزنی آبروتو می برم ... از سر راه برو کنار ... فقط برگردیم ... خوب بلدم چکار کنم ... 

صحبت الله آخرین تیر در ترکش اش رارها کرد و تمام تمرکزش را بر لوندی صدای دورگه مردانه اش گذاشت و با ظرافت چشمک ریزی زد و گفت  رحیمه جون امشب ساعت دو بیا اتاق خودم عزیز دلم ... 

 برو بابا ... اییشش

...

درحالیکه خمیازه می کشید وارد آشپزخانه شد . چرت بعد از نهار واقعا نعمتی بود ، هر چند کوتاه . وسط این همه شلوغی کارها می چسبید . وارد که شد ، سمت راست انبوه ظرفهای شسته نشده و تلمبار شده روی سینک توجهش را جلب کرد . سیاهی لشگر مگس هایی که مهمانی گرفته بودند و از خوشی مفرط مرتب دستهایشان را بهم می مالیدند و بر فراز سطل زباله ای که مشخص بود از دیروز خالی نشده شادی کنان به پرواز در می آمدند. بوی فساد ته غذاهای مانده بینی را آزار می داد . این شرایط برایش قابل قبول نبود . هیچگاه سابقه نداشت که آشپزخانه اینطوری شده باشد . شایسته نبود کسی اینجا را در این وضعیت ببیند. خیلی تعجب کرد . خواست زیر کتری را روشن کند و چای عصر را بگذارد که دید جعبه چای خالی است . روی سطل قند هم که بدون در رها شده بود از فوج مگس سیاهی میزد . انگار سطل قند فقط میزبان مگس ها شده بود . روی زمین قابلمه ها و دیگ های شسته نشده هم ، روی همدیگر تلمبار شده بودند و گوشه و کنار و زیر قابلمه های کثیف فضا مهیا بود برای ضیافت سوسک ها که با اولین قدم های ورود صحبت الله به آشپزخانه همگی بسرعت متفرق شدند .

...

حاج صحبت الله سالهای سال بود که در این کار تجربه داشت . به اصطلاح زیر و بم کار دستش بود . همیشه هم همه جوانب کار را بررسی می کرد . طبیعت کار طوری بود که معمولا حوادث و اتفافات غیر منتظره زیادی هم در طی آن پیش می آمد . آنقدر در این مسیر ها رفت و آمد کرده بود که برای هر حادثه و رخدادی همیشه حاضر و آماده بود و راه حلی در چنته داشت . خودش به خوبی میدانست که چقدر مسولیت سنگینی دارد . غالبا یک جماعت حدود چهل نفره را با خودش همراه می کرد و این طرف و آن طرف می برد . اما این روزها شرایط طوری بود که کاسبی قدری دشوار شده بود ، هزینه ها بالا رفته بود و به اصطلاح دخل و خرج نمی کرد .آنها هم که پول و پله ای داشتند دیگر اکثر سفرهای شان را با ماشین شخصی می رفتند و از آن برنامه های هفتگی و ماهانه رسیده بود به دو سه ماهی یکبار برنامه .تازه این اواخر لیست هم به زور پر میشد . آنقدر در مسجد محل تبلیغات می کرد و شرایط اقساط می پذیرفت تا شاید لیست اتوبوس پر شود . این سفر آخر هم که برای کم کردن هزینه ها همه تیم را از بین خود زائرها چید .آشپز و ظرف شور و نظافت چی را هم یکی کرد و خودش هم تا جاییکه می توانست کمک حال بود و همکاری می کرد تا کار جمع شود و به محض اینکه سفره را جمع می کردند ، سریع برای وعده های غذایی بعدی شرایط را فراهم می کرد . در تمام این سالها مدیریت هییتی را خوب بلد شده بود .

اما چند وقتی بود که لیست روی عدد ۳۹ قفل شده بود و کسی هم مشتاق نبود . هر چقدر هم در مسجد بین دو نماز از ثواب زیارت ها نقل قول گفتند و حرف زدند ، لیست پر نشد که نشد . اما در مسجد هر وقت کسی نذری مفصلی داشت همیشه مقدار زیادی از کارهایش را رحیمه انجام می داد . شوهری نداشت و اختیارش با خودش بود . زیت و تر و فرز بود و حاج صحبت الله اینها را خیلی خوب میدانست . رحیمه می توانست برای چهل نفر به راحتی آشپزی کند .خودش هم وردست بود . فقط این موضوع که خودش و او بتوانند دو نفری در طبقه چهارم مهمانپذیر همکاری کنند و اگر احیانا در حین کار دست شان به هم خورد یا حجابی کم و زیاد شد واحیانا گوشه لباسی بالا یا پایین رفت و... خلاصه برای اینکه حرف و حدیثی پیش نیاید را با رحیمه مطرح کرد و پیشنهاد داد که صیغه محرمیتی بخوانند و لازم نیست که کسی هم خبردار شود . رحیمه ابتدا هیچ نگفت . اما وقتی صحبت الله پیشنهاد داد که صیغه ده روزه ای بخوانند و مهریه اش هم هزینه سفر رحیمه باشد، رحیمه گفت : حاج صحبت الله من سفره دویست نفری انداختم و جمع کردم ، چهل نفر که دیگه واسه من کاری نداره ! 

صحبت الله که موقع طرح موضوع خیلی جدی شده بود و مرتب دستی به ریش های پر پشت اش می کشید ، وقتی این حرف را شنید ، ناگهان ریش هایش را رها کرد و مثل مگس تنها در داخل سرویس بهداشتی های بین راه ، که مدتهاست نظافت نشده دستهایش را بهم مالید و گفت :  پس زودتر جمع و جور کن که پس فردا حرکته 

...

 بهت گفتن غذات خیلی کم نمک بود ؟ 

 اون همه نمکدون ، خوب نمک بزنن به غذا شون . عوض تشکر و دست درد نکنی شون هی غر می زنن ! یه روز میایی و میگی که میگن ترشه ! شب اول یادته گفتن شور بود ؟ همینه که هست ! 

حاج صحبت الله از جسارت و حاضر جوابی رحیمه تعجب کرد و جا خورد . پیش خودش فکر کرد شاید خسته است . حتما خیلی خسته است که اینجا را با این همه کثافت رها کرده به حال خودش . به سمت یخچال رفت و داخل یخچال را نگاه کرد و گفت :

چیزی لازم نداری ؟ 

جوابی نشنید . دوباره پرسید: همین ها که داری کافیه ؟ گفتی چیزی نمی خوایی ؟

چیزی شده ؟ قهری ؟ رحیمه ! الو ؟

رحیمه با وجود هیکل ریز و اندام نحیف اش به خشم آمد و با صدایی بلند گفت :

خجالت نمی کشی ؟ من همه اش توی این آشپزخونه جون می کنم و نه خیری از شما دیدم و نه حتی یه زیارت ساده رفتم . همه اش هم شب و روز مثل کلفت توی این آشپزخونه بودم! 

حاج صحبت الله که با این لحن حرف زدن رحیمه چشمهایش گرد شده بود با تعجب گفت :

یواش بابا ... رحیمه حالا خو سوار اتوبوس نشدیم که برگردیم که بخوایی گلایه کنی ...

الان بیا ... بیا ... می خوایی زیارت کنی ؟ بیا این ور ... بیا دم پنجره ...

حاج صحبت الله دست رحیمه را گرفت و کشید سمت پنجره روبه حرم و در طی مسیر با پا بشقاب ها و کاسه های خورشت خوری که خورشت ظهر روی شان ماسیده بود را کنار زد و لیوان های یکبار مصرف کثیف دوغی را هم با نوک پا شوت کرد سمت سطل زباله که پرواز دسته جمعی مگسها بالای سطل زباله را سیاه کرد .

بعد سریع جعبه روغن و رب را روی هم گذاشت و خیلی فرز و با مهارت رحیمه را بغل کرد و گذاشت روی جعبه ها و گفت : حرم را می بینی ؟ سلام بده ... 

خودش همزمان آرام و ریتمیک پهلوی رحیمه را می مالید و زیر لب سلام داد :  اسلام علیک یا س س س  و چیزهای نا مفهومی میگفت

دوباره گفت :  حیاط را میبینی چقدر شلوغه ؟ ضریح اسماعیل طلا را می بینی ؟ سلام بده ... سلام بده ... زود باش 

همین که رحیمه خواست سلام بدهد ، بازدم نفس اش را با فشار زیاد بیرون داد و سفیدی چشمهایش ابتدا به سبزی و سپس به تمام فضای حدقه غلبه کرد . پاهایش شل شد و خودش را سپرد به دست های قوی حاج صحبت الله که با مهارتی خاص کم کم ، بالاو بالاتر می رفت و در حرکتی ملایم و مستمر ، مشغول نوازش و کشف بود . ناخواسته چادرش به آرامی روی زمین افتاد . موهای کوتاهش حفاظتی از گردن سفید و مرمری اش نمی کردند . رحیمه چشمهایش را بسته بود و چیزی نمی دید و نای ایستان نداشت . صدای نفس زدن هایش تند تر می شد که ناگهان صدایی از بیرون آشپزخانه پرسید :

این چایی عصر آمده نشد ؟ میخواییم بریم زیارت . دیر میشه ها .

شهرام صاحب الزمانی

بیست و چهارم اکتبر ۲۰۲۴

اورلینز ؛ آنتاریو

مجمع عمومی سالیانه

مجمع
لحظه ای که افتاد شوک شدم ؛ بدنم یخ کرد و چند لحظه ای اصلا خون به مغزم نرسید . اسفناک ترین شرایط ممکن پیش آمد . کاش زودتر کارش را تموم می کرد . دلم ضعف می رفت . طبیعی بود که اصلا دلم نمی خواست کسی توی این وضعیت من را ببیند . معنی نداشت ؛ هزار تا فکر و خیال می کردند ؛ هر کسی که می دید ؛ هر کدومشون . هوای بیرون هم سرد بود و احتمال داشت سرما بخورم . خودم هم در شرایط نامناسبی بودم . بعد از اون همه ماجرا واقعا نمی دونم چرا تن به این پیشنهاد سخیف دادم . البته واقعا چاره دیگه ای هم نداشتم . با اینکه دیر وقت بود ولی سر و صدا و هیاهوی خیابان هم روی اعصاب بود . عدد نهایی را هم باید به مدیرعامل پیامک می کردم ؛ خودش گفت حتی اگر شده ساعت دوی نصفه شب بفرست . مثل همیشه بازم همه کارها موند تا دقیقه آخر . از بالکن طبقه بالا هم بوی سیگار می آمد . بوی سیگار و شکم خالی دل ضعفه را بیشتر می کرد .
نگرانی ام بیشتر به این علت بود که هر لحظه ممکن بود یکی از کارمندها از شام برگردند و من را توی این وضعیت نامناسب ببینند . زشت بود . خبرش به فردا نمی رسید ؛ کسری از ثانیه توی تمام کانال ها و گروه های اداره می پیچید که خبر دارید فلانی چه کرده ؟ حالا بیا و جمع اش کن . یکی دوبار به سرم زد که بساط این سفره ای که دور گردنم پیچیده شده بود را جمع کنم و خیلی عادی و ریلکس بلند شوم و بروم پشت میزم و شامم را کوفت کنم . اصلا هم به روی خودم نیاورم که چه شده . اما نمی شد و بد جور تابلو بود . باید از این وضعیت رقت انگیز خارج می شدم یه عالمه کار داشتم هنوز. خیلی دیر کرد. هر وقت هم که کمی فضا ساکت میشد باد صدای رقت انگیزخش خش سفره یکبار مصرف را بلند می کرد . بلند شدم و خواستم بهش زنگ بزنم و بدونم کجاست و چی شد .همین که بلند شدم و قبل از اینکه دستم بره سمت گوشی ؛ بوی کبابی که توی اتاق پیچیده بود از پنجره باز بالکن قشنگ به مشام می رسید . گرسنه ام بود . ضغف داشتم . زنگ زدم . برنداشت . اصلا در دسترس نبود . احتمالا توی آسانسور یا هنوز توی پارکینگ بود . خش خش پلاستیک های دور گردنم که با وزیدن باد بلند می شد حوصله سر بر بود و کلافه ام کرده بود . خواستم بساط اش را جمع و جور کنم وحداقل شامم را بخورم که با قیافه ای درهم و برهم از در وارد شد و گفت : آقا ... شرمنده ؛ هزار تیکه شده . این دیگه درست نمی شه بنظرت چکار کنیم الان؟ گفتم : با صدایی خفه ؛ تقریبا فریاد زدم و گفتم به نظر من !! الان نظر من را توی این شرایط می خواهی پسر جون ؟
تهیه گزارش های نهایی سندهای مالی و محاسبه سود و زیان و از همه اینها مهمتر مشخص کردن عدد نهایی و دقیق سود هر سهم برای مجمع فردا تمام شب و روز این پنج شش هفته اخیر من را کامل درگیر کرده بود . یک ماهی میشد که پنجشنبه ها و جمعه ها هم سر کار بودم هر چقدر هم که جلو تر می رفتیم کار سخت تر و سخت تر میشد و مشکلات کار نمایان تر میشد . مسٔولیت کارم زیاد بود . بخصوص که امسال نماینده سازمان بورس هم ناظر بر گزارش عملکرد در مجمع حاضر می شد . نرسیدم . واقعا این چند هفته نرسیدم که به خودم برسم . بازهم طبق روال قرار بود خودم به عنوان مدیر مالی شرکت ؛ مجری و برگزار کننده مراسم مجمع عمومی سالانه باشم . الان می فهمم که چه اشتباهی کردم وقتی دو سه هفته قبل ؛ چندین بار این کارمندهای روابط عمومی آمدند دفتر و گفتند برای تهیه کلیپی که قرار است در مجمع از دستاوردهای شرکت برای سهامداران و نمایندگانشان و همه مهمانان پخش شود و شما هم باید این دیالوگ ها را بگویی ؛ من ؛ هی بهانه آوردم و آن ها را پیچوندم و وعده فردا و فرصت مناسب را دادم . آنقدر این فردا ؛ فردا کردن ها تکرار شد که عین انبوه ورق های نو و دست نخورده کتاب درسی در شب امتحان ماند تا دقیقا امشب . شب قبل از مجمع . حتی دو سه شب پیش وقتی که کارگردان آوردند و فیلمبردار و نور و صدا و اینها ؛وقتی گفتم فرصت بدید تا سر و وضعم را بهتر کنم ؛ مدیر روابط عمومی و تیم فیلمساز بسرعت قبول کردند . چون بقول مدیر روابط عمومی انبوه زلف های پریشان و درویشی چهره ام را پوشانده بود و خودم دیده نمی شدم .
همسرم اما این موهای بلند را دوست داشت و توی خونه گاهی خودش با کش می بست و می خندید من هم همراهی می کردم .اما صبح ها با موهایی آشفته و پریشان راهی اداره و جلسات می شدم . تا آنجا که بعد از جلسه امروز عصر ؛ جلوی در آسانسور منشی مدیرعامل من را صدا زد و گفت : با شما کار دارن !
استرسی من را گرفت که چه موضوعی قرار هست مدیرعامل به من بگوید . هزار فکر کرده و نکرده در ذهن ام مرور شد. چه موضوعی است خصوصی بگوید که جلوی جمع و در جلسه نگفت ؟
وقتی وارد شدم ؛ مدیر عامل بدون مقدمه گفت :راستی چند وقتیه میخوام بهت بگم ؛ تیپ ات و خصوصا موهات اصلا در شان مدیر مالی نیست واسه خودت و پرستیژ خودت و شرکت میگم . عرق سردی روی پیشانی ام نشست و با خجالت در جواب گفتم : صورتهای مالی تمام بشه ؛ چشم ... وقت نمیشه آقا بخدا... عدد سود دربیاد ... چشم امشب ترتیب اش را میدم . واسه فردا حواسم هست آقا ...
حالااین وسط همسرم هم بشدت تاکید داشت و مرتب می گفت : حالا که تا اینجا گذاشتی بلند شده فقط برو پیش عزیز الله سلمانی! قلق موهات دست اونه . بعد در حالیکه به موازات کنارم دراز کشیده بود و با موهای بلند من بازی می کردوپیچ وتاب شون میداد با لبخند دلنشینی گفت: فقط عزیزالله بری ها عزیزم ! زنگ بزن؛ازش بپرس کی وقت داره برو پیشش ! حیفه بخدا تا اینجا گذاشتی بلند بشه . خیلی بهت میاد .
خانوادگی از نوجوانی مشتری عزیز الله بودیم . خودم ؛ داداشام ؛ همه بچه های فامیل.کارش حرف نداشت انصافا . اما این چند روز گذشته هر چی زنگ میزدم بهش ؛ گوشی اش خاموش بود . همین دو سه روز گذشته بود که از بس تحت فشار بودم یکی از کارمند ها را فرستادم به آدرس اش که از همسایه هاش سوال کنه استاد کجاست ؟
گفته بودن که عزیز الله رفته شهرستان و وقتی هم که میره شهرستان همیشه میره باغ خودش و اونجا هم اصلا آنتن دهی نداره . ازاین گوشی قدیمی ها هم داشت که هرچی پیامک براش فرستادم بی فایده بود . داداشم یه بار گفته بود سالهاست پیامک های گوشی اش پر شده و ظرفیت نداره و پیامک جدید نمی رسه بهش . اما خانمم اصرار داشت و می گفت تو که اینهمه صبر کردی ؛ بازهم صبر کن بالاخره سر و کله اش پیدا می شه . امروز عصر هم باز امیدوار بودم که بیاد و کار را دقیقه آخر تمام کند ولی وقتی که کار به ساعت های آخر رسید اونقدر تحت فشار بودم که یکی از کارمند ها را فرستادم برود یه سلمانی درست و حسابی ؛ ترجیحا از یک منطقه و محله خوشنام یا هر کسی که خودش بهتر می شناسد را بیاورد ؛ یه مبلغ مناسبی دستمزد بگیرد و بیاید همین اینجا در دفتر کارم و کار را تمام کند . دیگر قیافه گرفتن و چند روزی سر سنگین شدن خانمم مهم نبود . مسله مهم کار بود و به قدر کفایت این سلمانی رفتن و نرفتن در این روزهای پایانی مانده به مجمع ؛ انرژی و تمرکز من را گرفته بود . هر نیم ساعت یکبار هم از روابط عمومی زنگ می زدند که هر وقت آماده هستی بگو تا تیم بیاد و ما داریم کارهای نهایی تدوین را انجام می دهیم و فقط صحنه های مربط به شما مانده و ... بقیه حرفها را نشنیدم و بدون خداحافظی گوشی را قطع کردم . این پسره هم تا گزارش هایش را کامل کرد و راه افتاد و از شرکت بیرون رفت ؛ ساعت حوالی نه شب شده بود . موضوع به نحوی توی واحد مالی پیچیده بود که اصلاح سر و سلمانی رفتن من به مراتب از تعیین قیمت نهایی سودخالص سهامداران به ازای هر سهم مهمتر شده بود . بازهم از روابط عمومی زنگ زدند ؛ برداشتم و درجا قطع کردم . با لحنی تقریبا شبیه به فریاد به منشی گفتم : زنگ بزن بالا به اینا بگو هروقت مهندس آماده شد ما خودمون اطلاع میدیم . اینقدر زنگ نزنن رو مخی ها !
این چندمین شب پیاپی بود که شام خونه نبودم . بعد از سفارش شام برای خودم و بچه های واحد؛ پسره زنگ زد و گفت : مهندس همه بسته اند هیچ کس باز نیست این اطراف! ساعت مانیتور را نگاه کردم ده و یازده دقیقه شده بود. داشت حرف میزد که قطع کردم . من که به کسی چیزی نگفتم اما موضوع به سرعت نور توی واحد مالی پیچید . مرتب صحبتهای مدیرعامل و تاکیدش توی ذهنم مرور میشد . واقعا تمرکزی بر کار نداشتم و مستاصل شده بودم .
با اینکه من صحبتی از حرفهای مدیر عامل نکردم ولی کارشناس ها خیلی سر به سرم می گذاشتن . خصوصا دخترا صحبت کش مو و این حرفها را می زدند . پاهایم را ریتمیک تند تند تکان تکان می دادم و خودکار را بی هدف در بین انگشتانم بازی می دادم و در به در به دنبال راه حلی برای خروج از بحران بودم ؛تا اینکه وقتی خالد خواست فنجان چایی را جلوی من بگذارد ؛ با دست چپش ؛ طوری تند تند انگشتهای اشاره و میانه اش را بهم می زد که انگار از روی عمد میخواست تمام حواس و توجه من را به خودش جلب کند . خالد ؛ آبدارچی واحد بود و برای استخدام اش خودم بااون مصاحبه کرده بودم . سالهای سال بود که کارهای خارج از اداره واحد مالی را و حتی کارهای متفرقه و شخصی همه همکارها را انجام می داد . عین دوتا چشمهایم به خالد اعتماد داشتم. به کارهای متفرقه زیادی هم مسلط بود .
فنجان چای را که گذاشت ؛ اینبار با هر دو دست راست و چپ حالت قیچی کردن را انجام میداد و با صدایی کشیده و لبخندی به اندازه نیم عرض صورت اش گفت : حله آقا ... حله نگران نباش ! خودم برات ترتیب اش را میدم .
اهمیتی به حرفش ندادم و مشغول ادامه کارم شدم . خودکار توی دستم بود اما چند لحظه ای ذهنم درگیر افول مسیر از استادعزیز الله به خالدآبدارچی شد ؛ فقط نمی دونستم به خانمم چی بگم ؟ به خودم که آمدم دیدم چایی یخ کرده . به منشی گفتم : خالد را صدا کن بیاد . سریع . وقتی خالد آمد ؛ بهش گفتم : اول اینو عوضش کن ... بعدشم بگو ببینم چیو گفتی حله ؟
وقتی صورتش را نزدیک گوشم کرد تا آهسته صحبت کند بوی عرق تیشرت خاکستری رنگ اش که مشخص بود مدتهاست با شرایط شست و شو قهر بوده طوری مشامم را زد که سرم را کامل عقب کشیدم .
سرش را به دنبال سر من کمی حرکت داد و دم گوشم گفت : خودم براتون می زنم آقا ... حله !
ملغمه ای از بوی بد دهانش و بوی عرق تیشرت اش حالم را طوری بهم زد که گفتم : چایی که دیگه نمی خواد بیاری ... فقط بگو ببینم از کی تا حالا تو سلمانی شدی و ما خبر نداشتیم ؟
گفت : اون هم به چشم ؛ بذار تازه دم برات میام با گلاب . نگران نباش دیگه آًقا ... حله !
گفتم : یعنی چی میگم همین الان بگو ببینم از کی تا حالا تو سلمونی شدی و من خبر نداشتم ؟
گفت : از وقتی که شما گفتی آچار فرانسه واحد من هستم دیگه ... راستش توی بچگی هام یه مدت توی ولایت شاگرد سلمانی بودم آقا ... تضمینی برات می زنم . نگران نباش ... حله آقا ! یه دورگیری ساده می کنم براتون . جوری کار را براتون دربیارم که مشتری بشید .
هرچند با اعتماد به نفس بالا حرف می زد ولی من خیلی حرفش را جدی نگرفتم و گفتم : باشه حالا باهات صحبت می کنم . خواستم یه مشورتی با خانمم بکنم . شماره اش را گرفتم ولی چون از واکنش اش مطلع بودم زود قطع کردم ؛ چقدر تحقیرم می کرد اگر می فهمید که خالد قرار است موهایم را کوتاه کند ! تصمیم گرفتم در عمل انجام شده قرار اش بدم . تازه اگرهم دو و سه شب می رسیدم خونه و فردا هم شش صبح می زدم بیرون اصلا متوجه نمی شد و برای مجمع اعصاب و روان ام را خورد نمی کرد و داد و قال راه نمی انداخت .
چند دقیقه بعد ؛ وقتی بوی کباب کوبیده ای را که پیک رستوران آورد توی سالن واحد مالی پیچید ؛ کارمندها هم یکی یکی پیچیدن سمت نماز و شام . حداقل یکساعتی کسی در سالن نبود . من عمدا با صدایی که تقریبا همه متوجه بشن گفتم : خالد من پشت میزخودم میخورم . شماها همه تون برید سالن غذا خوری و راحت شام تون را میل کنید . قشنگ یکساعت وقت استراحت تون هست بعد در حالیکه کج کردم سمت سرویس بهداشتی روبه خالد کردم و گفتم : خالد بی زحمت فلفل سیاه و آبلیمو را هم برام بذار .
خالد غذای بچه ها را طبق لیست از داخل سبد یکی یکی دادو موقع تقسیم غذاها دخترهایی که سبزیجات پخته سفارش داده بودند با حالتی شبیه آغاز تهوع ؛ طوری مقنعه شون را جلوی دهان و بینی گرفته بودن که بوی دل انگیز کباب آزارشان ندهد .
دخترها هم می خواستند پشت میز خودشان شام بخورند . همین که متوجه شدم با چشم و ابرو و حرکت دست چپ ام ؛ طوری که انگار می خواهم چیزی را باد بزنم به منشی فهماندم که خیر همه تون برید سالن غذا خوری .
چشمهای خالد برق میزد . دست به سینه جلوی در واحد ایستاده بود و خروج بچه ها را نگاه می کرد . صورتش می درخشید و انگار منتظر خروج نفر آخر بود . سبد قرمز غذا با چند تا بسته سماق و پیازهای یک چهارم شده داخل پلاستیکهای مربع و نان لواش اضافی بسته بندی شده و قاشق و چنگالهای پلاستیکی که بدون مشتری مانده بودند ؛ همچنان خودش یک تنه و با حجم خالی بوی کباب را در فضا منتشر می کرد .بنظرم آمد که از عمد چند قطره ای از روغن کباب را روی سبد ریخته بودند تا فضا را معطر کند و غیر مستقیم بازاریابی کرده باشند.
واقعا دلم می خواست که اول شام بخورم و بعد با آرامش بنشینم زیر دست خالد که دیدم الان بهترین فرصت هست ؛ چون کسی بجز من و اون در واحد نیست . خالد سریع در را بست و صندلی در بالکن گذاشت . رول سفره یکبار مصرفی را که معمولا صبح ها کارمند ها صبحانه می خوردند را هم آورد . آیینه مربع شکلی به اندازه کاغذ آ چهار به همراه شانه پلاستیکی و ماشین اصلاح را روی گاوصندوقی که داخل بالکن بود گذاشت . گاوصندوق با اولویت سوم را داخل بالکن گذاشته بودیم درست کنار نرده ها تا بشود در بالکن را کامل باز کرد . شانس آوردم که در جلسه امنیت فیزیکی تصویب نشد برای بالکن دو در سه متری واحد مالی هم دوربین نصب شود . در اون صورت الان بچه های حراست فیزیکی هم از توی دوربین نظارت می کردند که چگونه خالد قرار است من را اصلاح کند و چه مدلی بزند . خالد حجم بزرگی از سفره یکبار مصرف را دور گردنم پیچید . آیینه را روی گاوصندوق گذاشت وشانه و ماشین اصلاح اش را که از نویی برق می زد را برداشت و شروع کرد.بازهم از بالکن بالا بوی سیگار می آمد . بچه های روابط عمومی عین دیزل در حال سرعتگیری لاینقطع سیگار می کشیدند. انگشت اشاره ام را به علامت سکوت روی بینی گذاشتم و بعد رو به خالد به بالکن طبقه بالا اشاره کردم .
دلشوره عجیبی داشتم و دل توی دلم نبود که کسی در این لحظه وارد نشود و من را با این وضعیت نبیند . به خالد سفارش کرده بودم که در را طوری ببندد که مثل جلسات داخلی به راحتی باز نشود . از ترس خیس عرق شده بودم . صدای ملایم قیییژژژه ماشین اصلاح که درآمد و کمی که اصلاح کرد ؛ خنکی هوا ؛ روی قسمت های کم موی سرم ؛ حس خوشایند سبکی می داد . باد ملایمی می وزرید و موهای نقره ای پشت سر هم روی سفره ریخته می شد . چند لحظه ای که گذشت و مقداری که اصلاح کرد ؛ خالد دستگاه اصلاح اش را روی گاوصندوق در امتداد سفره ای که به دور گردنم پیچیپده بود؛ گذاشت و آیینه را برداشت که قسمتی از شاهکارش را به من نشان دهد . روی سفره پلاستیکی فقط ماشین اصلاح بود و خالد خیلی آرام و در گوشی شروع کرد به تعریف کردن از کار خودش . ناگهان باد محکم تری وزید و سفره را در هم پیچید و ماشین اصلاح به مانند ته دیگ عزیز کرده ای که در کنار بشقاب برای لقمه پایانی کنار گذاشته باشی و یک مرتبه سفره را بتکانند و تو عزیز کرده ات را در هوا ببینی و در جا با بغض قیدش را بزنی ؛ به هوا بلند شد و به پایین پرت شد . از پایین و داخل حیاط صدایی آمد ولی کسی چیزی نگفت . خالد خواست فریاد بزند که دوباره انگشت اشاره را روی بینی ام گذاشتم و او فقط دو دستی روی سرش زد .
خالد وقتی برگشت و در واحد را بست همانجا محکم به در تکیه داد ؛ طوریکه بخواد مانع ورود فرد دیگه ای بشود. سرش را پایین انداخت و با شرمندگی گفت : هزار تیکه شد آقا ! درست بشو نیست !
آقا گفتن نداره خدا شاهده این ماشین را همین امروز عصر وقتی فهمیدم ماجرا چیه فقط بخاطر شما خریدم . شما به گردن من خیلی حق دارید .
گفتم : باشه فعلا بیا این بساط را جمع کن و بالکن را نظافت کن و یه پارچه ای ؛ کلاهی چیزی پیدا کن من فعلا بذارم سرم تا ببینم چه گلی باید به سرم بگیرم . اول اینجا را مرتب کن .
اما خالد همونطور که هر دو دستش پشت سرش بود و به در تکیه داده بود گفت :
آقا یکی دیگه هم از قدیم دارم . یه خورده اتصالی داشت صبر کن اون یکی را بیارم و امتحان کنم توکل بخدا شاید جواب بده و شرمنده نشم و بشه کار را جمع کنیم .
سردم شده بود و حسابی گرسنه بودم . خیلی واضح با عصبانیت و با صدایی آرام فریاد زدم : فقط زود باش خالد تا کسی نیامده . بدو . خالد سریع آمد و از توی یه جعبه با ظاهری داغون و کثیف یه ماشین اصلاح قدیمی درآورد . وقتی اون جعبه قدیمی را دیدم متوجه شدم که نه بابا خالد راست میگفت و گویا از قدیم اینکاره بوده و کمی دلم آرام گرفت و خیالم از نتیجه کار راحت شد .اما همین که دوشاخه را به برق زد ؛ ناگهان جرقه ای زد و کل ساختمان در تاریکی فرو رفت . در اوج زمانی که قیافه بهت زده من و خالد بهم قفل شده بود و قبل از اینکه من قدرت تلکم پیدا کنم و چیزی بگم ؛ دادی یا فریادی بزنم ؛ داد و فریاد و صدای جیغ و شیون جوری از طبقه بالا آمد که قشنگ توی تمام طبقات ساختمان شنیده میشد ؛ یکی جیغ کشید و داد زد ای وای ؛ داد و بیداد ؛ هر چی فیلم و کلیپ درست کرده بودیم واسه فردا ؛ سیو نکرده پرید ؛ پس این یو پی اس ها چرا کار نکردند ؟ جیغ و داد و فریاد و ای وای خدا ای ... وای کلیپ مجمع پرید و صدای دویدن در تاریکی و بلند بلند فریاد زدن هاشون دیگر مجالی برای خروج کلام از دهان من باقی نگذاشت .
دهان حداکثر باز شده را کوچک کردم و خیلی آهسته به خالد گفتم : جمع اش کن تا کسی بو نبرده . گند زدی که . گفت : آقا الان نگهبان ها فیوزها را می زنن و برق میاد . بذار سریع درست اش ...
دیگه نگذاشتم ادامه بده و سریع پریدم وسط حرفش و گفتم : اون درست بشو نیست . ولش کن . فقط سریع یه جوری این طرف را مثل اون طرف که خالی کردی درست کن تا لااقل بتونم جلو مردم و دوربین ظاهربشم . حالا قشنگ شدن اش ؛ سرت را بخوره .
گفت : آقا صبر کن با قیچی درستش می کنم . سخته ولی میشه کار را در بیاری !
چیزی نگفتم و چاره ای هم نداشتم . برق هم آمد ولی صدای داد و فریاد همچنان از طبقه بالا بلند بود؛ هر کسی تقصیر را به گردن یکی دیگه می انداخت و دنبال مقصر می گشتن .
خالد هم سریع راه افتاد و از روی میز بچه ها یکی دوتا قیچی بزرگ و کوچیک برداشت وآمد سمت من . گفتم : خالد ... آخه این قیچی کاغذه واسه اینکار که نیست .
گفت : شما کارت نباشه . بشین . خیلی طول نمی کشه .
گفتم : فقط بدو جان هر کسی که دوستش داری ... بدو تا بچه ها نیامدن
گفت : نگران نباش مهندس . الان دیگه چراغ بالکن را خاموش می کنم . کسی هم وارد شد متوجه ما نشه !
گفتم : آخه پسر جون توی تاریکی چطوری می بینی شما که چکار داری میکنی ؟
جوابی نداد . چراغ را که خاموش کرد من هم کمی آروم شدم .اون هم شروع کرد . اما قیچی اولی که از روی میز دخترها برداشته بود که اصلا کار نکرد . دسته اش را با چسب قطره ای چسبانده بودند و تا یک حرکت محکم بهم زد ؛ دوباره شکست . قیچی دومی هم کند بود و اصلا جواب نداد . آنقدر موهایم را می کشید که از شدت درد میخواستم فریاد بزنم . صورتم از خشم داغ شده بود و چیزی نمی گفتم . خالد با شرمندگی گفت : چند ساله این قیچی ها روی میز اینهاست ؟ مهندس چاره ای نیست باید از انبار قیچی نو بگیرم!
گفتم : انبار ؟ این وقت شب ؟ انبار دار که هر روزقبل ازساعت چهار یه جوری میزنه بیرون که به ترافیک عصر نخوره . الان هم که ورد به انبار مجوز میخواد .
بی اعتنا به حرفهای من سریع تلفن بی سیم روی میز من را آورد و دست من داد و گفت : زنگ بزن حراست کلید انبار را اونا دارن . بعدشم خودش شماره داخلی حراست را گرفت و گوشی را به من داد .
گفتم : الو ... حراست فیزیکی ؟ سرشیفت نگهبان الان کیه ؟ ... آها باشه ...خودم را معرفی کردم که با احترام گفت می شناسد و شماره من افتاده ؛ با خیال راحت تر از قبل گفتم : آقا کلید انبار را با مسولیت من بدید به خالد ... آره همون آبدارچی واحد مالی ... الو ... اون کیه که داره میگه مجوز میخواد ... خوب اینو که منم خودم میدونم مجوز میخواد... باشه ... باشه ... خودتون زنگ بزنید به انباردارو بهش بگید مدیر مالی داخل انبار کار داره آره عزیزم معلومه که یه چیزی میخوام بردارم . اونجا که شصت تا دوربین داره بعدشم یکی از خودتون باهاش برید و صورتجلسه کنید . من فردا نه نه فردا که مجمع هست ؛ پس فردا خودم مجوزشو از معاونت اش می گیرم .... چی ؟ ... آقا چرا با من بحث می کنی ... چی ؟ انبار دار الان باشگاهه و گوشی اش خاموشه ؟ ... بعدشم میره استخر ؟ شما آمار باشگاه رفتن انبار دار را از کجا داری ؟ ...
شقیقه هام تیر می کشید و اون به حرفهاش ادامه داد و من بی اعتنا گوشی را دادم به خالد و گفتم :
اول بگرد یه کلاهی چیزی پیدا کن تا بذارم روی سرم بعدشم بگرد توی واحد های مختلف روی میز منشی ها یه قیچی درست و حسابی پیدا کن و بیار و کارت را تموم کن .
خالد گفت : آقا در اتاق ها بسته است این وقت شب . همه اتفاقا زودتر رفتن واسه خاطربرنامه فردا.
گفتم : برو طبقه بالا از همین بچه های روابط عمومی یه قیچی بگیر و بیا وفقط حواست باشه حرفی راجع به قطع برق و این حرفهانزنی .
خالد که رفت سراغ کلاه و قیچی ؛ یکی از دخترها از در وارد شد و گفت : وااا مهندس چرا هنوز شام تون را میل نکردید ؟
گفتم : فعلا تنهام بگذارید ... سر درد دارم . کسی توی بالکن نیاد لطفا . گزارش هاتون را ایمیل کنید و برید . خودم جمع بندی می کنم . فردا هم سرساعت هشت با سر و وضع مرتب بیایید مجمع . یه جوری تیپ بزنید که در شأن واحد مالی و شرکت باشه . متوجه منظورم که هستی .
دختره گفت : چشم مهندس ویه قدم جلو آمد سمت در بالکن .
سریع یه قدم از در فاصله گرفتم و با صدای بلند تری گفتم :
همه اینهایی را که بهت گفتم به بقیه بچه ها هم بگو . لطفا کسی هم مزاحم من نشه .
گفت : چیزی شده آقا ؟
گفتم : نه چیزی نشده . فقط میخوام تنها باشم . زودتر نمودار گیری کنید و برید برای فردا آماده بشید.عدد سود سهام را روی کاغذ بنویسید و بگذارید روی کیبورد . تا فردا می بینمتون ردیف دوم بشینید . شما ها مالی چی هستید . بعد خیلی سریع در بالکن را به روی خودم بستم و نشستم روی صندلی .
با هر دو دست موهای این طرف و اون طرف را لمس کردم .یه تفاوت چشمگیری محسوس بود .
انگشتهایم یخ کرده بودند . گرسنه ام بود . دیگه بوی کباب نمی آمد . قطعا یخ کرده بود و ماسیده بود . خواستم به خانمم زنگ بزنم .واقعا به دلداری اش نیاز داشتم . اما دیروقت بود شاید نگران می شد . آخه زنگ بزنم بهش چی بگم . بغض کردم . گریه ام گرفت . طبقه بالایی ها همچنان بلند بلند و با عصبانیت صحبت می کردند . همینکه قطره اول اشک مراحل نهایی خروج از چشمم را بررسی می کرد و در شک و تردید بود که جاری بشود یا نشود ؛ طرحی در ذهنم جرقه زد و حالم جا آمد . اینطوری هم حسابی حال خانمم را می گرفتم و تلافی تمام تحقیر ها و تیکه انداختن هاش را می کردم و هم یه منت چند صد کیلویی روی سر مدیر عامل می گذاشتم که فقط بخاطر حرف شما این کار را کردم . راستش تنوعی هم بود . یه جورایی هم باکلاس بود . یه وقتهایی هم مد شده بود . خالد وقتی آمد و با تعجب دید من دارم شام میخورم گفت :عهه آقا بذار براتون گرم اش کنم . ماسیده الان غذاتون . ولی آقا عجب قیچی های نو و آکبندی داشتن این بچه های روابط عمومی .
جوابش را ندادم و آخرین قاشق را که بلعیدم گفتم : کلاه را بده به من باید سریع بریم خونه ما و نیم ساعته برگردیم.
خالد با تعجب گفت : خونه شما آقا ؟ خیر باشه این وقت شب .
گفتم : آره ؛ فقط زود باش که خیلی دیر شده و خیلی هم آروم باید بریم بالا . بی سر وصدا .
مسیری که همیشه حداقل دو ساعت توی ترافیک بودم را نیم ساعته طی کردم ساعت حوالی یک شب بود که خیلی آهسته داخل منزل شدیم . خالد خواست یا الله بگوید که دوباره انگشت اشاره ام را روی بینی گذاشتم و سریع پیراهن ام را در آوردم و داخل حمام شدم . آهسته و با صدایی خفه و شمرده شمرده در گوش خالد گفتم : فقط ... زود ... باش ... یه دست بتراش بره ... چیزی جا نذاری .
1) خالد دستهایش می لرزید و آن قدر در کارش عجله کرد که چند جای سرم را برید و خون جاری شد . اهمیتی ندادم . باریکه خون از فرق سرم جاری شد و بعد از عبور از مسیر وسط پیشانی ام از نوک بینی ام جاری شد و چند قطره ای روی سرامیک های سفید طرح انداختند . با جورابم پاک کردم . باریکه دوم و سوم هم ختم شدند به انبوه ابروهای پر پشت و مسیری به موازات خط ریش . خوابم گرفته بود و چشمهایم احتمالا برای چند لحظه ای روی هم رفت و واقعا متوجه نشدم چه زمان خانمم برای دستشویی رفتن بیدار شد و با شک و تردید در حمام را باز کرد و من را در آن وضعیت با چشمهایی بسته دید. اصلا نفهمیدم گذر زمان را از لحظه ای که با صدای وحشتناک جیغ اش به خودم آمدم و تا تلاش کردیم به هوش بیاید و خالد اورژانس خبر کرد و همسایه ها بیرون ریختن ومن با وضعیت نا مناسب عقب آمبولانس نشستم را اصلا نفهمیدم . زمان به قدری سریع گذشت که ساعت داخل اورژانس بیمارستان حوالی دو و نیم صبح را نشان می داد . وقتی به خودم آمد یادم آمد ساعت دو شده است و من هنوز عدد نهایی سود هر سهم را برای مدیر عامل پیامک نکرده ام . نگاهی به اطراف کردم . خالد روی صندلی اورژانس خوابش برده بود . دستی به سرم کشیدم و مشت مشت موهای نیمه تراشیده و نتراشیده را لمس می کردم . مثل گندم زار هایی که یک قسمت اش را درو کرده اند و گندم های قسمت های دیگر هنوز با غرور در مقابل دستگاه درو تسلیم نشده اند . همانقدر نا همگون ؛ همانقدر متناقض . به خودم که آمدم به این نتیجه رسیدم با این وضعیت قطعا کارم را از دست خواهم داد . آبرو ریزی بزرگی در پیش رو بود . فرصت خیلی کم بود . خالد را بیدار کردم و رفتیم سراغ جمع کردن بدبختی هام .
شهرام صاحب الزمانی

شنبه بیست و پنجم فروردینماه ۱۴۰۳
بازنویسی اول : یکشنبه بیست و هفتم خرداد ۱۴۰۳
سیزدهم اپریل 2024 اورلینز
Edit Ver 01 : 16/June/2024

دیدار بد هنگام

دیدار بد موقع
کمتر کسی از ماجرا خبر داشت.بجز من و خودشون دوتا، شاید هیچ کس . تازه من هم که خبر داشتم ، باور نداشتم که اونا بخوان این کار را واقعا انجام بدن. بنابراین من حتی جرات نکردم که بخوام به آزاده چیزی بگم . اولش گفتم حالا اینا یه چیزی گفتن ، ولی مگه مغز خر خوردن که بخوان برن اونجا ؟ اونم این وقت شب ! حالا اگه عصر می رفتن بازم یه چیزی. ولی وقتی پیچید سمت آخرین میدون شهر به سمت کمربندی ، به زحمت خودمو بهشون رسوندم و وسط اون همه شلوغی و هیاهو و بوق ، بوق ، با صدای بلند پرسیدم : میشه بگی کجا داری میری ؟ داری از شهر خارج میشی ها !
داماد گفت : همون که عصری بهت گفتم شاید بریم دیگه !
سرمای هوا اذیت می کرد و سوز داشت ،با بخاری که از دهنم بیرون می آمد، پرسیدم : حالا واقعا لازمه که این صحنه فیلمبرداری بشه ؟
عروس تمام بدنشو چرخوند سمت شیشه و خیلی جدی گفت : من که بهتون گفته بودم باید با بابام خداحافظی کنم !
گفتم : آخه اینهمه آدم بیان همراه مون درست نیست ها ! زن و بچه همراه شونه ، فامیلا و دوستای خودتونن ! بچه ها قطعا میترسن ...
نذاشت حرفم تموم بشه ، تیک آف کشید و گازشو گرفت و لایی کشید ورفت... همه ماشین ها هم بوق بوق کنان دنبالشون .
وقتی برگشتم و سوارماشین خودمون شدم ، آزاده که حسابی خسته شده بود و خستگی را توی تمام صورتش میشد دید ، پرسید : نگفت کجا میرن ؟
خونه شون کجاست ؟ اینجا که دیگه خارج شهره !
جوابی ندادم . میدونستم هر جوابی که بدم ، چه غوغایی بپا میشه !
ادامه داد: نکنه دوباره میخوان برن جایی بزنن و برقصن ؟ بسه دیگه بخدا ! گرفتیم همه رو!
هر طور فکرشو کردم دیدم نمی تونم چیزی بگم . بهتره خودم را مثلا در عمل انجام شده قرار بدم . خیلی خوب میدونستم که آزاده چقدر فوبیا داره از این قضیه !
با خودم فکر کردم کاشکی خودم تنها می رفتم ، کاش یه جایی آزاده را پیاده می کردم و برمی گشتم سراغش ! ولی دیگه خیلی دیر شده بود . آخه کجا توی جاده خارج شهر پیاده اش کنم ؟اونم این ساعت ؟ واقعا نمی دونستم چطور بهش موضوع را بگم ؟
توی افکار خودم غوطه ور بودم که داد زد : آهایی ! کجایی ؟ با توام... گفتی به اندازه کافی فیلم از رقص شون داری و فقط ده دوازده دقیقه دیگه از فیلم خام بیشتر نمونده ؟ اونم واسه جهیزیه شونه ؟ بسه دیگه ! جهیزیه شون را هم خودت برو بگیر ، من خیلی خسته ام! باطری هم دوخط بیشتر نداری ها !
با وجود خستگی اش یه ریز حرف میزد و من فقط خودم را در اون محیط تصور می کردم . بگی نگی خودم هم ترس برم داشته بود !
جاده در قرق ماشین های کاروان همراه عروس و داماد بود که بوق ، بوق کنان ماشین عروس را همراهی می کردند .
دوباره گفت : حواست هست چی بهت گفتم ؟ نگفتی اصلا اینجا کجاست که اینا میخوان برن؟
لال شده بودم و حرفی نمی زدم . میدونستم اگر کوچکترین حرفی بزنم ، داد و هوارش بلند میشه و عصبی میشه و دعوا درست میکنه . واقعا نمی دونستم چکار باید بکنم و چی بگم؟
خیلی آروم گفتم : مشتریه دیگه ... هرچی میگه باید گوش داد ... الانم امشب ، شب اوناست!
گفت از بس که تو رو میدی به مشتری ! الان هیچ معلوم هست کدوم گوری میخوان برن ؟
گفتم : چه میدونم من ! فقط فهمیدم که دختره گفت که میخواد با باباش خداحافظی کنه!
در طول مسیر ، تیرهای چراغ برق دو سه تا درمیان یکی روشن بودن و اکثر مسیر در تاریکی و ظلمات فرو رفته بود .
آزاده گفت : چی گفتی ؟ کجا قراره بره خداحافظی کنه ؟
- همون که خودت گفتی دیگه !
- من جایی را نگفتم !
- چرا گفتی !
- نه تو گفتی میخواد بره با باباش خداحافظی کنه !
- آره دیگه ... همین ...
- خوب این یعنی چی ؟ یعنی چی که با باباش خداحافظی کنه ؟
- ولم کن دیگه ... عههه چه میدونم
- ول ی ی ه
رد غبار گرد و خاک که به هوا بلند شده بوددر زیر نور چراغ های روشن ماشین ها خودنمایی می کرد . گاه و بیگاه صدای تق و توق بسته شدن در یکی از ماشین ها از دور و نزدیک شنیده می شد. هیچ صدایی از هیچ کسی نمی آمد . انگار نه انگار تا همین چند لحظه قبل ، همه سیستم های صوتی ماشین ها در رقابت بلندی صدا از هم سبقت می گرفتن ! تک و توک کسی پیاده میشد و سیگار می کشید . بوی سوختگی لنت ترمز توی هوا پیچیده بود . بعضی ها که مست بودند گاهی با صدای بلند حرفی می زدند ولی خیلی سریع اطرافیان اش او را ساکت می کردند .
هر ماشینی را که نگاه می کردی ، تقریبا تمام خانمها با لباس های فاخر و شیک و آرایش های غلیظ ، از ترس می لرزیدند . البته که هوا هم سرد بود .
آزاده سرش را بطور کامل خم کرده بود زیر داشبود و علنا می لرزید .
بخوبی می دونستم که تا مدتها قهر خواهدبود و سر سنیگن ! تا دو سه روز آینده هم منت کشی جواب نمی داد .
داماد جلو آمد و گفت : همینجاست ...
قطعه بیست و هفت ، ردیف سوم از بالا ...
پیاده شدم . اما علنا زانوهایم می لرزید . ماشین را روشن نگه داشتم و بخاری را زدم و صدای رادیو را بلند کردم . مجری راه شب چرت و پرت میگفت .
آب دهانم را قورت دادم و دوربین را از صندلی عقب برداشتم . دوربین را روشن کردم . یک خط باطری داشت که مرتب آلارم میداد . ای وای ... اگه الان این یک خط باطری هم بره وسط این قبرستون کجا میشه باطری شارژ کرد؟
به آزاده گفتم : تو که گفتی دوخط باطری داره !
جوابی نداد.
داماد گفت شما جلو تر برو توی قطعه بالای سر مزار مستقر شو که وقتی ما وارد قطعه می شیم بتونی بگیری ...
نمی دونم از سرمای هوا بود یا ترس ولی با صدای بلند دندونک می زدم .
دو سه قدم که برداشتم دیدم همه جماعت توی ماشین هاشون نشستن و دارن کارهای ما سه نفر را نگاه می کنن . دیگه کسی نبود دنباله توری عروس را بگیره واسش و د نبال توری سفیدش روی خاک و خل و مزار ها کشیده میشد .کمی که وارد محوطه قطعه شدم دیدم هیچ چیزی پیدا نیست . برگشتم و گفتم : دوست عزیز اینجا ببین چقدر تاریکه !
من خودم تو را به زحمت می بینم ! آخه چیو فیلم بگیرم من ؟ ببین نور نیست ...
گفت : من نمی دونم مشگل شماست ... یه کاریش کن ... یه پرژکتور داشتی روی دوربین ات؟
گفتم دارم ...ولی کلا یه خط باطری دارم ... الان میخوایی بریم مرده شور خونه یه پریز پیدا کنیم و باطری شارژ کنیم ؟ آخه برادر من ، دوست عزیز ، قرارمون فیلمبرداری توی تاریکی محض نبود ؟ بود ؟ حق با شماست ها ! ولی اصلا نمیشه کار کرد آقا ... نه فوکوس میده نه نورسنجی می کنه ... عملا دستگاه فلجه !
شما برید خداحافظی کنید با مرحوم پدر ... من هفت هشت ده دقیقه دیگه بیشتر کاست ندارم . اونم بذاریم برای جهیزیه تون و خداحافظی تون بگیرم دیگه ... لطفا همکاری کنید . این صحنه انصافا نیازی نیست توی فیلم باشه . حالا اگرم باشه ، هیچ فکر کردی که من چه آهنگی روش بذارم ؟ چرا اینقدر اصرار دارید؟
عروس گفت : راجع به آهنگ اش هم فکر کردم . آهنگ عجب رسمیه ، رسم زمونه را بذارید. فقط لطفا حداقل سه دقیقه اینجا فیلم داشته باشیم . می خوام بابا را ببوسم ! بعد بغض اش ترکید و گریست ... جوری هق هق میکرد که شانه هایش تکان تکان می خورد ...
کم کم دوسه تا از دوستان داماد و پسرعموهایش و پسرخاله هایش جلو آمدند و پرسیدند : چی شده ؟ چرا دس دس می کنی آقا ؟ چرا مردم را توی سرما معطل کردی ؟بگیر آقا ... هر چی که داماد میگه باید انجام بدی ...
گفتم : بله درسته ... شما درست می فرمایید ولی وقتی اینقدر تاریکه من چکار کنم ؟ چیو بگیرم آخه ؟ اصلا چیزی معلوم نیست که بشه بگیری ...
یکی شون که اصلا صورتش معلوم نبود و نور چراغ ماشین کامل به پشت سرش خورده بود و ضد نور شده بود ، از اون وسط گفت : بگیر آقا ... معطل نکن ... مشکل ات فقط اینه ؟ بیا بعد با صدای بلند فریاد زد : بچه ها ماشین هاتون رو دورتا دور قطعه نور بالا بدید تا آقای فیلمبردار بتونه کارشو انجام بده ... رقابت برای خدمت در شب عروسی آقای داماد بالا گرفت . هر کسی با هر ماشینی مشغول دور زدن و جابجا شدن شده بود . دوباره گرد و خاک به هوا بلند شد و ماشین ها بسرعت جابجا شدندو فضای سورئالی ایجاد شد . من هم رفتم وسط . بالای سر مزار پدر عروس و مستقر شدم . نور قابل قبولی درست شده بود . میشد کار کرد . همین که خواستم بگم بیایید و فیلم را بگیرم ، ناگهان از آخرین ماشینی که ملحق شد ، صدای جیغ و فریاد بلند شد و نور ماشین آسمان تیره را شکافت . پراید هاچ بک در تاریکی دنده عقب گرفته بود تا جایی برای خود باز کند و از قافله نورپردازان جا نماند که چرخهای عقب در گورهای تازه کنده و آماده شده افتاد و جلوی ماشین به آسمان می نگریست ... هیاهویی شد . مهمانها با کت و شلوار و کراوات و بوی الکل تا خرخره نوشیده شده ، همه به سمت اون ماشین حرکت کردند ... زن ها در صندلی عقب پراید هاچ بک چون رسما خود را داخل گور می دیدند ، ممتد با صدای بلندجیغ می کشیدند . با هزار زحمت و مرارت و خنده هاچ بک سرپا شد و ماجرا ختم به خیر شد . بعضی ها از خنده روده بر شده بودند و لاینقطع قهقه می زدند . مرد میانسالی غر می زد که اینقدر نخندید معصیت داره ... اون زیر پاتون تازه آدم خاک کردن ها ... این وسط یکی دو نفر هم هنگام زود زدن برای بیرون آوردن هاچ بک ، خشتکشان جر خورد و جداگانه اسباب خنده شدند . به سرمای هوا عادت کرده بودم . ترس ام هم از محیط کم شده بود. بالاخره راش ها را گرفتم . نماهای دور بد نشد ولی نماهای نزدیک ریده مان شد . عروس اونقدر گریست که اشک هایش ، آرایش اش را از یک عروس زیبا و جذاب ، به موجودی وحشتناک با سیاهی ترسناک دور حدقه چشم تبدیل کردند .
وقتی برگشتم ، هنوز آزاده سرش روی داشبود بود و در گوشش هندزفری گذاشته بود و پاهایش را تکان تکان میداد . در مسیر برگشت ، داخل شهر وقتی که اولین تیر چراغ برق نوری به داخل ماشین تاباند ، نگاهش کردم ، متوجه شدم حسابی گریسته است و چشمهایش هنوز خیس و اشکی است . شاید دلش برای عروس سوخته بود یا شاید از جایی دیگر غصه داشت .شایدم ترسیده بود و گریسته بود . نفهمیدم . در طول مسیر هم هیچ حرفی نزد . قشنگ معلوم بود که صحنه سقوط پراید را هم اصلا ندیده و نفهمیده . من که گاهی یادم می آمد می خندیدم ولی آزاده کاملا ساکت و بی روح شده بود . هیچی نمی گفت . کار که تمام شد ، جلوی در پارکینگ خونه ، قبل از پیاده شدن گفت : واسه مراسم های بعدی ات حتما فیلمبردار خانم آفیش کن . من دیگه نیستم ! خیلی دلم میخواد بدونم راش قبرستون را نصفه شبی ، ساعتی چند میخوایی دستمزد بدی ؟
.

شهرام صاحب الزمانی
بیست و چهارم اکتبر ۲۰۲۴
اورلینز ؛ آنتاریو

حاج صحبت الله فاضلی

حاج صحبت الله فاضلی
: خجالت بکش ... حیاکن ، دست به من نزن ، جیغ می کشما !
- باع ! یعنی چی ؟ پس اون همه قول و قرارمون چی شد ؟ من واسه خودت میگم ؛ بالاخره حرفی زده بودم ، پاش هستم .
: برو بابا ... الان دیگه نه ! برو پی کارت ! بعد از این همه وقت الان ؟ اونم اینجا ؟ جلو چشم آفا !!
- یعنی چی عزیزم ؟ آخه مگه من فرصت داشتم و نیامدم ؟ خودت که داری می بینی ؟ خدا وکیلی وقت داشتم و دریغ کردم ازت ؟
: خبر دارم وقت نداری ! میدونم که هر شب زیارت میری ! میدونم کجاها را زیارت می کنی !
- خوب من که هر شب زیارت میرم ... اینو که همه میدونن ... کارمه ... کارهر شبه
: همه هم میدونن غسل زیارتت را به جماعت بجا میاری ؟
حاجی که انگار با مشت ضربه محکمی به سرش خورده باشه دستهایش را از دور کمر رحیمه شل کرد و خیره شد به چشمهای سبز رحیمه و با غیظ گفت : این چرت و پرت ها چیه داری میگی ؟ حرف دهنت رو بفهم !
رحیمه دستهای حاجی را پس زد و گفت : بذار برگردیم . شوهر عشرت باید کلاه اش را بالاتر بذاره ؛ هر چند همه اهل محل میدونن عشرت را رد کرده اینجا که واسه خودش خونه را خالی کنه !
بعد از کارتن ها پایین آمد و چادرش را از زمین برداشت و سرش کرد و به سرعت به در خروجی رفت . حاجی که گیج و منگ شده بود و قافیه را باخته بود به خودش آمد و به سرعت جلوی در آشپزخانه ایستاد و گفت : خیلی اشتباه گرفتی رحیمه ، من دیشب گوهر شاد بودم تا یه ساعت بعد از نماز صبح که رفتم نونوایی ...
رحیمه که گوشه چادرش را محکم گرفته بود گفت : آره آره میدونم تو آدم با خدایی هستی ؛ فقط نمی دونی که برنجی که اینطوری ری می کشه و قد علم می کنه را باید همون دم سحر بیایی خیس کنی که واسه نهار ظهرت جواب بده . چادر عشرت را که واسش آوردم ، گفتم خوابه در نزدم و آمدم تو که شنیدم صداتون از توی حموم میاد ... قبول باشه حاجی ! من که همه چیو دیدم و چیزی هم تا الان نگفتم باشه تا به موقع اش ... الانم خودت میدونی و ظرفهای نشسته ات و شام امشب ات و نهار و شام فردات ... من میخوام برم زیارت ؛ نه ازپشت پنجره ! میخوام برم پیش آقا و زار بزنم واسش ...
- رحیمه ... رحیمه من نوکرتم بخدا ... اذیت مون نکن این دم آخری ... بذار بخیر و خوشی تموم بشه ... من گوه بخورم دیگه
رحیمه حرفش را قطع کردو گفت : برو بابا ... اصلا مریض ام ... ناخوش ام ... کی گفته من مثل حمال واست کار کنم و خوشی اش را عشرته بکنه ... برو کنار از جلو در ... داد می زنما
- رحیمه من جبران می کنم برات ... عین ده روزش را باهات حساب می کنم
: یک کلمه دیگه حرف بزنی آبروتو می برم ... از سر راهم برو کنار ... فقط برگردیم بلدم چکار کنم .
حاجی چشمکی زد و گفت : رحیمه امشب ساعت دو بیا اتاق خودم ...
- برو بابا ...
درحالیکه خمیازه می کشید وارد آشپزخانه شد . چرت بعد از نهار واقعا نعمتی بود . هر چند کوتاه . وسط این همه شلوغی کارها می چسبید . وارد که شد ، سمت راست انبوه ظرفهای شسته نشده و تلمبار شده روی سینک توجهش را جلب کرد . سیاهی لشگر مگس هایی که مهمانی گرفته بودندومرتب دستهایشان را بهم می مالیدند از دور و برسطل زباله ای که مشخص بود از دیروز خالی نشده به پرواز در آمدند. بوی فساد غذاهای مانده بینی را آزار می داد . این شرایط برایش قابل قبول نبود . تعجب کرد . خواست زیر کتری را روشن کند و چای عصر را بگذارد که دید جعبه چای خالی است . سطل قند بدون در رها شده هم میزبان مگس ها بود . روی زمین قابلمه ها و دیگ های شسته نشده هم روی هم تلمبار شده بودند.

حاج صحبت الله فاضلی سالهای سال بود که در این کار تجربه داشت .به اصطلاح زیر و بم کار دستش بود .همیشه هم همه جوانب کار را بررسی می کرد . طبیعت کار طوری بود که معمولا حوادث و اتفافات غیر منتظره زیادی هم در طی آن پیش می آمد . آنقدر در این مسیر ها رفت و آمد کرده بود که برای هر حادثه و رخدادی همیشه حاضر و آماده بود و راه حلی در چنته داشت . خودش به خوبی میدانست که چقدر مسولیت سنگینی دارد . غالبا یک جماعت حدود چهل نفره را با خودش همراه می کرد و این طرف و آن طرف می برد . اما این روزها شرایط طوری بود که کاسبی قدری دشوار شده بود ، هزینه ها بالا رفته بود و به اصطلاح دخل و خرج نمی کرد .آنها هم که پول و پله ای داشتنددیگر اکثر سفرهایشان را با ماشین شخصی می رفتند و از آن برنامه های هفتگی و ماهانه رسیده بود به دو سه ماهی یکبار برنامه .تازه این اواخر لیست هم به زور پر میشد . آنقدر در مسجد محل تبلیغات می کرد و شرایط اقساط می پذیرفت تا شاید لیست اتوبوس پر شود . این سفر آخر هم که برای کم کردن هزینه ها همه تیم را از بین خود زائرها چید .آشپز و ظرفشور ونظافتچی را هم یکی کرد و خودش هم تا جایئکه می توانست کمک حال بود و همکاری می کرد تا کار جمع شود و برای وعده غذایی بعدی شرایط را فراهم می کرد .
چند وقتی بود که لیست روی عدد ۳۹ قفل شده بود و کسی هم مشتاق نبود .هر چقدر هم در مسجد بین دو نماز از ثواب زیارت ها نقل قول گفتند و حرف زدند ، لیست پر نشد که نشد . اما در مسجد هر وقت کسی نذری مفصلی داشت همیشه مقدار زیادی از کارهایش را رحیمه انجام می داد . شوهری نداشت و اختیارش با خودش بود . زیت و تر و فرز بود و حاج صحبت الله اینها را خیلی خوب میدانست رحیمه می توانست برای چهل نفر به راحتی آشپزی کند .خودش هم وردست بود . فقط این موضوع که خودش و او بتوانند دو نفری در طبقه چهارم مهمانپذیر همکاری کنند و اگر دست شان به هم خورد یا حجابی کم و زیاد شد و... خلاصه برای اینکه حرف و حدیثی پیش نیاید را با رحیمه مطرح کرد و پیشنهاد داد که صیغه محرمیتی بخوانند و لازم نیست که کسی هم خبردار شود . صیغه ده روزه ای بخوانند و مهریه اش هم هزینه سفر رحیمه باشد. رحیمه گفت : حاج صحبت الله من سفره دویست نفری انداختم و جمع کردم ؛ چهل نفر که دیگه واسه من کاری نداره !
: بهت گفتن غذات خیلی کم نمک بود ؟
- اون همه نمکدون ، خوب نمک بزنن به غذا شون . عوض تشکر و دست درد نکنی شون هی غر می زنن ! یه روز میایی و میگی که میگن ترشه ! شب اول یادته گفتن شور بود ؟ همینه که هست !
حاج صحبت الله از جسارت و حاضر جوابی رحیمه تعجب کرد و جا خورد . پیش خودش فکر کرد شاید خسته است . به سمت یخچال رفت و داخل یخچال را نگاه کرد و گفت :
چیزی لازم نداری ؟
جوابی نشنید . دوباره پرسید . همین ها که داری کافیه ؟ گفتی چیزی نمی خوایی ؟
چیزی شده ؟ قهری ؟ رحیمه ! الو ؟
رحیمه با وجود هیکل ریز و اندام نحیف اش به خشم آمد و با صدایی بلند گفت :
خجالت نمی کشی ؟ من همه اش توی این آشپزخونه جون می کنم و نه خیری از شما دیدم و نه حتی یه زیارت ساده رفتم . همه اش هم شب و روز مثل کلفت توی این آشپزخونه بودم!
حاج صحبت الله که جا خورده بود گفت :
یواش بابا ... رحیمه حالا خو سوار اتوبوس نشدیم که برگردیم که بخوایی گلایه کنی ...
الان بیا ... بیا ... می خوایی زیارت کنی ؟ بیا این ور ... بیا دم پنجره ...
حاج صحبت الله دست رحیمه را گرفت و کشید سمت پنجره روبه حرم و در طی مسیر با پا بشقاب ها و کاسه های خورشت خوری که خورشت ظهر روی شان ماسیده بود را کنار زد و لیوان های یکبار مصرف کثیف دوغی را هم با نوک پا شوت کرد سمت سطل زباله که پرواز مگسها بالای سطل زباله را سیاه کرد .
بعد سریع جعبه روغن و رب را روی هم گذاشت و خیلی فرز و با مهارت رحیمه را بغل کرد و گذاشت روی جعبه ها و گفت :
حرم را می بینی ؟ سلام بده ...
خودش همزمان پهلوی رحیمه را می مالید و زیر لب سلام داد ...
دوباره گفت : حیاط را میبینی چقدر شلوغه ؟ ضریح اسماعیل طلا را می بینی ؟ سلام بده ... سلام بده ...
همین که رحیمه خواست سلام بدهد ، بازدم نفس اش را با فشار زیاد بیرون داد و سفیدی چشمهایش ابتدا به سبزی و سپس به تمام فضای حدقه غلبه کرد . پاهایش شل شد و خودش را سپرد به دست های قوی حاج صحبت الله که با مهارتی خاص کم کم ، بالاو بالاتر می رفت و در حرکتی ملایم ، مشغول نوازش و کشف بود .
رحیمه چشمهایش بسته بود و چیزی نمی دید و نای ایستان نداشت .
ناگهان صدایی از بیرون آشپزخانه پرسید :
این چایی عصر آمده نشد ؟ میخواییم بریم زیارت .


شهرام صاحب الزمانی
بیست و چهارم اکتبر ۲۰۲۴
اورلینز ؛ آنتاریو

مجمع

مجمع

از وقتی که افتادحسابی عصبی شدم ؛ بدنم یخ کرد و چند لحظه ای اصلا خون به مغزم نرسید . اسفناک ترین شرایط ممکن پیش آمد . کاش زودتر کارش را تموم می کرد . دلم ضعف می رفت . طبیعی بود که اصلا دلم نمی خواست کسی توی این وضعیت من را ببیند . معنی نداشت ؛ هزار تا فکر و خیال می کردند ؛ هر کسی که می دید ؛ هر کدومشون . هوای بیرون هم سرد بود و احتمال داشت سرما بخورم . خودم هم در شرایط نامناسبی بودم . بعد از اون همه ماجرا واقعا نمی دونم چرا تن به این پیشنهاد سخیف دادم . البته دیگه واقعا چاره دیگه ای هم نداشتم . با اینکه دیر وقت بود ولی سر و صدا و هیاهوی خیابان هم روی اعصاب بود . عدد نهایی را هم باید به مدیرعامل پیامک می کردم ؛ خودش گفت حتی اگر شده ساعت دوی نصفه شب بفرست . از بالکن طبقه بالا هم بوی سیگار می آمد . بوی سیگار و شکم خالی دل ضعفه را بیشتر می کرد .

نگرانی ام بیشتر به این علت بود که هر لحظه ممکن بود یکی از کارمندها از شام برگردند و من را توی این وضعیت نامناسب ببینند . زشت بود . از فردا صبح توی اداره می پیچید که خبر دارید دیشب فلانی چه کرده ؟ حالا بیا و جمع اش کن . یکی دوبار به سرم زد که بساط این سفره ای که دور گردنم پیچیده شده بود را جمع کنم و خیلی عادی و ریلکس بلند شوم و بروم پشت میزم و شامم را کوفت کنم . اصلا هم به روی خودم نیاورم که چه شده . اما نمی شد و بد جور تابلو بود . باید از این وضعیت رقت انگیز خارج می شدم یه عالمه کار داشتم هنوز. خیلی دیر کرد. هر وقت هم که کمی فضا ساکت میشد باد صدای رقت انگیزخش خش سفره یکبار مصرف را بلند می کرد . بلند شدم و خواستم بهش زنگ بزنم و بدونم کجاست و چی شد .همین که بلند شدم و قبل از اینکه دستم بره سمت گوشی ؛ بوی کبابی که توی اتاق پیچیده بود از پنجره باز بالکن قشنگ به مشام می رسید . گرسنه ام بود . ضغف داشتم . زنگ زدم . برنداشت . اصلا در دسترس نبود . احتمالا توی آسانسور یا هنوز توی پارکینگ بود . خش خش پلاستیک های دور گردنم که با وزیدن باد بلند می شد حوصله سر بر بود . خواستم بساط اش را جمع و جور کنم وحداقل شامم را بخورم که با قیافه ای درهم و برهم از در وارد شد و گفت : آقا ... شرمنده ؛ هزار تیکه شده . این دیگه درست نمی شه بنظرت چکار کنیم الان؟ گفتم : تقریبا فریاد زدم و گفتم به نظر من !! الان نظر من را توی این شرایط می خواهی ؟

تهیه گزارش های نهایی سندهای مالی و محاسبه سود و زیان و از همه اینها مهمتر مشخص کردن عدد نهایی و دقیق سود هر سهم برای مجمع فردا تمام شب و روز این پنج شش هفته اخیر من را کامل درگیر کرده بود . پنجشنبه ها و جمعه ها هم سر کار بودم هر چقدر هم که جلو تر می رفتیم کار سخت تر و سخت تر میشد و مشکلات کار نمایان تر میشد . مسٔولیت کارم زیاد بود . بخصوص که امسال نماینده سازمان بورس هم ناظر بر گزارش عملکرد در مجمع حاضر می شد . نرسیدم . واقعا این چند هفته نرسیدم که به خودم برسم . بازهم طبق روال قرار بود خودم به عنوان مدیر مالی شرکت مجری و برگزار کننده مراسم مجمع عمومی سالانه باشم . الان می فهمم که چه اشتباهی کردم وقتی دو سه هفته قبل ؛ چندین بار این کارمندهای روابط عمومی آمدند دفتر و گفتند برای تهیه کلیپی که قرار است در مجمع از دستاوردهای شرکت برای سهامداران و نمایندگانشان و همه مهمانان پخش شود و شما هم باید این دیالوگ ها را بگویی ؛ من ؛ هی بهانه آوردم و آن ها را پیچوندم و وعده فردا و فرصت مناسب را دادم . آنقدر این فردا ؛ فردا کردن ها تکرار شد که عین انبوه ورق های نو و دست نخورده کتاب درسی در شب امتحان ماند تا دقیقا امشب . شب قبل از مجمع . حتی دو سه شب پیش وقتی که کارگردان آوردند و فیلمبردار و نور و صدا و اینها ؛وقتی گفتم فرصت بدید تا سر و وضعم را بهتر کنم ؛ مدیر روابط عمومی و تیم فیلمساز بسرعت قبول کردند . چون بقول مدیر روابط عمومی انبوه زلف های پریشان و درویشی چهره ام را پوشانده بود و خودم دیده نمی شدم .

همسرم اما این موهای بلند را دوست داشت و توی خونه گاهی خودش با کش می بست و می خندید من هم همراهی می کردم .اما صبح ها با موهایی آشفته و پریشان راهی اداره و جلسات می شدم . ماجرا وقتی داستان شد که بعد از جلسه امروز عصر ؛ جلوی در آسانسور منشی مدیرعامل من را صدا زد و گفت : با شما کار دارن !

استرسی من را گرفت که چه موضوعی قرار هست مدیرعامل به من بگوید . هزار فکر کرده و نکرده در ذهن ام مرور شد. چه موضوعی است خصوصی بگوید که جلوی جمع و در جلسه نگفت ؟

وقتی وارد شدم ؛ مدیر عامل بدون مقدمه گفت :راستی چند وقتیه میخوام بهت بگم ؛ تیپ ات و خصوصا موهات اصلا در شان مدیر مالی نیست واسه خودت و پرستیژ خودت و شرکت میگم . عرق سردی روی پیشانی ام نشست و با خجالت در جواب گفتم : صورتهای مالی تمام بشه ؛ چشم ... وقت نمیشه آقا بخدا ...

حالااین وسط همسرم هم بشدت تاکید داشت و مرتب می گفت : حالا که تا اینجا گذاشتی بلند شده فقط برو پیش عزیز الله سلمانی ! قلق موهات دست اونه . فقط عزیزالله بری ها عزیزم . زنگ بزن ؛ ازش بپرس کی وقت داره برو پیشش !

خانوادگی از نوجوانی مشتری عزیز الله بودیم . خودم ؛ داداشام ؛ همه بچه های فامیل . کارش حرف نداشت انصافا . اما هر چی زنگ میزدم بهش ؛ گوش اش خاموش بود . همین دو سه روز گذشته بود که از بس زنم گیر داد و تحت فشار بودم یکی از کارمند ها را فرستادم به آدرس اش که از همسایه هاش سوال کنه استاد کجاست ؟

گفته بودن که عزیز الله رفته شهرستان و وقتی هم که میره شهرستان همیشه میره باغ خودش و اونجا هم اصلا آنتن دهی نداره . ازاین گوشی قدیمی ها هم داشت که هرچی پیامک براش فرستادم بی فایده بود . داداشم یه بار گفته بود سالهاست پیامک های گوشی اش پر شده و ظرفیت نداره و پیامک جدید نمی رسه بهش . اما خانمم اصرار داشت و می گفت تو که اینهمه صبر کردی ؛ بازهم صبر کن بالاخره سر و کله اش پیدا می شه . امروز عصر هم باز امیدوار بودم که بیاد و کار را دقیقه آخر تمام کند ولی وقتی که کار به ساعت های آخر رسید اونقدر گیر و گور بودم که یکی از کارمند ها را فرستادم برود یه سلمانی درست و حسابی ؛ ترجیحا از یک منطقه و محله خوشنام یا هر کسی که خودش بهتر می شناسد را بیاورد ؛ یه هزینه مناسبی دستمزد بگیرد و بیاید اینجا و دفتر کار و کار را تمام کند . دیگر قیافه گرفتن و چند روزی سر سنگین شدن خانمم مهم نبود . مسله مهم کار بود و به قدر کفایت این سلمانی رفتن و نرفتن در این روزهای مانده به مجمع ؛ انرژی و تمرکز من را گرفته بود . هر نیم ساعت یکبار هم از روابط عمومی زنگ می زدند که هر وقت آماده هستی بگو تا تیم بیاد و ما داریم کارهای نهایی تدوین را انجام می دهیم و فقط صحنه های مربط به شما مانده و ... بقیه حرفها را نشنیدم و بدون خداحافظی گوشی را قطع کردم . این پسره هم تا گزارش هایش را کامل کرد و راه افتاد و از شرکت بیرون رفت ؛ ساعت حوالی نه شب شده بود . موضوع به نحوی توی واحد مالی پیچیده بود که اصلاح سر و سلمانی رفتن من به مراتب از تعیین قیمت نهایی سودخالص سهامداران به ازای هر سهم مهمتر شده بود . بازهم از روابط عمومی زنگ زدند ؛ برداشتم و درجا قطع کردم . با لحنی تقریبا شبیه به فریاد به منشی گفتم : زنگ بزن بالا به اینا بگو هروقت مهندس آماده شد ما خودمون اطلاع میدیم . اینقدر زنگ نزنن رو مخی ها !

این چندمین شب پیاپی بود که شام خونه نبودم . بعد از سفارش شام خودم و بچه های واحد؛ پسره زنگ زد و گفت : مهندس همه بسته اند هیچ کس باز نیست این اطراف ! ساعت مانیتور را نگاه کردم ده و یازده دقیقه شده بود . موضوع به سرعت نور توی واحد مالی پیچید . مرتب صحبتهای مدیرعامل و تاکیدش توی ذهنم مرور میشد . واقعا تمرکزی بر کار نداشتم و مستاصل شده بودم .

با اینکه من صحبتی از حرفهای مدیر عامل نکردم ولی کارشناس ها خیلی سر به سرم می گذاشتن . خصوصا دخترا صحبت کش مو و این حرفها را می زدن . تا اینکه وقتی خالد خواست فنجان چایی را جلوی من بگذارد ؛ با دست چپش ؛ طوری تند تند انگشتهای اشاره و میانه اش را بهم می زد که انگار از روی عمد میخواست تمام حواس و توجه من را به خودش جلب کند . خالد ؛ آبدارچی واحد بود و برای استخدام اش خودم باهاش مصاحبه کرده بودم . سالهای سال بود که کارهای خارج از اداره واحد مالی را و حتی کارهای متفرقه و شخصی همه مون را انجام می داد . عین دوتا چشمهایم به خالد اعتماد داشتم . قابل اعتماد بود و مسلط .

فنجان را که گذاشت ؛ اینبار با هر دو دست راست و چپ حالت قیچی کردن را انجام میداد و با صدایی کشیده و لبخندی به اندازه نیم عرض صورت اش گفت : حله آقا ... حله نگران نباش ! خودم برات ترتیب اش را میدم .

اهمیتی به حرفش ندادم و مشغول ادامه کارم شدم . خودکار توی دستم بود اما چند لحظه ای ذهنم درگیر مسیر افول از عزیز الله به خالد شد ؛ فقط نمی دونستم به خانمم چی بگم ؟ چقدر تحقیرم می کرد اگر می فهمید که خالد موهایم را کوتاه کرده ! به خودم که آمدم دیدم چایی یخ کرده . به منشی گفتم : خالد را صدا کن بیاد . سریع . وقتی خالد آمد ؛ بهش گفتم : اول اینو عوضش کن ... بعدشم بگو ببینم چیو گفتی حله ؟

وقتی صورتش را نزدیک گوشم کرد تا آهسته صحبت کند بوی عرق تیشرت خاکستری رنگ اش که مشخص بود مدتهاست با شرایط شست و شو قهر بوده طوری مشامم را زد که سرم را کامل عقب کشیدم .

سرش را به دنبال سر من کمی حرکت داد و دم گوشم گفت : خودم براتون می زنم آقا ... حله !

ملغمه ای از بوی بد دهانش و بوی عرق تیشرت اش حالم را طوری بهم زد که گفتم : چایی که دیگه نمی خواد بیاری ... فقط بگو ببینم از کی تا حالا تو سلمانی شدی و ما خبر نداشتیم ؟

گفت : اون هم به چشم ؛ بذار تازه دم برات میام با گلاب . گلاب بهتون آرامش میده . نگران نباش دیگه آًقا ... حله !

گفتم : یعنی چی میگم بگو ببینم از کی تا حالا تو سلمونی شدی و من خبر نداشتم ؟

گفت : از وقتی که شما گفتی آچار فرانسه واحد من هستم دیگه ... راستش توی بچگی هام یه مدت توی ولایت شاگرد سلمانی بودم آقا ... تضمینی برات می زنم . نگران نباش ... حله آقا ! یه دورگیری ساده می کنم براتون . جوری کار را براتون دربیارم که مشتری بشید .

هرچند با اعتماد به نفس بالا حرف می زد ولی من خیلی حرفش را جدی نگرفتم و گفتم : باشه حالا باهات صحبت می کنم . خواستم یه مشورتی با خانمم بکنم . شماره اش را گرفتم ولی چون از واکنش اش مطلع بودم زود قطع کردم و تصمیم گرفتم در عمل انجام شده قرار اش بدم . تازه اگرهم دو و سه شب می رسیدم خونه و فردا هم شش صبح می زدم بیرون اصلا متوجه نمی شد و برای مجمع اعصاب ام را خورد نمی کرد و داد و قال راه نمی انداخت .

چند دقیقه بعد ؛ وقتی بوی کباب کوبیده ای را که پیک رستوران آورد توی سالن واحد مالی پیچید ؛ کارمندها هم یکی یکی پیچیدن سمت نماز و شام . حداقل یکساعتی کسی در سالن نبود . من عمدا با صدایی که تقریبا همه متوجه بشن گفتم : خالد من پشت میزخودم میخورم . شماها همه تون برید سالن غذا خوری و راحت شام تون را میل کنید . قشنگ یکساعت وقت استراحت تون هست بعد در حالیکه کج کردم سمت سرویس بهداشتی روبه خالد کردم و گفتم : خالد بی زحمت فلفل سیاه و آبلیمو را هم برام بذار .

خالد غذای بچه ها را طبق لیست از داخل سبد یکی یکی دادو موقع تقسیم غذاها دخترهایی که سبزیجات پخته سفارش داده بودند با حالتی شبیه آغاز تهوع ؛ طوری مقنعه شون را جلوی دهان و بینی گرفته بودن که بوی دل انگیز کباب آزارشان ندهد .

دخترها هم می خواستند پشت میز خودشان شام بخورند . همین که متوجه شدم با چشم و ابرو و حرکت دست چپ ام ؛ طوری که انگار می خواهم چیزی را باد بزنم به منشی فهماندم که خیر همه تون برید سالن غذا خوری .

چشمهای خالد برق میزد . دست به سینه جلوی در واحد ایستاده بود و خروج بچه ها را نگاه می کرد . صورتش می درخشید و انگار منتظر خروج نفر آخر بود . سبد قرمز غذا با چند تا بسته سماق و پیازهای یک چهارم شده داخل پلاستیکهای مربع و نان لواش اضافی بسته بندی شده و قاشق و چنگالهای پلاستیکی که بدون مشتری مانده بودند ؛ همچنان خودش یک تنه و با حجم خالی بوی کباب را در فضا منتشر می کرد .بنظرم آمد که از عمد چند قطره ای از روغن کباب را روی سبد ریخته بودن تا فضا را معطر کند و غیر مستقیم بازاریابی کرده باشند.

واقعا دلم می خواست که اول شام بخورم و بعد با آرامش بنشینم زیر دست خالد که دیدم الان بهترین فرصت هست ؛ چون کسی بجز من و اون در واحد نیست . خالد سریع در را بست و صندلی در بالکن گذاشت . رول سفره یکبار مصرفی را که معمولا صبح ها کارمند ها صبحانه می خوردند را هم آورد . آیینه مربع شکلی به اندازه کاغذ آ چهار به همراه شانه پلاستیکی و ماشین اصلاح را روی باکس چوبی کاغذ باطله ها که داخل بالکن بود گذاشت . بخاطر گاوصندوق با اولویت سوم را داخل بالکن گذاشته بودیم درست کنار نرده ها تا بشود در بالکن را کامل باز کرد . شانس آوردم که در جلسه امنیت فیزیکی تصویب نشد برای بالکن دو در سه متری واحد مالی هم دوربین نصب شود . در اون صورت الان بچه های حراست فیزیکی هم از توی دوربین نظارت می کردند که چگونه خالد قرار است من را اصلاح کندو چه مدلی بزند . خالد حجم بزرگی از سفره یکبار مصرف را دور گردنم پیچید . آیینه را روی گاوصندوق گذاشت وشانه و ماشین اصلاح اش را که از نویی برق می زد را برداشت و شروع کرد.بازهم از بالکن بالا بوی سیگار می آمد . بچه های روابط عمومی عین دیزل در حال سرعتگیری لاینقطع سیگار می کشیدند. انگشت اشاره ام را به علامت سکوت روی بینی گذاشتم و بعد رو به خالد به بالکن طبقه بالا اشاره کردم .

دلشوره عجیبی داشتم و دل توی دلم نبود که کسی در این لحظه وارد نشود و من را با این وضعیت نبیند . به خالد سفارش کرده بودم که در را طوری ببندد که مثل جلسات داخلی به راحتی باز نشود . از ترس خیس عرق شده بودم . صدای ملایم قیییژژژه ماشین اصلاح که درآمد و کمی که اصلاح کرد ؛ خنکی هوا ؛ روی قسمت های کم موی سرم ؛ حس خوشایند سبکی می داد . باد ملایمی می وزرید و موهای نقره ای پشت سر هم روی سفره ریخته می شد . چند لحظه ای که گذشت و مقداری که اصلاح کرد ؛ خالد دستگاه اصلاح اش را روی گاوصندوق در امتداد سفره ای که به دور گردنم پیچیپده بود؛ گذاشت و آیینه را برداشت که قسمتی از شاهکارش را به من نشان دهد . روی سفره پلاستیکی فقط ماشین اصلاح بود و خالد خیلی آرام و در گوشی شروع کرد به تعریف کردن از کار خودش . ناگهان باد محکم تری وزید و سفره را در هم پیچید و ماشین اصلاح به مانند ته دیگ عزیز کرده ای که در کنار بشقاب برای لقمه پایانی کنار گذاشته باشی و یک مرتبه سفره را بتکانند و تو عزیز کرده ات را در هوا ببینی و در جا با بغض قیدش را بزنی ؛ به هوا بلند شد و به پایین پرت شد . از پایین و داخل حیاط صدایی آمد ولی کسی چیزی نگفت . خالد خواست فریاد بزند که دوباره انگشت اشاره را روی بینی اش گذاشتم و او فقط دو دستی روی سرش زد .

خالد وقتی برگشت و در واحد را بست همانجا محکم به در تکیه داد ؛ طوریکه بخواد مانع ورود فرد دیگه ای بشه . سرش را پایین انداخت و با شرمندگی گفت : هزار تیکه شد آقا ! درست بشو نیست !

آقا گفتن نداره این ماشین را همین امروز عصر وقتی فهمیدم ماجرا چیه بخاطر شما خریدم . شما به گردن من خیلی حق دارید .

گفتم : باشه فعلا بیا این بساط را جمع کن و بالکن را نظافت کن و یه پارچه ای ؛ کلاهی چیزی پیدا کن من فعلا بذارم سرم تا ببینم چه گلی باید به سرم بگیرم . اول اینجا را مرتب کن .

اما خالد همونطور که هر دو دستش پشت سرش بود و به در تکیه داده بود گفت :

آقا یکی دیگه هم از قدیم دارم . یه خورده اتصالی داشت صبر کن اون یکی را بیارم و امتحان کنم توکل بخدا شاید جواب بده و شرمنده نشم و بشه کار را جمع کنیم .

سردم شده بود و حسابی گرسنه بودم . خیلی واضح فریاد زدم : فقط زود باش خالد تا کسی نیامده . بدو . خالد سریع آمد و از توی یه جعبه باظاهری داغون و کثیف یه ماشین اصلاح قدیمی درآورد . وقتی اون جعبه قدیمی را دیدم متوجه شدم که نه بابا خالد راست میگفت و گویا از قدیم اینکاره بوده و کمی دلم آرام گرفت و خیالم از نتیجه کار راحت شد .اما همین که دوشاخه را به برق زد ؛ ناگهان جرقه ای زد و کل ساختمان در تاریکی فرو رفت . در اوج زمانی که قیافه بهت زده من و خالد بهم قفل شده بود و قبل از اینکه من قدرت تلکم پیدا کنم و چیزی بگم ؛ دادی یا فریادی بزنم . داد و فریاد و صدای جیغ و شیون جوری از طبقه بالا آمد که قشنگ توی بالکن شنیده میشد ؛ یکی جیغ کشید و داد زد ای وای ؛ داد و بیدا ؛ هر چی فیلم و کلیپ درست کرده بودیم واسه فردا ؛ سیو نکرده پرید ؛ پس این یو پی اس ها چرا کار نکردند ؟ جیغ و داد و فریاد و وای وای کلیپ مجمع پرید و صدای دویدن در تاریکی و بلند بلند فریاد زدن هاشون دیگر مجالی برای خروج کلام از دهان من باقی نگذاشت .

دهان حداکثر باز شده را کوچک کردم و خیلی آهسته به خالد گفتم : جمع اش کن تا کسی بو نبرده . گند زدی که . گفت : آقا الان نگهبان ها فیوزها را می زنن و برق میاد . بذار سریع درست اش ...

دیگه نگذاشتم ادامه بده و سریع پریدم وسط حرفش و گفتم : اون درست بشو نیست . ولش کن . فقط سریع یه جوری این طرف را مثل اون طرف که خالی کردی درست کن تا لااقل بشه جلو مردم ظاهر شد . حالا قشنگ شدن اش ؛ سرت را بخوره .

گفت : آقا صبر کن با قیچی درستش می کنم . سخته ولی میشه کار را در بیاری !

چیزی نگفتم و چاره ای هم نداشتم . برق هم آمد ولی صدای داد و فریاد همچنان از طبقه بالا بلند بود؛ هر کسی تقصیر را به گردن یکی دیگه می انداخت و دنبال مقصر می گشتن .

خالد هم سریع راه افتاد و از روی میز بچه ها یکی دوتا قیچی بزرگ و کوچیک برداشت وآمد سمت من . گفتم : خالد ... آخه این قیچی کاغذه واسه اینکار که نیست .

گفت : شما کارت نباشه . بشین . خیلی طول نمی کشه .

گفتم : فقط بدو جان هر کسی که دوستش داری ... بدو تا بچه ها نیامدن

گفت : نگران نباش مهندس . الان دیگه چراغ بالکن را خاموش می کنم . کسی هم وارد شد متوجه ما نشه !

گفتم : آخه پسر جون توی تاریکی چطوری می بینی شما که چکار داری میکنی ؟

جوابی نداد . چراغ را که خاموش کرد من هم کمی آروم شدم .اون هم شروع کرد . اما قیچی اولی که از روی میز دخترها برداشته بود که اصلا کار نکرد . دسته اش را با چسب قطره ای چسبانده بودند و تا یک حرکت محکم بهم زد ؛ دوباره شکست . قیچی دومی هم کند بود و اصلا جواب نداد . آنقدر موهایم را می کشید که از شدت درد میخواستم فریاد بزنم . صورتم از خشم داغ شده بود و چیزی نمی گفتم . خالد با شرمندگی گفت : چند ساله این قیچی ها روی میز اینهاست ؟ مهندس چاره ای نیست باید از انبار قیچی نو بگیرم!

گفتم : انبار ؟ این وقت شب ؟ انبار دار که هر روزقبل ازساعت چهار یه جوری میزنه بیرون که به ترافیک عصر نخوره . الان هم که ورد به انبار مجوز میخواد .

بی اعتنا به حرفهای من سریع تلفن بی سیم روی میز من را آورد و دست من داد و گفت : زنگ بزن حراست کلید انبار را اونا دارن . بعدشم خودش شماره داخلی حراست را گرفت و گوشی را به من داد .

گفتم : الو ... حراست فیزیکی ؟ سرشیفت نگهبان الان کیه ؟ ... آها باشه ...خودم را معرفی کردم که با احترام گفت می شناسد و شماره من افتاده ؛ با خیال راحت تر از قبل گفتم : آقا کلید انبار را با مسولیت من بدید به خالد ... آره همون آبدارچی واحد مالی ... الو ... اون کیه که داره میگه مجوز میخواد ... منم میدونم مجوز میخواد... باشه ... باشه ... خودتون زنگ بزنید به انباردارو بهش بگید مدیر مالی داخل انبار کار داره آره عزیزم معلومه که یه چیزی میخوام بردارم . اونجا که شصت تا دوربین داره بعدشم یکی از خودتون باهاش برید و صورتجلسه کنید .من صبح خودم مجوزشو از معاونت اش می گیرم .... چی ؟ ... آقا چرا با من بحث می کنی ... چی ؟ انبار دار الان باشگاهه و گوشی اش خاموشه ؟ ... بعدشم میره استخر ؟ شما آمار باشگاه رفتن و استخر رفتن انبار دار را از کجا داری ؟ ...

شقیقه هام تیر می کشید و اون به حرفهاش ادامه داد و من بی اعتنا گوشی را دادم به خالد و گفتم :

اول بگرد یه کلاهی چیزی پیدا کن تا بذارم روی سرم بعدشم بگرد توی واحد های مختلف روی میز منشی ها یه قیچی درست و حسابی پیدا کن و بیار و کارت را تموم کن .

خالد گفت : آقا در اتاق ها بسته است این وقت شب . همه اتفاقا زودتر رفتن واسه برنامه .

گفتم : برو طبقه بالا از همین بچه های روابط عمومی یه قیچی بگیر و بیا وفقط حواست باشه حرفی راجع به قطع برق و این حرفهانزنی .

خالد که رفت سراغ کلاه و قیچی ؛ یکی از دخترها از در وارد شد و گفت : وااا مهندس چرا هنوز شام تون را میل نکردید ؟

گفتم : فعلا تنهام بگذارید ... سر درد دارم . کسی توی بالکن نیاد لطفا . گزارش هاتون را ایمیل کنید و برید . خودم جمع بندی می کنم . فردا هم سرساعت هشت با سر و وضع مرتب بیایید مجمع . یه جوری تیپ بزنید که در شأن واحد مالی و شرکت باشه . متوجه منظورم که هستی .

دختره گفت : چشم مهندس ویه قدم جلو آمد سمت در بالکن .

سریع یه قدم از در فاصله گرفتم و با صدای بلند تری گفتم :

همه اینهایی را که بهت گفتم به بقیه بچه ها هم بگو . لطفا کسی هم مزاحم من نشه .

گفت : چیزی شده آقا ؟

گفتم : نه چیزی نشده . فقط میخوام تنها باشم . زودتر نمودار گیری کنید و برید برای فردا آماده بشید.عدد سود سهام را روی کاغذ بنویسید و بگذارید روی کیبورد . تا فردا .

در بالکن را به روی خودم بستم و نشستم روی صندلی .

با هر دو دست موهای این طرف و اون طرف را لمس کردم .یه تفاوت چشمگیری محسوس بود .

انگشتهایم یخ کرده بودند . گرسنه ام بود . دیگه بوی کباب نمی آمد . قطعا یخ کرده بود و ماسیده بود . خواستم به خانمم زنگ بزنم .واقعا به دلداری اش نیاز داشتم . اما دیروقت بود شاید نگران می شد . آخه زنگ بزنم بهش چی بگم . بغض کردم . گریه ام گرفت . طبقه بالایی ها همچنان بلند بلند و با عصبانیت صحبت می کردند .

شهرام صاحب الزمانی

شنبه بیست و پنجم فروردینماه ۱۴۰۳

بازنویسی اول : یکشنبه بیست و هفتم خرداد ۱۴۰۳

سیزدهم اپریل 2024 اورلینز

Edit Ver 01 : 16/June/2024

+97Kg

+97 کیلوگرم .

برای آخرین بار همه چیز را کنترل کردم . باطری ها ؛ مموری ها ؛ وضعیت تمیزی لنزها؛ زمان زیادی نداشتم . بشدت یک ماشین گرفتم تا دروازه ملایر ؛ سعی کردم تیپ و ظاهرم معمولی باشد و حتی کمی بیش از حد ساده . نمی خواستم خیلی جلب توجه کنم با دوربین حرفه ای و یک لنز بزرگ . بنابراین طوری لباس پوشیدم و کوله ساده ای انتخاب کردم که در این خلوتی جاده کسی هوس نکنه من را خفت گیر کنه . وقتی به ترمینال رسیدم ؛ تک و توک ماشین بیشتر نبودن . یک پژوی سواری از این بین راهی ها داد میزد : همدان ؛ همدان یک نفر ؛ همدان یک نفر حرکت .چپیدم داخل وراننده حرکت کرد .کوله را روی پام گذاشتم و به نوعی کوله را در بغلم گرفتم .به بقیه مسافرها هم اعتنایی نکردم و سعی کردم یه کمی بخوابم تا وقتی که رسیدم بیجار حداقل سرحال و بدون خستگی باشم .در طی مسیر چند بار چک کردم که باید از سمت دروازه شرقی شهر همدان به سمت دروازه و خروجی غرب شهر برم . میدونستم تا رسیدم باید سریع یه دربستی بگیرم ولی واقعا نمی دونستم بگم دربست کجا ؟ خواستم از این مسافرهای بغل دستی یا حتی خود راننده بپرسم ولی اصلا حس اش نبود که چشمم را باز کنم و بخوام ارتباط بگیرم . تازه از کجا معلوم که اونها خودشون میدونستن ؟ فقط برام مهم بود که تا قبل از ظهر به بیجار برسم . سر ظهر هم اگر نشد که دیگه حداقل ساعت یک اونجا باشم . رادیو پخش پژو بین شهری زو ور پخش می کرد و سعی می کردم که گوش نکنم . ولی نمیشد . لاجرم سرم را بین کف دستهایم گرفتم و روی کوله گذاشتم و خوابیدم تا رسید به همدان . سریع اولین نفر پریدم پایین و به اولین تاکسی پیکان زهوار در رفته ای که جلوم سبز شد دست تکان دادم و گفتم دربست و منتظر جواب نموندم و پریدم بالا . نشستم صندلی عقب و خیلی سریع و واضح به راننده گفتم من را سریع بذار دروازه ای که ماشین های بیجار میرن و توضیح دادم که خیلی عجله دارم و کرایه هم هر چقدر که تو بگی قبوله . راننده حرفی نزد . هیچی نگفت . فقط چند دقیقه یکبار از توی آینه ماشین خیره به من نگاه می کرد و تا من نگاهش می کردم سریع نگاهش را می دزدید .

کوله را کنار خودم روی صندلی عقب خواباندم و خواستم حواسم را عمدا به تماشای خیابان پرت کنم ولی زیر چشمی متوجه نگاه های گاه و بیگاه راننده بودم . راننده جوانی هم سن و سال خودم بنظر می رسید با موهایی از ته تراشیده و گردنی که جای چند طرح تتو داشت . گاهی آنقدر خیره به من نگاه می کرد تا جاییکه سر چهار راه دوم نزدیک بود کامل با ماشین جلویی تصادف کنه . بهش گفتم چیزی شده آقا؟

جوابی نداد . سعی کردم رد نگاهم با خیرگی رد نگاهش عمدا تلاقی کند تا با چشم و ابرو بگم ها ... چته؟ ولی نمی شد خیلی حرفه ای نگاهش را می دزدید . اینبار بوق ممتد ماشین بغل دستی او را به خودش آورد. دیگه طاقت نیاوردم و خیلی جدی پرسیدم : عمو دنبال چیزی می گردی ؟ باز هم جوابی نداد . کم کم رفتارش شک برانگیز شده بود و اصلا احساس خوبی نداشتم . به امید اینکه جوابی بده و بتونم سر صحبت را باهاش باز کنم پرسیدم کی می رسیم ؟بجز صدای زوزه گیربکس در سربالایی صدای دیگه ای نیامد . بازهم جوابم را نداد و برای چندمین بار از توی آیینه خیره به من نگاه کرد . دیگه کم کم داشتم از رفتارش عصبانی میشدم و توی ذهن ام به این فکر می کردم که با صدای بلند تری بهش بگم پیاده میشم .همینجا نگه دار . پیاده میشم . توی حال و هوای خودم بودم که یهو راننده با لحنی خیلی جدی پرسید : هنوزم باشگاه میری ؟

گفتم : باشگاه چی ؟

لبخند تلخی زد و گفت : از شکم ات معلوم بود که دیگه کنار گذاشتی و تعطیل اش کردی

گفتم : با شگاه چی ؟ منظورت ورزشه ؟

گفت : منم خیلی ساله گذاشتم کنار . ولی تو بوکسور خوبی بودی ؟

گفتم : بوکس ؟ یک مرتبه تمام خاطرات دوران دبیرستان برام زنده شد و فهمیدم که چی میگه و گفتم : اوه آره یه زمان بوکس کار می کردم .

پرسید : سنگین وزن بودی ؟ درسته ؟

من که هنوز مشغول مرور کردن خاطراتم در ذهن ام بودم و دنبال می گشتم که اینکه این یارو کجا با من توی بوکس بوده مثل گیج ها جواب اش را دادم و گفتم : آها ... آره ... بوکس یه دوره ای کار می کردم و خیلی زود گذاشتم کنار ؛ البته بیشتر بخاطر درس خوندن بود . به درس و مشق لطمه می زد . نه دیگه سالهای سال هست که کار نمی کنم .

یک مرتبه به انبوه درختهای کنار خیابان خیره شدم و ذهن ام رفت توی اون سالها و اینکه واقعا چقدر تمرین می کردم و عجب بدنی داشتم . بیست دور دویدن دور زمین فوتبال شوخی نبود . یادش بخیر که هیچ زمانی به اندازه اون سالها قوی و پر قدرت نبودم .

با دوچرخه تا باشگاه می رفتم و بر می گشتم و وقتی که می رسیدم گرم بودم و وقتی که بر می گشتم هم هنوز خیس عرق بودم و انگار من کمی بیشتر از بقیه ورزش می کردم. توی افکار خودم غرق شده بودم و هنوز توی این شک بودم که این راننده همدانی چطور ماجرای بوکس رفتن من را اینقدر دقیق می دونه . داشتم هم وزن ها و حتی هم باشگاهی ها را مرور می کردم . اسم هیچ کدومشون به ذهن ام نیامد . فقط اسم مربی مون را یادم بود . آقای عسگری که فردای روز بعد اون مسابقه لعنتی با موتورگازی آمد در خونه و احوال پرسی کرد . یک شب هم وقتی که فهمید دیگه خانواده بوکس را ممنوع کردن و من دیگه باشگاه نمی رم آمد و صحبت کرد که حیف هستی و بیا ادامه بده . جوانان هم وزن تو نیست و تو هم خیلی آماده ای و از این حرفها زد و رفت . توی مرور خاطرات بودم که یهو راننده گفت : آقای یه چیزی بگم ؟

گفتم : بفرما

گفت : آقا اسمت را یادم رفته ولی قیافه ات را تا دیدم شناختم و شک نکردم که خودتی .

گفتم : خوب

یه مکث نسبتا مدت داری کرد و دنده را عوض کرد وگفت : فقط موهات سفید شده و خیلی چاق شدی .

دیگه داشت حوصله ام سر می رفت بهش گفتم : بگو ببینم آقا جان چی میخواستی بگی ؟ اصلا من خودم یادم رفته بود که یه زمانی بوکس کار می کردم و اونوقت بگو ببینم تو من را چطور یادت مونده بود؟

گفت : قول میدی ؟

گفتم : قول چی بدم ؟

گفت : آقا ترابخدا

گفتم : خوب بگو ببیم چی شده آقاجان ؟

ماشین پشت چراغ قرمز طولانی گیر کرده بود و راننده باز هم خیره از توی آیینه نگاهم کرد و گفت : آقا ... و حرفش را قطع کرد .

کم کم داشتم از شرایط موجود شاکی می شدم که این یارو راننده چی میخواد بگه که نمی گه و پنهان می کنه ؟

گفتم : خوب بگو دیگه ... چی میخوای بگی ؟ فقط هی میگی آقا ...

یه جوری با تشر و توپ پر بهش گفتم خوب بگو دیگه که خودش هم فهمید منظورم این هست که بابا سابیدی منو ... بنال دیگه ... ناله ات دربیاد

نفس عمیقی کشید و در بازدم طولانی گفت : حلالم کن . قول بده حلالم می کنی .

وقتی که بالاخره نالید و خیالم کمی راحت شد ؛ به وضوح دیدم که سرش را پایین انداخته و داره پدال ها را می شماره و رنگ صورتش هم طوری سرخ شده که بعضی از این تتوها تا مرز محو شدن پیش رفتن .

گفتم : چیو حلال کنم داداش ؟

گفت : واقعا شرمنده ات ام . ببخشید بخدا بچه بودم و بچه گی کردم . همه مون توی اون سن بچه بودیم . تراخدا حلالم کن .

دیگه خیالم از استرس اینکه چی میخواد بگه خالی شده بود و یه کمی توی صندلی عقب بیشتر ول کردم خودم و گفتم : آخه چیو حلال کنم عامو ؟ تو فقط تند تر برو . من که بلد نیستم از مسیر خلوت تر برو . تا من زود تر به کارم برسم . خوشه حلالت .

یه مرتبه احساس کردم که شونه هاشت داره می لرزه و فین فین می کنه و آب دماغ اش را با ریتم خاصی بالا می کشه . به خودم گفتم این دیگه چش شد ؟ نه به اون تتوهای و کله تراشیده اش و نه به این احساساتش . زانوهام را سفت ستون کردم به صندلی جلو و با یه لحنی که بیخیالی ازش می بارید گفتم : نگفتی ها ؟ فقط بگو چیو باید حلال کنم؟

انگار که منتظر بود تا من ازش بخوام . سریع و بلافاصله جواب داد: آخه میدونی بدبختی من هم از همون روز شروع شد . جوانی ام نابود شد و همه اش شد بدبختی روی بدبختی . خدا نیامرزه مربی مون را . خبر دارم سکته کرده و افتاده گوشه خونه . مگه چه ارزشی داشت که اون کارها را با من و تو کرد ؟ کثافت .

مشتاق شدم بدونم که چیه داستان و پرسیدم : مربی چی ؟ کدوم مربی را میگی ؟ من که فقط یه مربی داشتم. مرد خوبی بود . همیشه حواسش به من بود و هوای من را داشت .

گفت : نه بابا مربی شما که سن و سالی ازش گذشته بود . مربی خودمون را میگم . همون سال که مسابقات قهرمانی کشور توی اراک برگزار شد یادته ؟

یهو سالن پر از جمعیت جلوی چشمم ظاهر شد . دوتا رینگ ها را کنار هم بسته بودن و فرش پهن کرده بودن و سالن را برای جشن روزهای انقلاب خیلی تزیین کرده بودن . صدای بلندگوی سالن که اسم من را خوند و همون لحظه چقدر انرژی توی بدنم جمع شد و هیاهوی تماشاگرا و تشویق اونا را مگه میشه فراموش کرد . گفتم : آره یه چیزایی یادمه . من که خیلی آماده بودم . خیلی بدنسازی کرده بودم . حسرت ششماه ته دیگ خوردن و برنج و ماکارانی خوردن از هم بیشتر بود ولی یادمه مسابقه اول؛همون مسابقه اول ناک اوت شدم و افتادم . جوری افتادم که بقیه مسابقات را دیگه حتی دنبال هم نکردم . یادمه مسابقه اولم با ...

سریع پرید وسط حرفم و گفت : با همدان بود .

سریع از روی صندلی عقب جابجا شدم و سرم را در فضای فاصله بین دو صندلی جلو آوردم و خیره بهش نگاه کردم و گفتم : یعنی ... اون که منو زد ... یعنی تو بودی ؟

از ترس اینکه من ضربه ای چیزی بهش بزنم کمی جابجا شد و خودش را کشید کنار و گفت : حلالم کن .

گفتم : لعنتی ... من فقط بیست ثانیه بود که روی رینگ آمده بودم . تو چرا اینقدر زود ضربه زدی ؟

گفت : میدونم . همه چیو میدونم . من هنوز سوت داور تمام نشده بود بدون دست دادن با تو و درست موقعی که تو آمدی دست بدی و گاردت باز بود بهت ضربه زدم .

دوباره اون لحظه توی ذهنم مرور شد . چنان ضربه ای بهم زد که سالن با همه تماشاچی هاش دور سرم چرخید . عین این کارتون ها بلبل سفید ؛ دقیقا سفید دور سرم می چرخید و شمارش معکوس داور شروع شد. همه جا را خاکستری میدیدم و وقتی که به زور بلند شدم حتی توان تعدل نداشتم .

کاملا صورتم به صورتش نزدیک شده بودو گفتم : تو خیلی نامردی کردی ... خیلی

گفت : آره میدونم . میدونم تو خیلی آماده بودی . قیافه وحشتناک و صورت خشن و هیکل درشتی داشتی . همه مون ازت می ترسیدیم .

گفتم : تنها به اضافه 97 کیلوی جوانان اراک من بودم .

گفت : میدونم مربی مون ... هم سن و سال خودمون بود . گفت اینو بزنی رفتی فینال .

گفتم : آخه دهنت سرویس وقتی من با تو مسابقه داشتم اصلا حسابت نمی کردم که ...ولی تو اونقدر بازی راسریع شروع کردی و چطوری اون ضربه را زدی ؟ چرا دستکش به دستکش نکردی و دست ندادی نامرد ؟

گفت : آره میدونم ... همه چیو میدونم دیگه خجالتم نده .

دوباره اون پروانه ها و بلبل های سفید و آبی که دور سرم می چرخیدن جلوی چشمهام ظاهر شد . از همه تلخ تر این بود که تمام دوهزار و پونصد نفری که توی ورزشگاه پنج مرداد چند ثانیه قبل اش با کف و سوت من را تشویق می کردن یهو ساکت شدن ... لال مادرزاد شدن . هیچ کس نفهمید که وسط رینگ چی شد . با صدای بلند تری فریاد زدم و گفتم : دهنت سرویس تو حتی فرصت ندادی داور بگه بوکس که یعنی شروع کنید . مثل چی آمدی روی رنگ و منو زدی و ناک اوت ام کردی ؟

جابجا شدم و برگشتم عقب و تکیه دادم به صندلی . چند لحظه ای سکوت شد . یهو بی مقدمه و خیلی خونسرد گفت : حشیش کشیده بودم .

گفتم : چی ؟...

گفت : حلالم کن . حشیش کشیده بودم . گفتم که همه مون از تو می ترسیدیم . بدنت ... بازوها جای سوختگی صورت و گردنت حسابی ترسناک بودی برامون . قوی هم بودی . مربی ام گفت : اینو بزنی رفتی فینال . خودش برام یه سیگار بار گذاشت و گفت سیگاری حشیش را سریع بکش و نیشه کن و بروبالا و امانش نده

انگار بعد اون همه سال یک سطل آب روی سرم خالی کرده باشن.

گفتم : ای ی ی ی توی روح تون . میدونی بعد از اون ضربه ناک اوت من دیگه بوکس نرفتم ؟ تا چند روز گیج بودم و امتحان شیمی ام را هم تجدید شدم و دیگه خانواده اجازه ندادن باشگاه برم و دور بوکس را خط کشیدم .

گفت : ( عوضی دیگه اینبار واسه خودش داشت می گفت) من برای مسابقه بعد از تو هم دوتا سیگاری بار زدم ولی چون بازم زود شروع کردم اینبار داور اخطار داد و آخرشم حذف شدم .

بی اعتنا به حرفهای اخیرش گفتم : ( انگار که با خودم بودم ) من هنوز دستکش و کیسه ام را دارم . چرم اصل بودن مال من .

گفت : من بعدش معتاد شدم . همه زندگی ام را واسه مواد دادم رفت . خلاف روی خلاف . یه مدت هم ساقی شدم و زندان و این حرفها . الانم این لگن مال بچه های کمپ هست .

گفتم : کی می رسیم ؟

گفت : یه چهار راه دیگه مونده تا ترمینال غرب همدان .

زوزه گیربکس ماشین اش در خیابان تنگ یک طرفه می پیچید و من تازه یاد اون روزهایی افتادم که با ورزش سنگین فیکس نود و هفت کیلو بودم و چه نفسی داشتم . خواستم بهش بگم خوب کثافت تو هم ریدی به زندگی ورزشی من و ورزش من را تباه کردی ؛ که اون پیش دستی کرد و گفت : رسیدیم ولی نگا هیچ ماشینی نیست . میخوایی خودم برسونمت ؟ سه ساعته می رسونمت .

شهرام صاحب الزمانی

بیست و نهم اسفندماه 1402

نوزدهم مارس 2024

اورلینز اونتاریو

حسن آقا خیاط

حسن آقا خیاط

حسن آقا خیاط ؛ خیاط ماهر و مسلطی بود که البته بیشتر شهرت و آوازه اش بخاطر کارهای تعمیراتی روی کت و شلوارو لباس های مردانه بود . زمستانها حتی کاپشن هم خوب تعمیر می کرد . خلاصه اینکه مثلا پیراهن دوز نبود یا کت و شلوار دوز نبود . اما تعمیرات اش عالی بود . مغازه اش انتهای بازار سرپوشیده بود . چند دکان مانده به حوالی میدان ارک .دکان چهار در پنج متر که داخل اش را آبی آسمانی نقاشی کرده بود و بریده های انواع و اقسام مجلات رنگی و سیاه و سفید را با پونزهای زرد رنگ به دیوار چسبانده بود . بریده مجله ای که عکسی از مدال گرفتن تختی داشت تا بریده نقاشی از ضحاک ماردوش و حتی عکسی از دکتر علی شریعتی هم اون لا به لا کنار عکس کشتی گیرها و وزنه بردار ها بود . خلاصه اینکه چشات حسابی سرگرم میشد تا وقتی که منتظر بودی کارت را تحویل بگیری . دعاهای روزهای هفته و مناجات خاص ماه رمضان پوستر های بزرگ تری بودند که زیر آنها همیشه دو یا سه گونی کهنه پارچه بود که برای وصله و پینه کردن لباسهای تعمیراتی از آنها استفاده می کرد . دو سه تا صندلی چوبی لهستانی برای مشتری ها داشت و روی میز کار خودش یک اطوی ذغالی بزرگ زنگ زده همیشه خودنمایی می کرد .

حسن آقا خیاط هیکل قوی و چهارشانه ای داشت . با اینکه تمام بدنش عضلات ورزیده و تسمه ای داشت ولی همیشه پیراهن ساده ای می پوشید و هیچوقت خودنمایی نمی کرد . سن و سالی ازش گذشته بود و اهل خودنمایی نبود . من از چند سال پیش که مربی باشگاه شدم دقتم روی بدن و عضلات افراد بیشتر شده بود . خودمم همیشه پای ثابت مسابقه ها بودم . سالها بود که دیگه من برنامه میدادم و توی باشگاه های بالا و پایین شهر شاگرد داشتم . شماره ام را همه دارن . همین هفته پیش از چندتا از مسول فنی داروخانه ها تماس داشتم ؛ سلام و علیکم و صحبت و اینا که بیا داروها و مکمل های ما را تبلیغ کن فروش بره و اینقدر درصد هم سودت تضمین شده است . گفتم باشه حضوری میام صحبت می کنیم . اما خدا گواهه اینقدر درگیر آماده سازی واسه مسابقه ها هستم که هنوز فرصت نشده برم ته و توی ماجرا را دربیارم .

بعد از چهار سوق ؛ فاصله زیادی تا مغازه حسن آقا نبود . عمدا مسیر را از داخل خود بازار پیاده انتخاب می کردم تا برم مغازه اش و بنشینم چایی بخورم و کمی از خاطرات قدیم برام بگه و توی این فرصت تک و تعریف هاش شلوار لی ها را هم تعمیر کنه .

حسن آقا خیاط از اون مذهبی های قدیمی بود . اهل نماز و روزه و اینا بود . مسجدی و اهل هییت .

وقتی بازوهای درشت و کار شده ام را که مثل همیشه عمدا با تیشرت مشکی چسبون آستین کوتاه بیرون انداخته بودم را دراز کردم و شلوار لی های بهش دادم ؛ چشمهایش برقی زد و وراندازم کرد و گفت : اهل ورزش هم هستی ها ماشالا !

گفتم : بله حسن آقا ... خیلی ساله کار می کنم . الان دیگه مربی شدم و باشگاه دارم . هم خودم کار می کنم و هم هرچی بلدم به جوانها یاد میدم . دیگه دور ؛ دور جوانهاست .

حسن آقا با همون لحن ساده و صمیمی خودش درحالیکه داشت نخ آبی رنگی را داخل سوراخ سوزن می کرد ؛ لبخندی زد و گفت : باریک الله ... باریک الله ... باریک الله ... از بچگی ات مشتری ام بودی یادته با آقاجان ات می آمدی .ماشاالله ... ماشاالله ... ماشاالله ... پس الان یعنی حسابی قوی و پهلوانی ؟ میایی مشت بندازیم ؟

گفتم : حسن آقا زمین خورده ات ام ؛ بیخیال .

حسن آقا قاه قاه خندید و دندانهای یک در میان نداشته اش را نمایان کرد . سرش را پایین انداخت و مشغول کار شد . چند دقیقه بعد درحالیکه سوزن و نخ آبی را به دندان گرفته بود با فشار زیاد ؛ روبه من ؛ دوطرف پارچه شلوارلی را محکم از هم می کشید تا ثابت کند دوخت سفت و محکمی انجام داده . صدایی را هم از خودش در می آورد که یعنی نهایت زورش را می زند . عههه ... عههه

رفت سراغ شلوار مخمل و پرسید : وزنه هم میزنی ؟

گفتم : بله حسن آقا ؛ سنگین می زنم . هر روز . چند تا حرکت هست که حداقل چهار پنج بار تمرین صدتایی ؛ گاهی نزدیک مسابقه ها صد و پنجاه تایی ؛ دویست تایی .

حسن آقا درحالیکه قشنگ مشخص بود حواسش جای دیگه ای است و به جزییات حرفهای من توجهی نمی کنه گفت : باریک الله ... باریک الله ... باریک الله ... ببین این غلط می کنه دیگه از اینجا پاره بشه . نه ببین منظورم این بود که وزنه چند کیلیویی تا حالا زدی ؟ وزن اش را میخواستم بدونم .

خیلی خونسرد و سریع گفتم : بجز سری دمبل هام که از بیست و پنج و هفتاد و پنج تا صد هستند ؛ هارتلر صد و بیست و سی را یک ضرب و صد و پنجاه را هم دو ضرب می زنم . می خوایید فیلم شو ببنید . دارم توی گوشی ام .

بی اعتنا به دو جمله آخر من گفت : آفرین ... آفرین ... آفرین ورزشکاری ها ... ماشاالله ؛ ماشاالله به این جوان . ببین عمو من نخ همرنگ این مخمل کبریتی را پیدا نکردم . یکمی تیره تر که اشکال نداره ؟ توی فاق و خشتک ات می افته ؛ خیلی دیده نمی شه .

گفتم : بزن بره حسن آقا . دم شمام گرم . طاقت نیاوردم و گفتم شمام باستانی کاری عمو نه ؟ آخه مشخصه که خیلی هیکل ات عضلانی ها ... میدونی خدا شاهده من که خیلی ارادت دارم بهت حسن آقا . وقتی این حرفها را می زدم پشت اش به من بود و توی قفسه نخ و سوزن ها داشت دنبال چیزی می گشت . جوابم را نداد و انگار حرفهام براش اصلا مهم نبود .

وقتی که برگشت یک مرتبه بدون مقدمه پرسید : علامت می بری ؟

جا خوردم . اهل این برنامه ها نبودم .خیلی هم از این بچه هییتی ها خوشم نمی آمد . خصوصا این سالها . با چشمهای خودم دیده بودم ؛ نءشه می کنن ؛ چیزی می خورن یا می کشن و میرن زیر علامت و چهلچراغ . هیچ خوشم نمی آمد ازشون کارهاشون فقط واسه جلب توجه دخترا بود .

یهو به خودم آمدم و پرسیدم : علامت ؟! ... کدوم علامت ؟

گفت : همین علامت هفده تیغه ای مسجد آقاضیا الدین میدون ارک را میگم دیگه .میدونی دیگه این روزها جوانها دیگه خیلی اهلش نیستن . مثل قدیما نیست که سر علم کشی و علامت و چلچراغ بردن همیشه دعوا باشه . قدیمی های هییت هم خو همگی پیر و پاتال شدن .الان حالشو داری امشب بیایی ؟

بدنت که میدونم آماده است . خدا خیرت بده . یکی دو گذر ببری کافیه . جلوی بچه محل ها ؛ بچا حصار ؛ بچا قلعه ؛ آبرومونو خریدی .

جا خوردم . انتظار این درخواست را نداشتم . برای اینکه کم نیارم و دل حسن آقا را به دست آورده باشم ؛ گفتم : چی ؟یعنی واسه کی میخوایید ؛ یعنی ساعت چند باید بیام ؟

گفت : کار دوخت اینا که تموم بشه ؛ با هم بریم تا یه کمربند خوب برات پیدا کنم .

پرسیدم : همین امشب ؟

دیگه حرفی نزد تا وقتی که چراغ دکانش را خاموش کرد ودر دکانش را بست و با چند تایی از اون قفلهای قدیمی که دیگه الان عتیقه محسوب می شدن و جاشون توی خرده ریز فروشهای بازار خلاویز بود ؛ در را از سه جا ؛ بالا و پایین و وسط چفت و بست کرد وقفل زد و بعدشم با همه همسایه دکان های این ور و آن ور خداحافظی کرد . جلو تر از من و محکم تر قدم بر می داشت . تا رسیدیم به حیاط مسجد . این بچه هییتی ها جمع شده بودن دور و بر علامت و مرتب بهش دستمال می کشیدن و پر رنگی شتر مرغ می گذاشتن و بر میداشتن که مثلا اینجا قرمز بهش می خوره یا سبز یا زرد ؟

حسن آقا از وضو گرفتن که آمد همه ساکت شدن و مرتب ایستادن . حسن آقا در گوش یه پسره قد بلند دیلاقی چیزی گفت و اون هم بلافاصله من را صدا زد و گفت : بیا پهلوان ببینم کدوم بهت میخوره ؟

چند دقیقه بعد دوسه نفری افتادن به جون من و یه کمربند درشت و ضخیمی را خیلی سفت و محکم دو نفری بهم بستن . حسن آقا خیلی راحت و سریع کمربند زهواردررفته قدیمی خودش را به تنهایی پوشیده بود و آماده شده بود . صدای طبل و سنج زن ها یواش یواش بلند شد . بلندگوها را تست می کردند ... یک دو سه امتحان می کنیم ... یک دو سه امتحان می کنیم ... تپش قلب گرفتم ؛ بطوریه صدای ضربان قلبم با صدای طبل زدن طبال ها ریتم ایجاد کرده بود . از بس که کمربندم پهن و درشت و محکم شده بود به سختی می توانستم نفس عمیق بکشم . احساس کردم گوشهایم داغ شده اند . به هر جان کندنی که بود چند نفس عمیق کشیدم .هر کسی که از راه می رسید یا از داخل مسجد وارد حیاط می شد ؛ حسن آقا با آب و تاب من را بهش معرفی می کرد و مرتب برایم صلوات می فرستادند و خلاصه اینکه شرایطی پیش آمده بود که تا یکساعت قبل اصلا فکرش را هم نمی کردم . یکی اسفند دود می کرد و مرتب می گفت بر چشم بد لعنت و یه پسر موفرفری هم گلاب می پاشید . مخصوصا روی بازوهای لختم که به عمد به بدنم چسبانده بودم تا پهن تر و درشت تر جلوه کند ؛ بیشتر گلاب اسپری می کرد بطوریکه بازوهام کاملا خیس خیس شد . بوی گلاب در فضا پیچید و با بوی اسفند قاطی شد . هییت راه افتاد و علامت بزرگ هفده تیغه ای مسجد آقا ضیاءالدین اول از همه قرار گرفت . سر جای علامت دوم و سوم و چهارم و پنجم به بعد کلی دعوا و مرافه و سر و صدا بود . هر کسی میخواست علامت دوم باشد ؛ به نسبت قدمت و سابقه صاحب علامت در هییت یا نمی دونم چه قانونهای نانوشته ای داشتند که کلی جر و بحث می کردند و مرتب جای علامت ها عوض می شد .شب اول بود و هنوز هییت شان نظم نگرفته بود . خیره به رفتار اون جوانها بودم و حواسم بود که سیگار پشت سیگار و خوب می فهمیدم که چه خبره !

یک مرتبه حسن آقا از پشت سر دستی کشید به عضلات کتف و کولم و گفت : ماشاالله ... ماشاالله ... آماده ای بریم ؟ جا خوردم و سعی کردم صاف بایستم و کمی فضای باد خور برای درز کمربند بین کتف و شانه هایم باز کنم .

حسن آقا قرآنی را بوسید و رفت زیر علامت هفده تیغه ای که در اون هیاهو کلی با زنگوله هاش و آویخته هایش سر و صدا و جیرینگ جیرینگ می کرد . گوسفندی را کشتند و هییت به راه افتاد . گوسفند دست و پا می زد و باریکه ای از خون تا جوی آب کنار خیابان جاری شد . مراقب بودم کفش هایم خونی نشود . حواسم بود که لخته خون ممکن است باعث سر خوردن شود . بیشتر که دقت کردم متوجه شدم دو سه نفر از بچه های هییت دوش به دوش من و همراه من قدم بر می دارند ؛ انگار که مراقب من بودند . من باید بعد از حسن آقا علامت را می کشیدم و می بردم . در امتداد مسیر خیابان اصلی ؛ حسن آقا ؛ راحت و بی استرس یک دستی علامت را نگه داشته بود و کامل یک گذر بازار را برد . حداقل پونصد ششصد متر نمی دونم شایدم هفتصد هشتصد متر ؛ علامت را راحت کشید و خم به ابرو نیاورد و برد . دیگه کم کم داشت نوبت من می شد . خوب بود . آماده و مسلط بودم . نوبت من شد . بچه ها ریختن دور و بر حسن آقا تا علامت را براش نگه دارن . حسن آقا در با صورتی که خیس عرق شده بود با لبخند از زیر علامت بیرون آمد و در حالیکه چشمهایش برق می زد با اشاره به قد و هیکل من نفس نفس زنان گفت : به قوت بازوهاش صلوات . بچه های هییت دور و برم عین پروانه می چرخیدند به دقت میله را داخل گودی کمربند تنظیم کردند و شفت رفت داخل و همه در یک لحظه علامت را رها کردند .

صلوات پشت صلوات می فرستادند .قدم اول را که برداشتم احساس کردم داخل آسفالت کف خیابان فرو رفتم . به سختی قدم بر می داشتم .لعنتی سنگین تر از آن چیزی بود که تصورش را می کردم . همین هفته قبل وزنه صد و هفتاد کیلیویی را دو ضرب رفتم . حداقل پنج بار بالا بردم . ولی الان انگار این پرهای شترمرغ ها و این زنگوله های لعنتی که دلینگ و دلینگ صدا می دن از صد و هفتاد کیلو هم بیشتر شده بودن . زانوها هام عینهو سینی پر از استکان چای نذری در قطار درجه سه به وضوح می لرزیدن . یک حرکت خطا ؛ فقط یک حرکت خطا کافی بود تا آبروی ام در تمام دوران ورزشی ام بر باد بره .اشتباه کردم که گرم نکردم . خیلی اشتباه کردم که گرم نکردم . ولی مگر جلوی این همه بچه پررو میشد گرم کنی ؟ مگر حسن آقا خودش گرم کرد و رفت زیر علامت؟

کم کم سنگینی نگاه عابرها به سنگینی وزن علامت اضافه می شد . جمعست مشتاق تمام پیاده روهای اطراف را پر کرده بودن .شک نداشتم که لابه لای این جمعیت از شاگردام ؛ شاید دوستام و آشناها هستند و دارند من را تماشا می کنند .اگر شده به مردن مردن باید هر طور شده تا اون چراغ قرمز راهنمایی سر چهارراه می بردم . لعنتی خیلی سنگین بود . چه خبر بوده این همه سنگینی . طوری برام سنگین بود که توی هیچ مسابقه ای اینطوری کم نیاورده بودم .دیگه زانوهام سست شده بود و علنا لرزش زانو هام را خودم قشنگ حس می کردم .کفش هام بیشتر از هر وقت به پام تنگ شده بود و قشنگ احساس می کردم با هر قدمی که زمین می گذارم پنجه پام پنج برابر میشه و عنقریب است که کفش ام از چند قسمت پاره بشه بعدشم مچ پام بشکنه و یا زانوهام خرد بشن و با صورت کف خیابان پخش زمین بشم . حس می کردم تا کمر توی آسفالت فرو رفتم . برای من در اون لحظه حرکت بر روی آسفالت که نبود ؛ چیزی شبیه فرو رفتن در باتلاق سفت و خشک بود . علنا قدم کوتاه تر شده بود .واقعا توان نداشتم که قدمی از قدم بردارم . به سختی سرم را بالا گرفتم تا چراغ راهنمایی خیلی مانده بود.موهایم خیس شده بود ؛ عرق سردی کرده بودم و عرق سرد از پیشانی توی چشمهایم می رفت و چشمهایم می سوخت و مجبور بودم چشمهایم را ببندم و باز کنم .

خواستم حسن آقا را صدا کنم . اما قدرت کلام نداشتم . انرژی ام کامل تحلیل رفته بود . هیچ خبری هم ازش نبود .خواستم به یکی از این بچه ها بگم نفر بعدی ؛ اما نفر بعدی در کار نبود . برای این علامت بزرگ کسی داوطلب نبود . فقط من بودم و حسن آقاخیاط. ناگهان احساس کردم جایی گیر کردم و تعادلم را از دست دادم .با صدایی خفه فریاد زدم بگیریدش ... بگیر آقا ... کمک بده بگیر... یک مرتبه بچه ها ریختن دور و برم با صدای بلند به همدیگه می گفتن : گیر کرده ؛ گیر کرده به شاخه درخت ... این چند قدم آخر را کج رفتی پهلوان ... چند تا دست پشمالو آمد جلوی صورتم و از اون بین شون یه نفر گفت : پهلوان ولش کن سرتیغه گیر کرد لای شاخه ها . دستهای زیادی مشغول شدن و تیغه علامت را از جای شفت جدا کردن و در یک لحظه احساس کردم از کف آسفالت بلند شدم و بالا امدم .سبک شدم . تمام تیشرت ام خیس عرق شده بود . علامت را گذاشتن روی یک چرخ مخصوص و کج اش کردند تا از عرض خیابان رد بشه و به شاخ و برگها گیر نکنه .نفس نفس زنان پرسیدم : حسن آقا کجاست ؟

گفتن : رفت توی دسته سینه بزنه ؛ خیالم راحت شد که این طرف ها نیست و من را نمی بینه . کم کم سرعت قدم هام را اونقدر کم کردم تا یواش یواش قاطی گروه طبل زن ها و سنج زن ها و دمام زن ها شدم . یواش یواش بند و سگک های کمربند پهن را شل کردم و عقب عقب رفتم تا رسیدم به وانت نیسان مداح . کمربند را که در آوردم سرمای هوا روی تیشرت خیس ام شلاق می زد .برای لحظه ای یخ کردم . کمربند را انداختم پشت نیسان و به یه پسره ای که زیر ابروها شو خیلی حرفه ای برداشته بود و بنظر مسول بندگوها بود گفتم : آقا اینو بده به حسن آقا خیاط . صدای نوحه شون خیلی بلند شده بود . یه گروه یه چیزی می گفتن و گروه دیگه یه چیز دیگه ای جواب می دادن .عقب عقب رفتم و وقتی سینه زن ها خواستند به سمت چپ چهار راه بپیچند ؛ من یواشکی طوریکه هیچ کس متوجه ام نشد ؛ قاطی جمعیت شدم .سرم پایین بود و یواش یواش صدای نوحه هییت دور می شد .

مرتب با خودم فکر می کردم خدا کنه کسی از دوست و آشنا و شاگردام منو ندیده باشه . تازه دیده باشن . میگم یه گذر نذر هر سال ام هست که بردم دیگه . شما از اول اش را ندیدید . بعد از این روزهای عزاداری هم می رم سراغ شلوارها .یه ذره آبها از آسیاب بیفته و این دهه تمام بشه . دو سه هفته دیگه . چطوری توی روی حسن آقا نگاه کنم ؟ چی بهش بگم ؟ البته اگر حسن آقا هم چیزی گفت ؛ بالاخره یه چیزی سر هم می کنم و بهش می گم . نمی دونم شایدم اصلا نرم سراغ شلوارهاو بیخیالشون بشم .شایدم کسی را بفرستم بره بگیره .

شهرام صاحب الزمانی

یکشنبه سیزدهم اسفندماه 1402

سوم مارس 2024 اورلینز

انجدان

انجدان
یک ساعتی میشه که زنگ زدم و منتظرم تا پلیس بیاد . با این تصادفی که شد و گندی که زدم ماشین ام خیلی کار داره و قشنگ یک هفته ای باید بخوابه . از همون اول خودم مقصر بودم .وسط اون همه شلوغی کار و مراسم نباید کارالان اضافه که تقریبا هیچ نفعی برام نداشت را قبول می کردم .اولش هم خودم ششدانگ راضی نبودم .
- ها ... مثلا میخوایی بری انجدان عکاسی کنی که چی ؟
- : محمدی گفت دیگه ‍؛ میدونی که معمولا زمستونها برنامه میگیره ؛ حتما برنامه زنده دعوتم میکنه
- مثلا داری مردم داری میکنی؟ یعنی چی الان وسط مراسم وشلوغی ها ؛ توی کار خودمون موندیم اونوقت تو میخوایی بری انجدان عکاسی کنی ؟ پیامک بده بهش و بگو نتونستم و خلاص یا چه میدونم از عکسهای قبلی ات بده بره یا سرچ کن ببین چی هست توی نت بفرست براش بره
- آره دیگه محمدی هم گوش هاش درازه و توی سازمان شون هم کسی نیست بره سرچ کنه
خودم باید حدس می زدم که وسط تابستون اونم عصر جمعه ؛ انجدان بخاطر همه قشنگی هاش باید اینقدر شلوغ باشه . اصلا شرایط مناسبی برای عکاسی نبود . دور و بر سرآب و سرچشمه که قیامت بود از شلوغی ؛ همه زیر اندازهای رنگ وارنگ انداخته بودن و بساط آش رشته عصر جمعه همه جا برپا بود . بوی آش دلم را برد . سمت رودخونه هم همینطور از دور معلوم بود ماشین های سفید وسیاه کنار هم یکدست نا منظم پارک کرده بودن و حتی کوچه باغهای گردو پشت سر هم کیپ تا کیپ ماشین پارک شده بود . اونقدر که به زور لایی رد می کردم . دور و بر اسل آب که سوزن انداز نبود . حتی جا برای گله گوسفند ها نبود که بیان آب بخورن . با این همه شلوغی موقع عکاسی نبود . ولش کن . باید این فضای قشنگ را وسط هفته که خلوته بیام . به محمدی میگم که اگه ممکنه برنامه اش رو عقب بندازه . صادقانه بهش میگم که فقط بخاطر کار تو رفتم ولی خیلی شلوغ بود و نمیشد کار کرد . باید از اول به حرف خانمم گوش می دادم .
وقتی که تند و سریع برگشتم ؛ سرپیچ خروجی از دهات خواستم نزنم به ماشین های پارک شده کنار رودخانه ؛ عجله ام داشتم ؛ دستپاچه شدم و توی محاسبه موقعیت کم آوردم و محکم کوبیدم به کناره دیوار سنگی . صدای بلندی داد و طوریکه همه نگاه هابرگشت سمت ماشین و من . جلو سمت شاگرد قشنگ رفت .جمع شد . کاسه چراغ خورد شد . برای تهیه کروکی و استفاده از بیمه باید زنگ می زدم پلیس بیاد توی این شلوغی و ازدحام جمعیت . همین الانش چند نفری دور و برم جمع شده بودن . یه نفر پیشنهاد کرد الان اگه زنگ بزنی به پلیس بگی تا نصفه شب علاف میشی .ماشین ات را آروم ببر دهات یه جای امن پارک کن و فردا صبح که خلوته خودت بیا و زنگ بزن ۱۱۰ ؛ اینطوری کمتر علاف میشی.
پیشنهادش وقتی کاملتر شد که گفت خودمم می رسونمت شهر.
هوا خیلی عالی بود و گوش بعد از چند دقیقه به صدای غرش آبی که از سرچشمه با فشار زیاد بیرون می آمد و ذرات قطرات آب را در هوا اسپری می شد عادت می کرد . سر در های خونه های قدیمی با صفا و سنگی برای نشستن و رفع خستگی و شاید هم گپ و گفت که جلوی در هر خانه کنار در تعبیه شده ؛ چشم انداز زیبایی ایجاد کرده بود .
همینکه خواستم قدری پایین تر برم از دوردست ماشین راهنمایی و رانندگی را دیدم .وقتی رسید شیشه اش را تا نصفه پایین آورد من دولا شدم و سلام دادم . سلام جناب سرهنگ ؛ ببخشید جناب سروان .
سروان درشت هیکل و چهارشانه بودبا موهای سیاه و چشمانی زاغ . وقتی که پیاده شد ؛ قبل از اینکه ماشین ام را نگاه کنه ؛ فقط چشم در فضای سرچشمه انداخت و اطراف را می پایید.
بدون اینکه سلام و علیکی بکند گفت: عجب دهات با صفایی هست؛چه آبی داره ماشاالله ... چی بود اسمش اینجا؟
راننده اش که پسر خوش تیپ و خوش قیافه ای بود پیاده شد و گفت : موقعیت را روستای انجدان بیسیم کردن قربان .
راننده اش سرباز وظیفه ای بود با چشمان آبی و موهای خیلی کوتاه بور . چهره اش دلنشین بود .
یکی دوقدم جلو تر رفتم و مجددا عرض ادب و احترام کردم و خوشامد گفتم .
سروان هنوز به مناظر اطراف چشم می دواندو نه به من و نه به ماشین هیچ نگاهی نمی کرد .
مسیر قدم هایم را به سمت ماشین کج کردم که یعنی تخته سیاه مورد نظر این ور هست .
سروان به راننده اش گفت : رسولی تا میتونی اینجا نفس بکش. ببین چه هوای خوبی داره . زندگی واقعی را اینا میکنن ها
بعد دستهایش را باز کرد و نفس عمیقی کشید . چند بار تکرار کرد تا اینکه صدای زنگ موبایل اش نفس عمیق کشیدن اش و باز کردن دستهایش را برهم زد . سریع به گوشه ای رفت و مشغول مکالمه شد . آرام شمره و خصوصی حرف می زد .
حرف هایش که روبه پایان بود به سمت من آمد . در آخرین حرفش گفت : باشه باشه عزیزم ؛ خودم به راننده وانت زنگ می زنم و هماهنگ می کنم که چه زمانی وسایل سیسمونی را بیاره و بعد بهت میگم که تو هم با آبجی ات هماهنگ کنی واسه چیدمان ؛ باشه باشه فعلا ...گفتم که هماهنگ می کنم . مکالمه اش که تمام شد ؛ جلو رفتم و با احترام دو دستی مدارک خودم و ماشین را تقدیم اش کردم و همزمان توضیح دادم که خودم زدم به دیواره سنگی و فقط کشیدن کروکی مزاحم شون شدم .
سروان یکی دو قدم جلو آمد ودر حالیکه هنوز گوشی اش دستش بود ؛ هیچ اعتنایی به مدارک نکرد . نگاهی سرسری به ماشین انداخت و گفت : این کروکی لازم نداره ؛ کروکی نمی خواد فقط گفتی ساعت چند تصادف کردی؟
من و من کردم و گفتم : من فقط یه کروکی برای بیمه میخوام که بتونم از بیمه اش استفاده کنم . فقط همین . شکایتی هم از کسی ندارم . حالا شما میشه لطف کنید ؟
اصلا جالب نبود بهش بگم دیشب تصادف کردم و الان زنگ زدم پلیس . خواستم وساطت راننده اش همون پسره سربازه را هم بگیرم که یک لحظه رد نگاهم ختم شد به چهره پسره سربازه که به بدنه ماشین پلیس تکیه داده بود . بنظرم خیلی برای عکاسی مدل مناسب بود . اگه موهاش را بذاره بلند بشه عالی میشه . کیس خوبیه برای مدل . تو حس خودم بودم که سروان پرسید : این دیواره کجاست ؟
گفتم : دیوار سنگی منظورتون هست ؟
گفت : نه اون را که گفتم دیگه ؛ مهم نیست و کروکی نمی خواد . این دیوار را پرسیدم کجاست ؟ همین که ازش دود در میاد .
بعد اشاره کرد به دودکش حمام روستا .
گفتم : حمام روستاست دیگه . حمام قدیمی و جالبیه ؛ تازه بازسازی اش کردن .خزینه هم داره . آبش هم همیشه تازه و تمیزه . صبح شنبه هم کسی حمام نمیره معمولا تا غروب . خلوت خلوته . فقط جناب سروان ببخشیدا من به بیمه بگم افسر فرمودن کروکی نمیخواد ؛ آخه این خسارتش زیاده ها ...
جوابم را نداد و در حالیکه دکمه بالای پیراهنش را باز کرده بود و به آرامی موهای سینه اش را نوازش می کرد ؛ رو به سرباز کرد و گفت : رسولی دربیار بریم حموم !
سرباز گفت : نه ممنونم جناب سروان من دیشب آسایشگاه دوش گرفتم .
سروان گفت : رسولی گیرت نمیاد از این حمام های روستا ؛ جایی نیست دیگه از این حمام ها
سرباز گفت : آخه جناب سروان وسایل حمام که چیزی همراهمون نیست قربان ؛ نمی شه که بی وسیله قربان
سروان گفت : وسیله نمی خواد ؛ لنگ هست که حتما خودشون میدن ؛ چیزی هم نیاز بود می خریم ؛ حمام قدیمی ها همیشه همه چی دارن ؛ پارک اش کن زیر سایه اون درخت بزرگه و قفل اش کن و بیا ...
سرباز در حالیکه به من نگاه می کرد و چشم ابرو بالا می انداخت خیلی محترمانه گفت : من بخدا احتیاجی به حمام ندارم ؛ صبر می کنم تا شما برید و بیایید . حالا شاید اصلا نوبت زنانه باشه ؛ آخه حمام های دهانه میدونم زنانه مردانه صبح و عصره
سروان اخم تندی به سرباز کرد و گفت:خاک بر سر بیشعورت کنن . حقته که از صبح تاشب توی ظل گرما کنار جاده وایستی و مثل حمال ها پست بدی و عرق از چاک کونت سرازیر بشه ؛ وقتی بهت میگم بیا ؛ بیا دیگه بفهم .
سرباز گفت : آخه ... من ...الان ! آخه نمی گن چرا ماموریت اینقدر طول کشید؟ پشت بیسیم باشم بهتر نیست ؟
سروان گفت : زر اضافه نزن ... من رفتم تمام ؛ آمدی ها .
سرباز گفت : بخدا جناب سروان من بیست و یک ماه خدمتم و فقط سه ماه دیگه مونده ؛ نگن ترک پست کرده ... بیخال من شو ... خداییش
سروان در حالیکه همچنان اخم کرده بود با تحکم گفت : گوشی ات را خاموش کن ولی بیسیم را بذار روی اون حالت که فقط پیام می گیره ...
سرباز گفت : قربان عقیدتی چی ... داستان رفیعی نشه دوباره ... برای خاطر خودتون میگم ... ببخشید ها جسارت نباشه سروان گفت : رفیعی خودش میخارید و می خواست کل آسایشگاه را بکشه به خودش ؛ حساب اون گوه با تو خیلی فرق می کنه ؛ بعد در حالیکه بقیه دکمه های پیراهن اش را باز میکرد از پله های حمام پایین رفت .
من که تا این لحظه هاج و واج به حرفهای این دوتا حیران مونده بودم و کم کم فهمیدم قضیه از چه قراره ؛ سریع پریدم آخرین پله و پرسیدم : ببخشید جناب سروان کروکی ...
حرفم را قطع کرد و گفت: چرا متوجه نیستی گفتم دیگه کروکی نمی خواد ؛ برو بیمه اگر خواستن من هر روز سه راه خمین هستم بیا اونجا برات کروکی می کشم ؛ بعد طوری داد زد رسولی کجایی ؟ که صداش در محیط بسته حمام روستا طنین انداز شد . سریع رفت سمت لنگ های خشک و داد زد یا الله یا الله کسی نیست ؟
من همون جلوی در گفتم نه فکر نکنم حمومی الان باشه نوبت آب داره واسه باغش تا ظهر نمیاد . مخصوصا اینطوری گفتم که راحت باشه خیر سرش کثافت کولاخ .
سروان در حالیکه گوشی تلفن همراهش را خاموش می کرد رو به من کرد و گفت : پدر جان شما هم زودتر ماشین را بردار و ببر درستش کن ؛ با این وضعیتش چهل پنجاه تا بیشتر نمی تونی بری . بیمه هم واحد خسارتش تا ساعت یک بیشتر نیستن ؛ زودتر برو که امروز کارت انجام بشه .
فاصله انجدان تا سه راهی خمین که فقط یک مسیر داشت را همیشه بیست دقیقه تا نیم ساعته می رفتم . اما حالا با این وضعیت ماشین ام ؛ یک و ساعت و نیم طول کشید بخاطراینکه خیلی آهسته آمدم و در تمام مدت هیچ ماشین پلیسی ندیدم که از من جلو بزنه .

شهرام صاحب الزمانی ؛ اورلینز؛ ۱۴ اکتبر ۲۰۲۳

زباله نیمه شب

زبالهء نیمه شب

اولین بار نبود که اینطوری میشد . قبلا هم پیش آمده بود . آشنای دور یا فامیل دور یا حتی از دوستان قدیمی خودم از آب در می آمدند . حالا بسلامتی امشب هم توی اوج کار و خستگی من ، عروس خانوم ، همکلاسی و دوست قدیمی آزاده از آب درآمد .

از دید من مشتری های معمولی بودند ، کلا سطح کار متوسط بود .منوی انتخابی شون هم معمولی بود . ولی این وسط آزاده ول کن نبود . نمی دونم انگیزه اش چی بود ، یا چه چیزی در اون دوران مدرسه بین شون گذشته بود که آزاده تمام تکنیک ها و حالت ها و افکت های خاص را براشون بکار می برد .خیلی بیشتر از کل هزینه فیلمبرداری و عکسبرداری شون فقط از من کار کشید .از آخرین باری که اینطوری سنگین کار کرده بودم سالها می گذشت . کلی غرولند کردم ، با چشم و ابرو بهش غیظ کردم شاید گوشی دستش بیاد . گاهی عمدا باطری ها را کامل شارژ نمی کردم که شاید بفهمه که یعنی بسه دیگه بابا . اما انگار تازه به وجد آمده بود. واقعا خسته ام کرده بودن . ساعت از دو و نیم شب گذشته بود . داماد هم مثل من حسابی خسته شده بود ولی چیزی نمی گفت و عین این متعجب ها فقط نگاه می کرد و گاهی خیلی سرد نقشی ادا می کرد .

ولی این دو تا زن ول کن ماجرا نبودند. هی کر کر کر می خندیدند و از خاطره مدرسه شون با خانم فلانی و خانم بهمانی می گفتن و دوباره یه راش جدید و بعدش هم پرت و پرت و پرت چند تا عکس جدید .

خودم به خوبی می فهمیدم که قیافه ام سرشار از خشم و خستگی است . ولی اینبار گویا نوبت آزاده بود که تلافی همه غرولندهای مراسم های قبلی و ایراد گرفتن ها در گذشته از کارش را سر من در بیاره و جلوی این تازه عروس و داماد همه چیو به رخ ام بکشه !

با خنده و کنایه می گفت : استاد ! ( همه می دونستن که منظورش با من هست ) شما که همیشه میگفتی حق با مشتری است و باید همیشه مشتری مداری کنیم !! مرتب فرمایش می فرمودین این شب خیلی برای مشتری هامون مهمه ... حالا پاشو لطفا درس پس بده ، پاشو عزیزم از این دوست خوشگل من چند تا نما آینه ای بگیر . پاشو دیگه . بعدشم نگاه منو میخوام توی مونتاژ این طوری در بیاد .

دستهایش را یه حالتی کرد که اصلا نگاهش نکردم و حتی نفهمیدم منظورش چی بود و چی گفت .سرم پایین بود و چهره ام اخمو . با اینحال نگاه سنگینی به آزاده کردم و هرچی که می گفت انجام می دادم .

توی دلم گفتم چنان مشتری مداری توی برگشت نشونت بدم که دیگه نصفه شبی ادای آدمهای شاد و با انرژی و مثبت اندیش را برای من در نیاری ! بیشتر از این لج ام گرفته بود که میدیدم چقدر برای این دوستش داره خودشو هلاک میکنهو برای بقیه مشتری ها معمولا این جور وقتها چقدر زود خسته میشه و چقدر کم کاری میکنه و چقدر غر می زنه که حالا واجب بود واسه اینا از این نما ها بگیری . همین هفته پیش مراسم قبلی ، ساعت دوازه شب گفت : قرتی بازی درنیار ، بسه دیگه خودتو لوس نکن واسه این تازه به دوران رسیده ها . کات کن بریم .

کارم را که تمام کردم از عروس و داماد خداحافظی کردم و وقتی دوربین را به آزاده دادم ، نیشگون ریز و محکمی از دستش گرفتم که یهو دستش را عین عقرب زده ها سریع کنار کشید و منم که آماده بودم بلند گفتم : یواشش ، بپا دوربین را نندازی استاد ! بعد با اخم به صورتش نگاه کردم و گفتم : یه خط باطری و فقط سه چهار دقیقه فیلم داری ، من میرم جلو در خونه شون . زودتر صحنه خداحافظی شون را بگیر، الان باطری تمام میشه نخوایی دوباره نیم ساعت وایستی شارژش کنی !

همه وسایل را من می برم تو فقط نور و دوربین و سیم سیار را بیار .

ساعت سه صبح بود که در خونه شون را باز کردم . هوای توی کوچه خنک بود و نسیم ملایمی می وزید . ماشین توی خیابان بود و همینجا جلوی در خونه ، فرصت خوبی بود که باطری ها را جمع کنم و وسایل را مرتب کنم تا یواش یواش آزاده هم بیاد . به آرامی سیم شارژرها را جمع می کردم در سکوتی که فقط گهگاه صدای وزیدن باد لای شاخ و برگ درختها شنیده میشد ، احساس کردم صدای هق هق گریه ای میاد . گوش هایم را تیز کردم ، درست فهمیده بودم صدای گریه بود . وقتی تمرکزم را بیشتر کردم متوجه شدم صدای نجوایی هم همزمان با صدای گریه به گوش می رسید . وسایل را رها کردم از چهار ، پنج ماشین پارک شده توی کوچه که رد شدم ، دیدم مرد میانسالی با پیژامه آبی و زیر پوش سفید زیر پنجره ساختمان یک طبقه ای ایستاده و هق هق گریه می کند !

آنقدر گریسته بود که تمام زیر پوشش و موهای جو گندمی سینه هایش خیس خیس شده بودند . جلوتر که رفتم متوجه شدم صدای ظریف زنی در حال موعظه به سختی شنیده میشد. زن داخل منزل ، پشت پنجره حفاظ دار ، درست بالای سر مرد با چادری سفید ایستاده بود و به آرامی و با طمانینه با مرد حرف می زد . انگار روضه سوزناکی، چیزی میخواند ، چون با هر جمله ای که میگفت مرد هق هق گریه میکرد . هنوز هیچکدام متوجه حضور من نشده بودند .

دقت کردم شنیدم زن می گفت : اجازه بده ، اجازه بده ، همه همسایه ها بفهمن آقا منصور چه مرد خوب و با نزاکتی هست! اصلا بد دهن نیست . فحش نمیده نه نه نه نه هیچ . دست بزن ؟ نه نه نه نه دست بزن نداره ... الهی دستش بشکنه هر کسی که دست روی زن اش دست بلند کنه . فقط حاج آقا منصور ، فقط بذار همسایه ها صبح زود که میخوان برن سر کار بفهمن آقا منصور هیچوقت دست روی زن اش بلند نمی کنه ... یه مرد نمونه است حاج آقا منصور بخدا !

زن یک ریز حرف می زد و مرد هم یک ضرب گریه می کرد . نه می تونستم جلوتر برم و نه میتونستم دخالت کنم . شرایط خاصی بود . فقط از حرفهای زن متوجه شدم که شرایط خوبی ندارن و گویا مرد عصبی است و فحش میده و دست بزن داره . امشب هم زن دو سه ساعت قبل به بهانه اینکه مرد زباله ها را بیرون بگذارد، به محض اینکه آقا از خونه بیرون رفته ، در را روی او بسته و قفل کرده و می خواهد که حسابی آبروی مرد را ببرد .

زن یکسره با گوشه و کنایه حرف می زد و مرد را تحقیر می کرد . مرد هم گاهی گریه اش را قطع می کرد و با التماس می گفت ترابخدا در را باز کن ، غلط کردم ، دیگه تکرار نمیشه . یکبار هم گفت : لااقل شلوار قهوه اییه را بده با پیراهن سفیده من برم سرکار فقط . زن هم با قاطعیت می گفت : خیر حاج آقا منصور اجازه بده همه اهل محل بفهمند که تو چه مرد خوب و خوش اخلاقی هستی !

مردد بودم . خواستم جلو بروم و پا در میانی کنم ، که ناگهان صدای بسته شدن در خونه عروس و داماد آمد . آزاده بی خبر از همه جا با صدای بلند گفت : وسایل را ول کردی وسط کوچه کجا رفتی استاد ؟

دوربین به دست نزدیک شد . سیم سیار را جمع نکرده بود و همه اش را روی زمین می کشید . ناخودآگاه بلند گفتم چرا اینو جمع نکردی هنوز و داری روی زمین می کشیش ؟؟ آخه تو چرا اینقدر بی سلیقه ای ؟

دوربین را داد دستم و گفت : تو با سلیقه تر جمع می کنی ، پس خودت زحمت اش را بکش تا من کیف ها را بیارم .

زن که متوجه حضور ما شده بود ؛ در حالیکه صورتش را محکمتر با چادر می پوشاند ، پرسید :

از واحد مرکزی خبر هستید ؟

بگیر آقا ... فیلم بگیر ... گزارش تهیه کن برادر از حاج آقا منصور ، مرد شماره یک همه مردها ، رزمنده ...

منصور عین برق گرفته ها تکانی خورد و از جایش جابجا شد و به سرعت به سمت من آمد . بعد با اخم و خیلی تند گفت : آقانکنی ، فیلم نگیری یه وقت ! من موقیعت شغلی خاصی دارم ها ... اگر خطایی بکنی همین الان میدم بازداشتت بکنن .

دوربین ات توقیفه !

من که حسابی جا خورده بودم ، به ریش بلند و پیشانی کبره بسته اش دقت کردم و گفتم ، فیلمبردار مجالس هستیم ، کارت اتحادیه هم دارم . نه آقا من کاری به کار شما ندارم . بعد بی اختیار با صدایی بلند تر گفتم ، خانم لطفا در را باز کن ، آقاتون بیرون موندن پشت در .

خانم با حاضر جوابی گفت : ایشون با همین وضعیت تا اذان ظهر در کوچه خواهند ماند .

مرد دوباره به گریه افتاد .آزاده رسید و گفت : چیه ؟ چه خبره ؟ چی شده ؟ یواشتر ... ساعت سه و نیم صبحه !

جمع کن بریم بابا خوابمون میاد .

مرد که وجود آزاده را غنیمت بزرگی دانست ، چشمهایش برقی زد و به التماس آزاده افتاد . گفت خانم شما از همسر من خواهش کنید که در را باز کنه ... من را ببخشه ... من همین جا به شما قول میدم که دیگه ...

زن با صدایی بلند تر ادامه داد : .... دیگه دست روی زنش بلند نمی کنه ... بشنو و باور نکن خواهر

آزاده با چشم و ابرو اشاره کرد که بریم .

منم با چشم و ابرو به آزاده اون زن چادری بالای پنجره را نشون دادم .

گفتم تا شما صحبت کنید منم این سیم سیار را جمع می کنم .

آزاده رفت زیر پنجره و آرام آرام با زن مشغول صحبت شد . گاهی صدای زن بالا می رفت ولی آزاده آرامش می کرد.

مرد به کمک من آمد و دوتایی سیم سیار را آرام آرام جمع کردیم . یواشی بهش گفتم حاجی چرا مشاور نمی رید ؟ گفت من خودم ده تا مشاور زیر دستم کار می کنن ! این زن مریضه ! چون دوستش دارم طلاقش نمی دم .

کف هر دو دستم حسابی کثیف شده بود ، با بی میلی توی جیبم دنبال سوییچ می گشتم و مراقب بودم که شلوارم کثیف نشه. گفتم : شما هم که میزنی داداش ... درست نیست .

گفت : دست خودم نیست . جانبازم . چهل درصدی ام .

گفتم : ماشاالله خوب سالم و تپل موپولی ...

گفت : نه ... چهل درصد روانی ... موجی ام ... چهل درصدی ام ...

به آزاده گفتم : حالا بگو خانم در را باز کنه من دستهام را بشورم . ثواب داره بخدا

آزاده برگشت ، بدون اینکه نگاهم کنه خیلی یواش گفت : الان در را باز میکنه . همه تون یه کرباس اید . از استادش بگیرتا موجی اش. سوییچ را بده من ، خوابم میاد .

مرد به سرعت وارد منزل شد و جلوی درگاهی در ایستاد .شلینگ آب را باز کرد و وقتی شستن دستم تمام شد ، گفت : دادگاه خانواده کار داشتی ، بیا معاونت ، پیش خودم . فقط حواست باشه شتر دیدی ، ندیدی . شب بخیر .

گفتم : چشم ، ولی ، دیگه صبح بخیر حاجی .

هوا روشن شده بود . توی ماشین وقتی خواستم دنده را عوض کنم ، دست بردم تا دست آزاده را بگیرم و ببوسم و یه جوری اون ویشگون لعنتی را از دلش در بیارم . بسرعت و عین عقرب گزیده ها دستش را کشید . صندلی را خواباند و صورتش را به سمت پنجره کج کرد و چشمهایش را بست .

شهرام صاحب الزمانی

سهروردی شمالی

یکشنبه بیست و ششم تیرماه صفر دو

حاج اتحاد

حاج اتحاد

مرد طوری دستهایش می لرزید که صدای شلق شلق بهم خوردن استکان با نعلبکی و قندان با در شیشه ای اش لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر میشد . ناگهان استکان چای داغ را برداشت و یکضرب همه را هورت کشید و وقتی سینی را در هوا بلند کرد ، قندان در هوا رها شد و حبه های قند در هوا پخش شدند ، همچنان سینی در دستش می لرزید که ناگهان سینی را محکم به صورت و گوش زن کوبید . چهره اش از خشم عین آن وقتهایی شده بود که خون جلوی چشمانش را می گرفت و دیگر هیچ چیزی حالیش نمی شد . مثل همیشه به لکنت افتاد و پرسید :

  • چی چی چی چی میگه این بچه ؟ هاآآآآ تو تو تو تو تو چه گهی خوردی ؟

زن که گریه امانش را بریده بود ، زیر لب مرتب پسر بچه اش را نفرین می کرد که مرده شور ببردت اینقدر چرت و پرت میگی . این حرفها را از کجات در میاری بچه سرتق هوچی فتنه درست کن .

در حالیکه باریکه نازنکی از خون از گوشش جاری شده بود مرتب به مرد التماس می کرد و می گفت : بخدا با مادرم و خواهرام رفته بودیم . این سرتق هذیان میگه خدا لعنتش کنه .

مرد که سفیدی لایه نازکی از گچ روی ابروها و شقیقه اش خودنمایی میکرد ، در این هفت سالی که از ازدواج شان می گذشت هیچگاه تا این حدعصبانی نشده بود . نه بد دل بود و نه غیرتی . گچکار ساده ای بود که غالب روزهای هفته دوغ آب می زد و کشته می کشید ور دست معمار. بعد از خدمت ازدواج کرده بود و همسرش که دختر وسطی خاله بزرگه اش بود را برایش گرفته بودن . تند تند نفس می کشید ، با صدای بلند فریاد زد : مهین پ پ پ پ پ پرسیدم این بچه چی چی چی چی چی میگه ؟ هان ؟ مهین هق هق گریه می کرد و شانه هایش می لرزید .پوست سفید سمت چپ صورتش که سینی خورده بود ، قرمز شده بود و متورم . در حالیکه اندام ظریف اش را میان پاهایش جمع کرده بود ، با گریه گفت:

رسول بخداحاج اتحاد را همه می شناسن ... اون با همه زن ها اینطوری حرف میزنه ... دست خودش نیست ...

رسول که به وضوح لب هایش می لرزیدند ، چمشهایش گرد تر از همیشه شد و با تعجب پرسید : با همه زنها ؟ عجب ... عجب ... عجب ... یعنی با مادر و خواهرتم ؟ گوه خورده این د دد د د دیوث قرمساق . پاشو بریم جلو مغازه اش تا تکلیف این هر هر هر هر هرزه را معلوم کنیم.

مهین خودش را در آغوش همسرش انداخت و گفت : آبرو ریزی نکن دم عروسی . جلو باجناق هات زشته بخدا . خصوصا جلو این تازه داماده .

  • با جناق هام هم ، یک یک یک یک یک یک از یک بی غیرت ترن ...

مهین سرش را روی سینه شوهرش گذاشت و گفت :

  • حاج اتحاد چیزی توی دلش نیست . با همه زن ها اینطوریه . حالا پسره زده به کون نکشیده تو هم واسه من غیرتی شده و چرت و پرت میگه .اصلا گوه خورد آمد توی مغازه ...

رسول با تندی و خشم مهین را از سینه هایش جدا کرد و سمت جالباسی و سپس سمت در رفت . مهین با همه ریز نقشی و اندام ظریف اش سریع جستی زد و بلند شد و جلوی در ایستاد و گفت :

  • رسول ! آبرو ریزی نکن .. الان بازار تعطیله ! کجا میخوای بری ؟ حالا آخه مگه اون چی گفته اصلا ؟

رسول کمی آروم شد و با تعجب به صورت مهین خیره نگاه کرد و گفت :

  • آخه اون د د د د د د یوث از کجا همه چی زن های این شهر را میدونه؟ ها ؟ د د د د د دیوث مال همه را هم میدونه و درست هم میگه . جا جا جا جا کش ... ب ب ب ب ب بذار برم ... آتیش بزنم مغازه شو ...خراب کنم سرش اون حجره شو . اصلا شماها غلط کردید بدون مرد رفتید خرید عروسی

حاج اتحاد ، که خودش بخوبی میدانست تاحالا حتی برای زیارت قم هم ازدروازه شهر اراک خارج نشده ، پیرمرد نورانی بود با محاسنی بلند و سفید و جای مهر در پیشانی . حجره ای بزرگ در بازار سرپوشیده قدیمی اراک داشت . حجره ای که سقفی با تیرهای چوبی داشت و دیوارهایی با گچ های کم رمق و ریخته شده . میز بزرگی در وسط حجره بود که روی آن بصورت فله انبوهی از لباس زیر زنانه غالبا به رنگهای سفید و سیاه و خاکستری و کرم و قهوه ای تلمبار شده بود و همیشه چند تایی از مشتری هایش خانمهایی بودند که گوشه چادر را به دندان گرفته و با هر دوست از بین این انبوه لباس زیر ها در حال انتخاب بودند . کمی آنطرف تر میز کوچکتری هم بود که انواع لوازم آرایش بصورت فله و درهم و برهم روی آن ریخته شده بود. البته آینه صفحه گرد کوچکی هم بود که خانمها رنگ لوازم آرایش را روی صورت خود امتحان می کردند .اما گنجه کناری که غالبا درش بسته بود برای تازه عروس ها و خانمهای سانتی مانتال بود . داخل گنجه انواع لباس زیر در فرم توری و گیپور در رنگهای قرمز و نارنجی و سبز و زرد و گاهی هم بنفش بود .جوراب شلواری شیشه ای و لباس خواب هم بود . آن سالها در بازار اراک رسم نبود حجره دارها شاگرد مغازه زن داشته باشند . برای همین حاج اتحاد خودش عهده دار امورات مغازه بود. دوستانی داشت که از بندر یا تهران برایش بار بصورت فله می فرستادند و گونی بارها را از گاراژ آ حبیب می داد سیروس حمال می آورد حجره و می گذاشت روی میزها و می رفت . سیروس شیرین عقل بود و بسرعت گونی شورت و سوتینها را خالی می کرد و روی هم می ریخت برای مشتریهای حجره . حاج اتحاد که برای ساخت پاساژاش در گوشه باغ ملی بیش از هر زمان دیگری به نقدینگی نیاز داشت ، مدتها بود که عادت کرده بود، برای فروش بیشتر ، هر انتخابی را که خانمهای مشتری می کردند ، به بهترین نحو از آن انتخاب تعریف و تمجید می کردکه این حرفها گاهی حاشیه ساز و دردسر ساز می شد .

  • بردار خواهرم ... آره همونو بردار ... اندازه ات هست ... شک نکن ... فیت خودته ، اینا را همه از خارجه برای من میارن ... بردار خواهرم ... برش دار معطل نکن ... تمیز اندازه ات هست .

حاج اتحاد این حرفها را تند تند می زد و در حالیکه خانمها غش غش می خندیدند و برخی هم هیچ خوششان نمی آمد

  • آخه حاج آقا این رنگش خیلی قشنگه ولی برای من بزرگه سایزش ، کوچیکترشو نداری ؟
  • بردار خواهرم، همونو بردار ... بردار بذار راحت باشن ... بردار تا سر برج دیگه بار جدید نمیارم خدا گواههه ... بری تا سر بازار و برگردی می بینی دیگه نیست ها ... برش دار بهت میگم .

تو گویی انگار سایز و اندازه همه خانمها را از زیر چادر با مهارتی ستودنی میدانست . در اوج حیاء همیشه به پنجره حجره اش می نگریست و هیچگاه با مشتری چشم در چشم نمی شد . تسبیح می گرداند و مرتب به خانمهای مردد کمک می کرد . " تو پوستت سفیده خواهرم این سیاهه رو بردار بیشتر خودشو نشون میده ... بیشتر به چشم میا"

جلو در حجره اش با خط نستعلیق نوشته بود " ورود آقایان ممنوع " اما گویی خودش آقا نبود و این ممنوعیت برای همه بود الا شخص خودش . پسر بچه را هم راه نمی داد ، به هر خانم یا دختری هم که در انتخاب رژ یا کرم مردد بود می گفت : همه شونو بردار ... تخفیف میدم بهت . خیلی به لب ات میخوره . این فقط واسه پوست توعه ... بردار بهت میگم دختر جون.

رسول که نسبت به باجناق هاش و مخصوصا تازه داماد ، جایگاه اجتماعی پایینتری داشت ، سعی داشت که از موضوع خرید لباس زیر عروسی از حجره حاج اتحادبهترین استفاده را به نفع خودش بکنه تا هم حسابی پیش خاله و شوهر خاله محبوب و عزیز بشه و هم اینکه گربه را جلوی در حجله برای تازه داماد کشته باشه تا تازه داماد اوضاع و احوال دستش بیاد و از رسول قشنگ حساب ببره و کمتر هر هر هر هر هر کنه با خواهر زنها که مثلا زن خودش را بخنده بندازه.

رسول با قلدری و به راحتی بدن ظریف و لاغر اندام مهین را جلوی در به وسط هال هول داد و کنار زدو بلافاصله دمپایی پوشید و راهی بازار شد. برای اینکه در کوچه و محله مهین آویزان اش نشود و مانع رفتن اش نشود ، فاصله سر گوچه تا خیابان را دوید و حسابی از منزل دور شد .مهین همینکه به خودش آمد سریع چادرش را بر سر کرد و بلافاصله پشت سر رسول راهی بازار شد . همینکه کفش هایش را می پوشید ، با خودش فکر کرد که پسرشان را هم ببرد و در راه از او بخواهد که منکر حرفهایش بشود و بگوید از خودش حرف زده .بعد هم با چشم و ابرو به حاج اتحاد بفهماند که شوهرش اشتباه شنیده و غائله بخوابد . مبادا حرف و حدیث به گوش فامیلای تازه داماد برسد و خواهرش انگشت نمای فامیلش شود . اما هر چه تلاش کرد که تند تر بدوند ، پسر کوچکش همراهی اش نمی کرد و اینکه بخواهد پسرش را بغل کند و بدود هم از آن جثه ریز و نحیف برنمی آمد .

سرچراغ بود و بجز بقالی ها ، مغازه ها تک و توک در حال بستن بودند .

رسول آرامتر قدم بر می داشت . در دلش آشوب بود . حالا برود به حاج اتحاد چه بگوید؟ مثلا برود و بگوید که مردک پفیوز تو اندازه سینه بند و شورت زن های مردم را از کجا بلدی که می گی اندازه ات هست ؟ پدر سگ مگه تو کجا اندازه گرفتی که همه را میدونی ؟ آخه دیوث به بدن زن نامحرم چکار داری؟ ... خوب بعدش چی ؟ یقیه اش را بگیرد و او را بزند؟ الان سرشب در این خلوتی بازار که کسی نمی آید و ما را از هم جدا کند . اصلا الان کسی نمی فهمه که موضوع ناموسی بوده و اصولا چرا رسول با حاج اتحاد درگیر شده !

یک لحظه ایستاد . مکث کرد . به ذهن اش آمد که از همینجا برگردد و به مهین بگوید که رفت و مغازه حاج اتحاد بسته بود . به مهین خیلی جدی بگوید که خیلی شانس آورد حرامزاده و گرنه امشب در گور میخوابید .

اما رسول بخوبی میدانست که حتما مهین دنبال او خواهد آمدو اگر احیانا مهین از خیابان پشتی به بازار می رفت و می دید که حجره حاج اتحاد باز هست و خبری از دعوا نیست آن وقت چه !

برگشت به پشت سرش نگاه کرد . کسی نبود . خیابان نور کم رمقی داشت . تا حجره حاج اتحاد چیزی نمانده بود . آرامتر قدم برمیداشت . نور ملایم موتور گازی رکس چند لحظه ای مسیر را روشن کرد . به پایین نگاه کرد . انگشت شصت پایش از پارگی جوراب بیرون زده بود و از داخل دمپایی خود نمایی می کرد . آخر دیگر این چه وضعی بود که بیرون آمده بود . اگر کسی او را با این وضعیت میدید خیلی زشت بود . اصلا سر و وضعش مناسب دعوا نبود . آخر چه کسی با دمپایی می رود دعوای ناموسی ! بهتر بود جورابش را در بیاورد . هر چند هوا کمی سرد بود اما هر دو جفت جورابش را بیرون آورد . اینطوری بهتر شد . همینکه جورابهایش را گلوله کرد و در جیب گذاشت ، صدای آرام و آشنایی شنید ،

  • به به به به به به مش رسول گچکار ! اینطرفا؟ میدونی چند وقت بود پی تو بودم ؟

برای حاج اتحاد شناختن افرادی که با اونها کار داشت در شهر اراک با جمعیت کم آن سالها کار دشواری نبود .

رسول یک مرتبه جا خورد و ایستاد . حاج اتحاد در حال بستن حجره اش بود . رسول به سختی سلام داد

  • س س س س س س سلام حاج اتحاد ...
  • سلام رسول ، مدتی هست پی ات بودم ، دیدم کم پیدایی ، گفتم لابد رفتی تهران فعلگی و گچکاری !
  • نه نه نه نخیر حاج اتحاد ... آخه شما ...
  • خونه ات را بلد نبودم ، وگرنه میخواستم بیام در خونه تون . به بچه های دورمیدون سپردم که بهت بگن من باهات کار دارم ... بیا ... بیا تو ...

بعد حاج اتحاد چراغ های مغازه را روشن کردو دوباره به رسول گفت :

  • بیا تو ... بیا ببین این سقف و این دیوارها رو ... نگا... نگا ... همه اش ریخته ، اونا خو دارن می ریزن دیگه کامل

رسول در حالیکه جلو ورودی در ایستاده بود گفت:

  • آ آ آ خه ممنوعه واسه مردا ...
  • بیا تو بابا ... این وقت شب دیگه آزاده

رسول زیر چشمی به انبوه تلمبار شده لباس زیر ها روی میز بزرگ وسط نگاه می کرد و وانمود می کرد که حواسش به حرفهای حاج اتحاد هست و گاهی حرفهای او را تایید می کرد .

حاج اتحاد دستی روی شانه های کشیده رسول انداخت و گفت :

-شبونه باید ترتیب کار را بدی ، من روزا مشتری دارم ، نمی شه . حتی جمعه ها هم شلوغم . اینجا هم خو دیدی فقط زنا میان .

مهین وقتی جلوی در حجره رسید و از دور دید که دست حاج اتحاد روی شانه رسول است و از دعوا خبری نیست ، تعجب کرد و با ترس و لرز سلام داد . حاج اتحاد پرسید :

  • عیال شماست ؟

رسول سرش را پایین انداخت . حاج اتحاد بلند گفت :

  • بفرما داخل خواهرم ، بفرما

اینو قشنگ بزن ، همین روزا سفت کاری طبقه پایین پاساژ از دست درمیاد .به مهندس میگم سفید کاری اش کار خود رسوله . سفید کاری پاساژ هم با خودته . یواش یواش ، کم کم پولشو بهت میدم ، گفته باشم گچ اش با خودته ها . باهم کنار می یاییم خیلی دنبال ات بودم بابا . بعد حاج اتحاد رو کرد به مهین که دیگر حالا وسط حجره بود و گفت :

  • هر چی میخوایی بردار خواهرم . این بارم از بندر رسیده . همه اش خارجیه . زن دکترا و خانم مهندسا و زنای سرهنگا از اینا می برن . بردار خواهرم . بردار ما حالا حالا ها با رسول حساب کتاب داریم .هر چی میخوایی بردار

مهین در حالیکه چشمش به در گنجه دوخته شده بود ، دستی به داخل گوش اش کشید و خون های خشک شده را جدا کرد .

شهرام صاحب الزمانی . بیست و هشتم ماه بسال صفر دو

تهران . سهروردی شمالی

آرامگاه خانوادگی

آرامگاه خانوادگی

محمود آقا کارمند بازنشسته راه آهن بود . سوزنبان یا کادر اداری ، فرقی نمی کرد . پسرش فرهاد خوش سیما و جذاب بود .موهایی بلند و لخت با صدایی مخملی و خیلی هم خوش رو و خوش خنده . بعد از فوت مادر فرهاد ، محمود آقا زن دوم اختیار کرد . هرچند که در ابتدا روابط علنی نداشتند ولی همینکه اندکی رفت و آمد گاه و بیگاه زن بابا در منزل بیشتر شد ، اختلافات پدر و پسر هم به اوج رسید . فرهاد هم که هنوز در سوگ مادر بود ، پا را از فحاشی و کتک کاری فراتر گذاشت و گاهی پدر و زن پدر ، هر دو را از خانه بیرون می کرد . محمود آقا مرتب فرهاد را نفرین می کرد با صدای بلند و به نحوی که همه اطرافیان هم بشنوند . بعد از عقد رسمی زن دوم ، یکماه نشد که محمود آقا به مرگ طبیعی مرد و انگار فقط قرار بود یک حقوق مستمری از راه آهن برای آن زن دوم تا آخر عمرش بر قرار شود .

بتول زن مرده شور غسالخانه ، کارمند شهرداری بود و زن و شوهر باهم همکار و هر دو هم سالها بود که غسال بودند . این زوج هم مثل همه زن و شوهر ها گهگاه دعوا می کردند و به تیپ و تاپ هم می زدند . بیشتر بحث ها اما سر پول بود. طبقه بالای غسالخانه ، سوئیتی بود که شهرداری در اختیار بتول و مراد گذاشته بود . گاه خارج ساعات اداری و حتی برخی شبها وقت و بی وقت جنازه ای را می آوردند ، مراد که کلید سردخانه را داشت ، جنازه را می دید ، رسید می داد و پذیرش می کرد . صبح اول وقت هم به مدیر آرامستان گزارش می داد که شرح ما وقع شب قبل چه بوده است .

اخیرا فرهاد حال و روز خوبی نداشت . مرتب بد شانسی می آورد . از ناسازگاریهای همسرش تا نا رفیقی ها و بد مرامی ها و حتی این آخری یعنی اخراج اش از محل کار و بیکار شدن اش خیلی اذیت اش می کرد . به هر کسی از دوست و آشنا که می رسید و سفره دلش را باز می کرد و درد و دل می کرد ، همه یک چیز واحد می گفتند . عاق والدین شدی فرهاد . این جمله در بین همه مشترک بود . یک روز یکی از دوستانش به او پیشنهاد داد که غرورش را بشکند و یکی دو شب تا صبح برود کنار قبر پدرش ، توبه کند و تا خود صبح با گریه از محمود آقا بخواهد که او را ببخشد و برایش دعا کند. وقتی مشکلاتش بیشتر و بیشتر میشد این پیشنهاد هم جدی تر و پر رنگ تر میشد . انگار همه کارهایش قفل شده بودند و کلید این قفل فقط با دعای خیر پدرش محمود آقا خدا بیامرز باز میشد .

چند باری دم دمای غروب به آرامستان سر زد . داخل آرامگاه خانوادگی رفت ، آبی پاشید و کمی هم گریست . ولی وقتی که هوا تاریک شد و همه جا ساکت شد ، ترس و وحشت شدیدی سراسر وجودش را گرفت بطوریکه صدای ضربان قلبش را درآن سکوت آزار دهنده سر شب گورستان به وضوح می شنید . طاقت نیاورد و بیخیال توبه شد و بسرعت از آن محیط دور شد . ولی وقتی آن شب اندکی آنجا ماند ، برای اولین بار به ذهن اش رسید که چرا آرامگاه خانوادگی آنها اصلا برق ندارد ؟ یک روز برقکار آورد و سیم کشی رو کار کردند ولی در نهایت متوجه شد که از کنتور برق و انشعاب هم خبری نیست . دل را به دریا زد و تصمیم گرفت که در نهایت آن یک شب با شمع و چراغ قوه فضا را روشن کند .

دعواهای مراد و بتول بیشتر بر سر انعام هایی بود که همراهان متوفی به آنان می دادند . همان چیزی که مرسوم است . تا با احترام و دقت بیشتری جنازه عزیزانشان را بشورند . از طرفی بعضی وقتها هم ، پیش می آمد که ماههای متوالی از حقوق شهرداری خبری نبود و گذران زندگی فقط با همین انعام ها ممکن میشد . گاهی مراد و گاهی هم بتول ، تا جائیکه امکان داشت انعام ها را می پیچاندند . ولی وقتی ضایع می شدند ، دعوا بالا می گرفت . چون از در و همسایه خبری نبود ، با صدای بلند و راحت به همدیگر فحاشی می کردند . همیشه هم آخرش بتول با گریه مراد را نفرین می کرد که : الهی جنازه ات عین این زیر تریلی ها مونده ها بشه به حق علی .

در نهایت هم پول را مقر می آمد وباز می گرداند و قهر می کرد و شام هم نمی خورد و با تهدید می کرد که :

یه روز از دست توی بیغیرت میذارم و میرم . حالا ببین کی بشه .

بعد هم در رختخواب با صدای بلند گریه می کرد تا خوابش می برد .

مراد هم با خونسردی کامل جوابش معمولایکی از این سه جمله بود:

جایی راهت نمی دن ... جایی نداری که بری... گوه نخور بی بابا ننه.

فرهاد به برقکار سپرد وقتی که کارت تمام شد این کلید یدک آرامگاه را بده به یکی از این مرده شورها . برای انعام گاهی نظافت می کنند . گاهی هم برف روبی . بدی دست اون زنه بهتره .

فرهاد با پیشنهاد بچه محل های قدیم تصمیم گرفت واسه شروع و برای غلبه بر ترس و وحشت با سری گرم شده و در اوج مستی و راستی نزد پدر برود و شب توبه را مثل یک مرد سحر کند و همین کار را هم کرد .

بتول و مراد که روز سخت و پر کاری را پشت سر گذاشته بودند ، شب ، قبل از شام مشغول حساب و کتاب بودند که بازهم دعوا بالا گرفت .

مراداز اون تصادفیه که پنج شش نفر بودن ، له شده ها ، پرسید که چقدر دادن بهت ؟

بتول هم سرسنگین جواب داد اونا که چهار تا از مرده ها شون مرد بودن ، پس حتما به تو دادن ، نه به من ...

مراد : سگ تو روح آدم دروغگو . به من که دادن ، گفتن به خانم هم دادیم .

بتول : به من ندادن ! داده بودن که می گفتم . مگه تا حالا نگفتم!

مراد : از اون زن بیمارستانیه چقدر گرفتی ؟

بتول : کدوم رو میگی ؟ امروز شلوغ بود دیدی که ! چه میدونم کیو میگی؟

مراد: همون که صبح اول وقت با آمبولانس خارجیه آوردنش . جوون بود .

بتول : آهان ... اونو میگی ... آره دادن بهم .

مراد : خوب بنال بگو چقدر دادن ؟

بتول : نفهمیدم دستم خیس بود ... صد دادن ... دویست دادن ... چقدر دادن

مراد : ای زنیکه دروغگو ! آخه اونا با اون دک و پوزشون ، اون فامیلاشون ، اون ماشیناشون ، میگی صد دادن ! دویست دادن ؟

بتول : همون بغل دسته این دختره خاک ات کنم اگه دروغ بگم ... اونم واسه این دو زار پولا ... اه

جر و بحث بالا گرفت و فحش های رکیک و آبدار رد و بدل میشد . بتول که از همان نزدیک ظهر خوب می دانست که حتما شب برای دو میلیون تومانی که واسه جنازه اون دختر خوشگله همون که هی میگفتن مدل بوده ، سر صبح انعام درشتی گرفته و شب حتما واسه خاطرش استنتاق میشه و اصلا حال و حوصله دعوا و مرافهه را هم نداشت ، و هیچ هم خوشش نمی آمد که مثل همیشه در آخر مجبور شود همه پولش را عین این احمق ها دو دستی تقدیم مراد بکند ؛ همان نزدیک ظهر ، در دو سه مرحله یواشکی ، همان وقتی که مراد حسابی سرش شلوغ کارش بود ، دور از چشم جماعت ، متکا و دو پتو را با خود به آرامگاهی برد که کلیدش را داشت و گاهی هم آنجا را نظافت می کرد و از اون آقا خوشتیپه انعامی می گرفت . اینطوری هم ، حسابی مراد را می ترساند تا دیگر گوه اضافی نخورد و اینقدر گیر ندهد و هم آنقدر خسته بود که در این هوای خنک تا صبح راحت خوابش ببرد و فقط میخواست به مراد ثابت کند که بی کس و کار نیست و در شهر اقوامش همه او را دوست دارند و جایی دارد که به وقتش بگذارد و برود و شبی را آنجا بماند .

فرهاد وقتی نزدیک آرامگاه شد ، بطری را تا انتها بدون مزه سر کشید و داخل سطل زباله انداخت . حسابی گرم شده بود که وارد آرامگاه شد و در حالت خوش مستی با سنگ قبر پدرش نجوا می کرد . درد و دل می کرد . گریه می کرد .گاهی نیم نگاهی هم به سنگ مزار مادرش می انداخت و او را برای حرفهایش شاهد می گرفت . مرتب می گفت ببخشید ، جوان بودم ، نفهم بودم .انگار سه نفری در تاریکی دمدمای غروب دور میز آشپزخانه نشسته اند و فرهاد با هر دوی آنها ، هم پدر و هم مادر ، رو در رو صحبت می کند . آرام ولی با کلمه های کش دار و گاهی سنگین و البته خیلی هم منطقی . دلش خیلی سیگار میخواست . می طلبید و جلوی پدر و مادر زشت بود . درست نبود سیگار بکشد . هوا دیگه کاملا تاریک شده بود و کم کم نوبت عذر خواهی بود و دیده بوسی . خسته هم شده بود از اینکه از غروب روی دو زانو نشسته بود . کم کم وا داد ، به پهلوی چپ دراز کشید و دست چپ اش را زیر سرش گذاشت و سنگ سفید مزار پدرش را با دست راست بغل کرد و درحالیکه گریه می کرد مرتب می گفت : محمود آقا منو ببخش ، غلط کردم ، گوه خوردم ، ترابخدا منو ببخش . نجواهایش کش دار می شدند و نا مفهوم کم کم پلکهایش سنگین شد که صدای شکسته شدن شیشه ای از فاصله ای دور سکوت گورستان را شکست . فرهاد کم کم خوابش گرفته بود و جملات را نصفه و نیمه بیان می کرد .

مراد با خشم فریاد زد : بی بابا و ننه جایی نداری که بری ، عنی هم نیستی که کسی بخواد ببردتت نصفه شبی ، میدونم که اونا بهت خیلی پول دادن .

بتول بدون آنکه کلامی پاسخ بدهد ، چادرمشکی اش را سر کرد، نگاهی با اخم به صورت مراد انداخت و از اتاق بیرون رفت و آنچنان محکم در سوئیت را بهم زد که شیشه های بالای در شکست و پخش زمین شد و تمام راهرو با خرده شیشه یکی شد . بتول با دمپایی جلو بسته ، با چالاکی در آن تاریکی بسرعت از روی شیشه ها رد شد و خیلی مراقب بود که شیشه به پایش نرود و زخمی نشود . طول خیابان اداری آرامستان را طی کرد و بعد کمی آرام دوید تا در ردیف آرامگاهها به آرامگاه خانوادگی ای رسید که از همان ظهر عمدا در آن را باز گذاشته بود و پتو و متکا اش را آنجا گذاشته بود . بسرعت داخل پرید و فقط مراقب بود که مراد تعقیب اش نکرده باشد . یکی دوبار سرش را یواشکی بیرون برد و تمام طول مسیر را پایید . هیچ خبری نبود . فقط صدای جیرجیرک می آمد و از دور دستها صدای واق واق زدن یه گله سگ به گوش می رسید . کم کم چشمش به تاریکی مطلق عادت میکرد .

مراد هاج و واج از گستاخی بتول و رفتاری که تا بحال سابقه نداشت ، رفت پشت پنجره و رفتن بتول را تا جائیکه امکان داشت از پشت پنجره نگاه می کرد ، پرده را کامل کنار زد به امید اینکه بتول بایستد یا از ترس پشیمان شود و برگردد . آنقدر با نگاهش تعقیب اش کرد تا اینکه در تاریکی مطلق و پشت شاخ و برگ درختهای خیابان اداری از نظر گم شد .

مراد با خودش گفت : کجا رفت این زنیکه احمق ؟ تا بحال سابقه نداشت که اینطوری قهر کنه . از تمام فامیلها خیالش راحت بود . اوصولا کسی بتول را آدم حساب نمی کرد که بخواهد شب به منزلش برود . فقط خواهرش . ولی برای رفتن به خانه خواهرش در دهات هم این وقت شب ماشین گیرش نمی آمد . اما اگر خانه خواهرش برود، باجناق اش چه خواهد گفت؟اینها به درک فردا صبح جواب مدیر آرامستان را چه بدهد ؟ جنازه های اموات مردم چه می شود ؟ نکند از کار اخراجش کنن ؟ اگر این خانه سازمانی را از او بگیرند کجا برود ؟ نخواهند بروند از شهرستانهای اطراف غسال زن بیاورند و هزینه را از حقوق او کم کنند ؟ مگر غسال زن به این آسانی ها پیدا می شود .تمام این افکار ذهن اش را شخم می زدند و مراد داشت دیوانه میشد . نه بخاطر بتول و اینکه ناموس اش کجا رفته و الان چه می کند ؟ بلکه فقط و فقط نگران شغل اش بود و اعتماد و آبرویی که پیش مدیر آرامستان از دست می داد . چه جوابی داشت که بدهد ؟

سریع به خودش آمد ، خیلی تند و فرز شلوارش را پوشید و از خانه خارج شد . کفش هایش را از جا کفشی بیرون انداخت یه لنگه اش کمی آن ور تر افتاد و یکی دو قدم با پای برهنه قدم برداشت تا بپوشد و در حالیکه هنوز کفش اش را درست و حسابی به پا نکرده بود ، کف پایش سوخت. شیشه ای زخمت و خشن کف پایش را برید ،بی مقدمه ناله اش به هوا رفت . برای لحظه ای چشمانش را بست و مشت هایش را بهم فشرد . بازحمت زیاد خودش را کنترل کرد و لنگان لنگان و به سختی در مسیری که آخرین بار بتول را دیده بود در همان خیابان اداری آرامستان ، به راه افتاد .

بتول پتو را دولا پهن کرد و روی آن نشست . نفس عمیقی کشید ودست برد لای پستانهای نرم و کش آمده اش و کیف پارچه ای سفیدی که با پارچه متقال خودش دوخته بود را بیرون آورد . بوی عرق میداد ولی پر از پول بود . بعد از مدتها دلش میخواست همه پولهایش را خوشگل روی زمین بچیند و بشمارد و لذت ببرد از اینکه چقدر پول دارد . در آن تاریکی به وضوح چشمهایش برق می زد . به آرامی اسکناس ها را به ردیف کنار هم می چید . یک ردیف . دو ردیف . حالا دیگر باید کمی عقب تر می رفت تا روی پتو جا برای بقیه اسکناس ها هم باشد . در آن تاریکی که دیگر قشنگ به آن عادت کرده بود ، دندانهای سفیدش در قاب چهره خندان اش خودنمایی می کرد . مرتب در ذهن اش تصویری از خرید کردن در بازار طلا فروشها را مرور می کرد . دکانهای طلا فروش های بازار راست هم بودند . پر نور و درخشان . کساب ها همه لبخند به لب داشتند و همیشه یک دستشان در ویترین های پراز طلا مشغول مرتب کردن و چیدن بود . هم النگو دوست داشت و هم گردنبند . از بچگی النگوی جفت دوست داشت . اما از دست این مراد قرمساق نمی توانست چیزی بخرد . الان یه جورایی احساس می کرد که روی این پتو از حقوق یک ماه و یا دوماه هم بیشتر پول دارد و چقدر احساس خوشبختی میکرد . از دور دست صدای واق واق گروهی سگها شنیده میشد و بجز آن ، سکوت محض تمام آرامستان را در بر گرفته بود .

فرهاد که در این لحظه بطور کامل خوابش برده بود ، دست راستش از روی لبه سنگ مزار پدرش جدا شد و خودش خیلی راحت بحالت طاق باز برگشت و خوابید ولی همان دست راست اش شتلق به موزائیک های کف آرامگاه برخورد کرد . طنین صدا در محوطه شش متر در هشت متر آرامگاه پیچید .

بتول در حالیکه دست چپش هنوز مشغول نوازش اسکناسهای ردیف شده روی پتو بود به آرامی و با تعجب برگشت و در تاریکی که چشمهایش دیگر کاملا به آن عادت کرده بودند ، در فاصله چند متری خودش جنازه ای را دیدکه طاقباز دراز به دراز افتاده است . با وحشت زیاد و از ترس جیغ بلندی کشید و تصور کرد که جن دیده و باصدای بلند شروع کرد به بسم الله بسم الله گفتن چون خیلی به سمت راست چرخیده بود و حسابی هم ترسیده بود ، گردنش گرفت و خشک شد و به پته په افتاد . در حالیکه گردنش به سمت راست بدنش و روبه هیکل فرهاد خشک شده بود ، بسرعت و کورمال کورمال اسکناسها را جمع می کرد و در آن شرایط خودش هم خوب می فهمید که حتما تعدادی اسکناس جا مانده و همه را کامل جمع نکرده است .

مراد که گرمی و رطوبت خون را قشنگ حس می کرد ، ترس و وحشت از بیکاری و نا امیدی از پیدا کردن بتول تمام تمرکزش را از او گرفته بود ، به زمین و زمان فحش میداد و همه را در بدبخت شدن اش مقصر می دانست در آن شرایط لنگان لنگان راه می رفت و رد خفیفی از خون از خود بجا می گذاشت ، ناگهان، وقتی صدای جیغ بتول را شنید ، قند در دلش آب شد و چشمهایش از شادی برق زدند و امید به زندگی اش برگشت . زیر لب گفت : گیرت آوردم ماچه سگ تخم حروم . بعد قدمهایش را بلند تر و محکمتر به سمت منبع صدا یعنی ردیف آرامگاه های خانوادگی برداشت .

بتول که الان دیگر شعاع دست کشیدن هایش روی پتو برای جمع کردن اسکناس ها مرزهای پتو را رد کرد بود و علنا روی موزاییک سرد آرامگاه دست می کشید و مرتب لبه پتو رابالا میداد ومی کاوید که مبادا اسکناسی باقی نمانده باشد ، وقتی حرکتی از جنازه ندید ، کمی به خودش آمد و بسم الله بسم الله گفتن هایش آرامتر و ملایمتر شد. وقتی بیشتر دقت کرد ، متوجه شد که انگار جنازه خروپف می کند .کف دست چپ اش همچنان موزاییک های سرد و کثیف کف آرامگاه و زیر پتو را در آن تاریکی شب می کاوید ، هرچه اسکناس هم در دست راستش جمع کرده بود مجددا به جای امن ِداخل سوتین و لای پستانهایش هدایت کرد . در همان حالت نسشته خودش را روی زمین کشید و کمی به جنازه نزدیک تر شد . حالا دیگر شک نداشت که این جنازه ، جنازه نیست و هیکل مردی است که خیلی سنگین و عمیق خوابیده .

مراد به آرامگاه اول و دوم که رسید خیلی زود فهمید که تا آرامگاه چهارم و حتی پنجم هم در همه آرامگاه ها بسته اند . جلوتر اما ، چشم یاری نمی کرد . تاریک بود . کم کم داشت نگران میشد . بعد از صدای جیغ ، صدای دیگری از بتول نشنیده بود . در حالیکه همچنان از کف پایش خونریزی شدیدی داشت ولی لنگان لنگان و تند تند از جلوی در آرامگاههای خانوادگی رد میشد . در را امتحان می کرد ، قفل بود ، نگاهی به داخل می انداخت ، در آن تاریکی هیچ چیزی جز چند سنگ قبر دیده نمی شد و با عجله سراغ آرامگاه بعدی میرفت . شیشه در و پنجره برخی آرامگاه ها شکسته بودند که کار برایش راحت میشد ولی وقتی به آرامگاهی می رسید که تمام شیشه هایش سالم بودند و داخل خوب دیده نمیشد ، چند لحظه ای نفس را در سینه حبس می کرد و گوشش را به پنجره می چسباند طوریکه صدای ذوق ذوق زدن رگ پاره شده پایش را هم در آن سکوت محض متوجه میشد و در نهایت بسرعت سراغ آرامگاه بعدی می رفت .

بتول وقتی نزدیک تر شد از روی موهای لخت و بلند فرهاد جنازه را شناخت .اما صدای خرو پف اش آنقدر بلند و واضح شده بود که یقین پیدا کرد این همون آقاهه است که گاهی کلید همین آرامگاه را بهم میده تا اینجا را نظافت کنم . مردک احمق چرا اینجا گرفته خوابیده ؟ مگه خودش خونه و زندگی نداره ؟

نزدیکتر شد ، به آرامی صدا زد : آقا ؟ چند ثانیه ای مکث کرد و بلند تر گفت : داداش ! هی عمو ...صورتش را که نزدیکتر به صورت فرهاد کرد متوجه بوی گند زهر ماری شد . زیر لب گفت : خاک بر سرتون ، زهر ماری کوفت می کنید و میایید اینجا گپه مرگتون را میگذارید که چی بشه بدختها ؟ دوباره صورتش را نزدیک به صورت فرهاد کرد اما اینبار بینی خودش اش را گرفت که بوی الکل اذیت اش نکند و به آرامی با پشت دست چند ضربه به صورت فرهاد زد . سعی کرد در گوشش بلند تر صدایش بزند و صورتش را خیلی نزدیکتر کرد که یک مرتبه صدای بلند مراد در اتاقک آرامگاه پیچید : قرمساق حرومزاده چه گهی میخوری اینجا ؟ ببینم این تن لش کیه این وسطه ؟

بتول در حالیکه همچنان روی زمین نشسته بود ، به آرامی برگشت و با خونسردی جواب داد : خفه شو الدنگ ، زر مفت هم نزن این یارو صاحاب این آرامگاهه است . زهر ماری کوفت کرده ، نمی دونم چرا اینجا خوابش برده ؟

بی تفاوت به حضور مراد ، الان بتول جرات بیشتری پیدا کرد و شروع کرد به تکان تکان دادن فرهاد و بلند تر گفت : هی آقاهه ... هی عامو ... هی آقا ... . با تو ام بتول ... چه گهی داری میخوری ؟ ولی بتول بی تفاوت به کارش ادامه داد.

مراد که خون زیادی ازش رفته بود و خونسردی و بی تفاوتی بتول را هم نمی توانست تحمل کند ، با هدف کتک زدن و با انگیزه مشت و لگد زدن به سمت بتول هجوم برد . از آنجا که کوتاه زمانی بود که پای راست خودن آلودش را روی زمین میکشید و در تاریکی هم ، پتو دولایه ای را که کف آرامگاه پهن شده بود و لبه هایش کنار رفته و بالا آمده بودند ، راهم نمی توانست ببیند ، و از طرفی تمام انرژی اش را هم در لگدی که میخواست حواله بتول کند ذخیره کرده بود ، همینکه خواست پای چپش را بلند کند و حواله پهلو و کمر بتول کند ، یک مرتبه پایش به پتو گیر کرد و با شدت هر چه تمام تر سکندری خورد و با آنچنان صدای بلندی نقش زمین شد که فرهاد از خواب پرید . مراد با صورت نقش زمین شد . پیشانی اش به لبه تیز صیقل خورده سنگ مزار مادر فرهاد برخورد کرد و از چند جا شکافت و از بینی و پیشانی اش خون فوران زد و دست راستش طوری شکست که علنا از آرنج آویزان شد .از درد با صدای بلند نعره می زد و فحش میداد .

فرهاد هاج و واج و در حالی که هنوز مست و گرم بود ، گرمای قطرات خون پیشانی مراد را روی صورتش حس کرد . چند ثانیه ای طول کشید تا هر سه هاج و واج به همدیگر نگاه کردند تا اینکه مراد از هوش رفت و دراز به دراز در کف آرامگاه پهن شد .

شهرام صاحب الزمانی . نهم اردیبهشت ماه بسال صفر دو

تهران . سهروردی شمالی

ساعت 00.00

ساعت صفر

دقیقا ساعت دوازه شب بود که پسرک با پر چانگی خواهرش را که از خودش دو سال بزرگتر بود ، مخاطب قرار داده بود.اتاق کوچک بود و صبح تا شب جایی بود برای درس خواندن بچه ها و شب ها تا صبح جایی بود برای خوابیدن آنها.

پسرک : والا من که میگم حسام پسر خوبیه . اصلا همه میگن .حتی آقا رضا بقال هم میگه شما خیلی خر شانس اید.

یادته عروسی حسام و آبجی چقدر خوش گذشت بهمون و چقدر حال داد . خدائیش خیلی خرج کرد آقا حسام .

خواهر با کج کردن لب و لوچه اش ادای برادر کوچکترش را گرفت و با لحنی مسخره گفت : آقا حسام !

پسرک ادامه داد : شامش ، تالارش ، هدیه هاش برای ماها ، همه مون . تازه اون و چکار داری ، یادته اولین جشن تولدم که آمد ، پارسال بود ، کی بود ، دوسال پیش بود، برام دوچرخه خرید ؟ پوز همه بچه محل هامون را باهاش زدم !

رعنا لبخندی زد و تکان دادن سر تایید کرد . پاهایش را در بدنش جمع کرد و دامن سرمه ای اش را تا حد امکان روی پاهایش پایین کشید که برادرش ادامه داد و گفت : الان وقتی به اون روزا فکر می کنم ، یادم میاد، انگار قشنگ توی محل پادشاهی میکردم واسه خودم . همه بچه ها دنبال این بودن که یه جا پارک خوب واسه ماشین آقا حسام پیدا کنن که شاسی بلندش زیر سایه پارک بشه . رعنا یه وقتهایی همزمان دو سه تا جای پارک توپ پیدا میشد . حالا اینا میخوان فردا برن دادگاه که چی شی بگن ؟ میخوان جدا بشن ؟

رعنا:دادگاه که نیست داداش ، شورای حل اختلاف میرن . نمی دونم والا به ما ها که چیزی نمی گن . ما کوچیکا را داخل آدم حساب نمی کنن ولی من چند باری از آجی شنیدم که به بابا و داش اکبر می گفت شما دوتا منو بدبخت کردید و داش اکبر هم می خندید .

پسرک: نه بابا آجی حرف مفت میزنه ، اینقدر که بابام و داش اکبر ، این آقا حسام را دوست دارن ، معلومه همه حسودیشون میشه .میدونی چند ساله حسام اینا مشتری گاراژ بابام و داش اکبر ایناست ؟ میگن هم سن من بوده با باباش می آمده و بعدشم ...

رعنا : آره بعدشم میدونم که چقدر با داش اکبر رفیق جینگ شدن و خیلی هم دو تایی میرفتن صفا و چقدر هم با هم بودن و ...

پسرک : همیشه هم خوش تیپ بود حسام ، لامصب . یادته بوی عطرش توی راه پله چند روز می موند؟

رعنا: آره یادمه هر کی می آمد خونه مون میگفت .

پسرگ : حالا این وسطه مامان چرا با بابا دعواشونه ؟ اونا میخوان برن دادگاه ، مامان و بابا چرا اینقدر قاطی اند؟

رعنا : چقدر گیجی تو داداش !؟ دادگاه نه ... گفتم که حل اختلاف . خوب همیشه اینطوری بود دیگه . بابا همیشه طرفدار حسام بود و مامانم دل خوشی نداشت ازشون .یادته یه بار مامان چه قشقری بپا کرد که عمه زری بهش گفته بود : چرا این دامادتون اینقدر عین اوا خواهراست ؟ بعدشم دیدی که چطور شد ؟ مامان قیامت بپا کرد که شما عوضی ها واسه دخترم شوهر نگرفتید و فقط بفکر خودتون بودید . دیدی خو مامان همیشه میگه شما دوتا لندهور حکم شرعی تون اعدامه و باید از بلندی هر سه تا تون را پایین پرت کنن !

پسرک : آره این چیزا را میدونم .میدونم همیشه بابا و داش اکبر طرفدار حسام اند .همه کارهاشون هم باهمه ها . همه کارهاشون ، عرق خوری هاشون ، شمال رفتن هاشون ، ویلا گرفتن ها و استخر رفتن هاشون ، رعنا تا حالا یه بار هم منو نبردن استخر!

رعنا : میدونم خره ! ولی مامان از وقتی بیشتر شاکی شد که دو سه سال پیش بود ، کی بود ؟ توی دوران نامزدی آجی ، اون اوائل ! بابا و داداش نمی گذاشتن حسام و آجی با هم باشن و شبها نوبتی حسام پیش بابا یا داش اکبر می خوابید ، یادته ؟ طفلک مامان چقدر اون روزا گریه می کرد از دست بابا . باباهم هی می گفت چون حسام را مثل پسرش دوست داره ، مامان داره حسودی میکنه و زنها حسود اند و از این حرفها میزد .

پسرک : الان هم خو دیدی نوبتی یا با بابا میره ویلاشون یا با داش اکبر . کلا نوبتی نوبتیه . میگما ، یعنی اگه حسام و آجی جدا بشن، من باید این گوشی را که حسام خریده واسم بدم بهش ؟ اونوخ خو من بدون گوشی می موند ! نمیشه که من بدون گوشی می مونم .

رعنا : حالا اگه برن . اگه بابا بذاره که برن . بابام سر شب حسابی با آجی جر و بحث کرد و گفت حرف طلاق را بزنی خونه راهت نمی دم . مامان هم که گفت شما دوتا لندهور اونقدر که روی این پسره غیرت و تعصب دارید روی ناموس خودتون ندارید. بعدشم وایستاد گریه . آجی هم گفت این زندگی نیست که من دارم . شما دوتا فقط خودتون را خوشبخت کردید و منو بدبخت کردید .

پسرک : رعنا ولی آجی هم لوس شده ها .گوه زیادی میخوره ! نه ؟ بخدا خوب داره زندگی میکنه ، همه فامیل حسرت اش را میخورن ، خوشبخته بخدا ، کجاش بدبخته همه اش میگه من بدبختم که گیر شما سه تا افتادم ؟

رعنا : هیییسسس بچه ! تو هیچی نمی دونی . چیزایی هست که ما نمی دونیم.

پسرک : من همه چیو میدونم . همه چیو. الان یازده نه نه نه دوازده سالمه ! حواسم به همه چی هست .

رعنا : نه این چیزا را نمی گم . مسایل زن و شوهری ، چیزایی هست که من و تو نمی فهمیم .

پسرک : نه من فقط میگم آجی حرف مفت هم زیاد میزنه . یه جورایی انگار خوشی زده زیر دلش . بره بشینه سر زندگی اش و حالشو ببره والام بخدا که حسام پسر خوبیه . نکنه هوای اون یارو پسر لاته را کرده ، خواستگار قبلی اش بود ! یادته همه بدنش تتو داشت ؟ حتی گوش هاش !

رعنا : چم دونم والا ! آره اون یارو را خوب یادمه . ولی اون با همه کثافت کاریهاش مردونگی هم داشت .

پسرک : عهه . هه . همه مردا ، مرد ان دیگه . همه مردونگی دارن .

رعنا : د ... نه داداش گلم . همه نه ! حداقل این حسام که خودش یه تنه سه تا دختره !

پسرک : حرف مفت نزن بابا ، کجاش دختره ؟ من میدونم پسره . یکی دوبار اوائل که منو هم می بردن ویلاشون دیدم وقتی داش اکبر باهاش شوخی میکرد . دیدم که میگم .

رعنا : خاک بر سرت . اخلاق اش را گفتم مرده . پاشو بگیر بخواب . فردا میخوایی بری مدرسه . منم ظرف ها را بشورم و منم بگیرم بخوابم .

رعنا دوتا تشک نازک را پهن کرد و پتو های رنگ و رو رفته را هم از گوشه اتاق آورد و پهن کرد.

پسرک : خوابم نمی بره رعنا . می ترسم اینا جدا بشن . بابا دیونه میشه و دوباره با مامان شروع می کنه ، هر شب دعوا و داستان . الان دیدی وقتی حسام هست بابا و داش اکبر چقدر مهربون میشن ؟

رعنا : بگیر بخواب داداش . نترس . اینا تازه فردا میرن حل اختلاف ، معرفی میشن برن پیش دکتر .

پسرک : دکتر واسه چی ؟ اینا که مریض نیستن ؟ مگه مریضیی چیزی دارن؟ کدومشون داره؟

رعنا:نمی دونم دکتر چی شی باید برن ! اون باید نظر بده ! اون باید یه چیزی رو تایید کنه . چون آجی گفت طلاق توافقی میخوام اما حسام میگه دوستش داره و طلاق اش نمیده .

پسرک : ایول ... گفتم این پسر خوبیه ! والا بخدا پسر خوبیه ! نه دست بزن داره نه بد اخلاقه ! تازه چقدرم خوش اخلاقه! میگم شاید برای بچه دار شدن و این چیزاست میخوان برن دکتر ؟ آره ؟ ها اینه دیگه ؟ آجی این پسره از زندگی مون بره ، آبروی من پیش بچه محل ها و بچه های فامیل میره ها .

رعنا : بگیر بخواب بچه جون . ساعت یک شد . اون بالش قرمزه را بذار واسه من . نیام دوباره ببینم گذاشتی وسط پاهات! بچه موچه کجا بود ؟ آجی بد بخت ام میگه این تا حالا نشده سمت من بیاد ، دس به من بزنه ، اونوقت تو حرف از بچه میزنی . بیچاره آجی ام که هی گوشه و کنایه میزنه و میگه : یادتون نره روز دختر واسه منم هدیه بگیرید ها . تو نمی فهمی این چیزا رو .بگیر بخواب .

پسرک : رعنا منو بی زحمت هفت صبح بیدار کن . رفتی پشت سرت چراغ را هم خاموش کن . گوشی منو هم از شارژ بکش . مرسی . شب بخیر .

شهرام صاحب الزمانی . بیستم فروردینماه بسال صفر دو

تهران . سهروردی شمالی

ذکر شود حسام واسه مامان روز مادری یخچال ساید خرید

شخصیت دختر آسیب دیده و تلخی زندگی اش در نیامد

شخصیت پدر و مادر هم در نیامد

صحنه نیاز داریم ، کسی نصفه شب به در بکوبد و بگوید ساکت یا خفه یا بگیرید بکپید

شخصیت پردازی روی خواهر بزرگ بیشتر انجام شود

گفتگوها حول و حوش مسایل کودکانه بیشتر شود ، خرید لباس قشنگ برای رعنا مثلا

پدر و برادر سواستفاده بزرگتری و مستمر تری از حسام بکنن

بچه ها باید کشف خاصی بکنند و تغییر تحولی انجام شود

نیاز به صحنه در فلاش بک ها با ظرافت و در قالب فلاش بک صحنه سازی کردشخصیت ها تک بعدی شدن

از آجی و حسام چیزی نداریم شخصیت خاصی نداریم

شخصیت هاشون خیلی کار داره

دیالوگ ها باید در حوالی چهل تا پنجاه دقیقه بیان شود ، کسی در بزند ، صدا بزنند

هنوز قصه نداریم

صحنه ای که من دیدم اون مرد هست نشان داده شودبا جزئیات تشریح شود بعد از کشمکش تغییر و تحول می خواییم

چرخ

چرخ

اول از همه باید می رفتم سراغ عمه مهین . واقعا در طول هفته فرصت نمی شد . از شلوغی کار و ترافیک گرفته تا حتی همین هماهنگی با خاله و عمه ها ، خودش داستانی بود . حالا خدا پدرش را بیامرزه دیگه مدتی هست عمه عذرا خودش نمیاد . یعنی یه جورایی یواشکی بهم رسوند که چون عمه عذرا خودش مجرده و یه پیر دختره ، صلاح در این هست که همراه با ما نیاد . خودش گفت همون عمه مهین و خاله ات کفایت می کنه . یادمه اون اوائل اینقدر روی حرف زدن ها و تیکه کلام ها حساس بود و همه حرفی را به خودش می گرفت . آخرشم همیشه با دلخوری جدا میشد .همه چیو به خودش می گرفت . حالا خوبه واسه یه کار دیگه آمده بوده . نه اینکه بر و رویی نداشت ، شوهر نکرده بود و حسابی حساس بود . میگفتن هیچوقت هیچ کسی واسه خواستگاری کردن ازش نیامده .

این ترافیک ساعت دو ظهر جمعه را دیگه نمی تونم راحت درک کنم . الان دیر میشه . منم هیچ خوشم نمیاد از بد قولی و سر ساعت ، سر وقت حاضر نبودن . اصلا شخصیت آدم زیر سئوال میره . ولی این ترافیک بنظرم بخاطر تصادف باشه . لعنت به هر چی تصادف ماشینه . تصادف همیشه حال منو خراب می کنه . می ریزم بهم .

  • الو عمه جون سلام ، من تا ده دقیقه دیگه می رسم ، آره ، آره ، شما همون جلوی بلوک تون وایستا ، فدات بشم ، ببخشیدا ، زحمت هزار باره ، آره ، آره ، اونا را گرفتم گذاشتم صندوق . نه ، نه ، خراب نمی شن . خیالت راحت. آره دیگه ان شالله این دفعه درست میشه .فدات بشم من . می بینمت . آره اونم میاد . خدا خیرتون بده .

ای بابا ، حالا چرا من به عمه گفتم ده دقیقه دیگه ؟ اینا خو تکون نمی خورن . ولی خدائیش بعد از اون حادثه عمه مهین بیشتر از همه هوای منو داشت . چقدر طول کشید تا من کنار آمدم با اون حادثه و سوگ اش . همیشه این جور موقع ها دلم میگیره و بیشتر از هر زمان دیگه ای نبودنشون را احساس می کنم . ای بابا ، خوب معلومه دیگه ؛ اگه الان بابا و مامانم زنده بودن، من که اینقدر اذیت نمی شدم .اینقدر تا الان کارم طول نمی کشید . داشتم تست می زدم که پلیس زنگ زد و خبر تصادف را گفت . لعنتی این دستمال کجاست ، همیشه توی داشبورد دارم . بیشتر واسه وقتهایی که میرم سر خاک شون . یادم باشه گوشی را سایلنت کنم.

  • الو خاله عشرت سلام . سلام . خوبی ؟ فدات . نیم ساعت دیگه . بازم بهت زنگ می زنم . چشم . چشم . صدام چرا اینطوریه ؟ نمی دونم . خوبم ولی ولی بغض دارم خاله . زنگ میزنم دوباره که شمام بیایی پایین .

خاله عشرت خیلی خوش رو و خوش قلبه . انرژی و روحیه خوبی داره . همیشه میگه اینبار میشه ، این بار میشه ، ولی نمی دونم چرا نمیشه ؟ البته خودمم مقصرم ها . می دونم . اشکال از خودمه . یادمه دو سه سال پیش بود اون خانم مشاور شرکت به همکارم توی منابع انسانی گفته بود من باید برم پیش دکتر و تراپی بشم . حالا شاید یه روز برم . حالم بهتر بشه میرم حالا .

  • سلام عمه جون .
  • به به سلام به روی ماهت شاه داماد ! خوبی عزیزم ؟
  • عمه بشین جلو .
  • وا مگه خاله ات نمیاد ؟
  • چرا عشرت هم میاد ، بعد از اینجا میریم سراغ اون دیگه .
  • خوب دورت بگردم بذار اون جلو بشینه ، راحت باشه ، راحت جاش بشه .
  • به هر حال ببخشید بخدا . شرمنده من بازم مزاحم شدم . بچه ها خبردارید خوب اند ؟
  • آره خدا رو شکر همه خوب اند . یادت هست اون اوائل رنو داشتی و خاله ات هزارماشاالله به زحمت جلو جاش میشد ؟
  • آره عمه یادمه ، من رنو اولین ماشین ام بود .بعدش ال نود گرفتم و تا الان که اینو دارم . قشنگ هر سه سال یه ماشین عوض کردم دیگه .
  • فدای اون چشمهای قشنگت بشم من ، اون ال نود ات از این هم بیشتر جا داره .

وقتی خاله سوار شد ، زن ها شروع کردن به حرف زدن و گفتن و خندیدن .عشرت بی مقدمه پرسید :

  • اینم چادریه ؟

از لحن سئوال پرسیدن اش خوشم نیامد با علامت سر تایید کردم .

با دست شونه راستم را نوازش کرد و دوباره پرسید :

  • دیدیش ؟

سرم را به علامت نفی کردن بالا بردم و دوباره این دوتا خانم به حرف زدن و خندیدن هاشون ادامه دادن .

اما من کمی غصه ام شده بود .راستش دلم گرفته بود . این چند سال و این همه اینجا رفتن و نتیجه نگرفتن واقعا اذیت ام می کرد . واقعا من انتظار زیادی نداشتم همه میدونن .همون که از روز اول گفتم ، تحصیل کرده و چادری باشه . سرکار رفتن یا نرفتن اش هم بحث دیگه ای بود . فقط اول طرف به دلم بشینه . که خوب تا حالا ننشسته بود . همیشه همه بهم میگفتن وسواسی ام . وسواس در انتخاب دارم . این درست . ولی واقعیت این بود که لعنتی کسی به دلم نمی نشست . دیگه حالم از اینکه عکس طرف را توی گوشی ببینم بهم می خوره . با خودم عهد کردم که دیدن فقط حضوری و بقول معروف روز خواستگاری . چند ساله مد شده اول عکس طرف را توی گوشی می فرستنر. مسخره بازیه بخدا . یه جور بیشعوریه . یعنی چی آخه ؟ اونم با هزار تا فتو شاپ و کوفت و زهر مار . اصلا خداییش دختر متشخص که خودش از خودش عکس نمی فرسته واسه خواستگارش که دیده بشه! انگار داشتم خودم با خودم حرف می زدم که عشرت پرید وسط حرفهام و پرسید :

  • خاله کی می رسیم ؟
  • خاله جون یه ده ، دوازده دقیقه دیگه رسیدیم .
  • پس گل و شیرینی ات کو ؟
  • گذاشتم صندوق خاله جون .
  • میگما یادت هست اولین بار که رفتیم سبد گل ات را چند خریدی ؟
  • اولین بار فکر کنم خریدم پونزده هزار تومان ، دوازده هزار تومان . یه همچین چیزی . دقیق یادم نیست خاله . موضوع ماه هشت نه سال پیشه دیگه .
  • خوب الان اینو چند خریدی ؟
  • ولش کن خاله ، بیخیال . اینقدر که من این سالها گل خریدم و هیچی به هیچی
  • خوب خاله بخدا خودت هم کم تقصیر نداری ها . نمی خوام ناراحتت کنم . هنوزم میگم اون دختره بود . چشم سبزه ، یادته ؟ وایی مهین جون چه تیپ و هیکلی داشت بخدا. چه خونه و زندگی داشتن . اون حیف شد. خیلی .

مهین با آرامی گفت :

  • عشرت جون هر چی که قسمت باشه . اول باید شاه داماد پسند کنه . من این دختره را که میگی نبودم . یادته که عمل جراحی داشتم . ولی همیشه شما این مورد را میگی و ازش تعریف می کنی .
  • بخدا مهین جون اون قدر ناز بود که من که زن ام دلم رفت واسش . موهای بور بلند . عین این دختر اروپایی ها
  • موهاش بیرون بود خوشم نیامد ازش .
  • خوب واسه تو ریخته بود بیرون آقا پسر؟
  • مگه من محرم اش بودم که واسه من ریخته باشه بیرون ؟
  • نمی دونم خاله ؛ فقط می دونم که جنس خوب را زود می برن ، هفته بعد از رفتن تو هم خواستگار آمد واسش و الان دوتا بچه هم داره .
  • عشرت جون یه بار هم با من و عذرا رفتیم یه دختره بود خیلی مایه بودن . توپ . پدر دختره هم خیلی خوشش آمده بود از شازده . اونم نفهمیدم چرا پیچوندی اش و پسند نکردی آقا ؟
  • یادم نیست کدوم را میگی ولی این که خاله گفت را قشنگ یادمه .قیافه اش جلو چشمم هست .اون دختره واقعا خوشگل بود . زن خیلی خوشگل هم دردسرهای خودش را داره .
  • چطور یادت نیست . اون که تموم خونه شون پر از عتیقه بود . سه تا پورش توی حیاط شون پارک بود . یادت نیامد .
  • ول کن حالا عمه . رسیدیم دیگه . توی همین خیابونه . بفرمائید .

چون عصر جمعه بود ، تونستم یه گوشه کناری پارک کنم . زیر سایه درخت بید . جاش خوب بود و خیالم راحت . به دلم خوب نشست . محله شون با صفا بود . یه کمی آشنا به نظرم آمد . البته من خیلی گذرم به این طرفها نمی افته ، شاید قبلا واسه کار شرکت آمده بودم این ورا . درست یادم نیست . گل و شیرینی را برداشتم و سه تایی رفتیم سمت آپارتمان شون . خوب بود سر ساعت رسیدیم . آپارتمان شون از این قدیمی ها بود که یه دستی به سر و روی اش کشیده بودن و ظاهرش را حسابی شیک کرده بودن . شماره پلاک و شماره واحد را با برگه یادداشت چک کردم . چند لحظه بعد وقتی عطر می زدم دیدم خاله و عمه دارن با لبخند منو نگاه می کنن . حس خوبی بهم دست داد و خیلی آروم زنگ واحد شون را زدم .

وارد خونه که شدیم ضربان قلبم اوج گرفته بود . انگار قلبم از توی سینه ام میخواست خارج بشه . با هر ضربان احساس میکردم غبغب و لپ هام هم می لرزن . کف دستم عرق کرده بود . خانمی که بنظر مادرش بود ، جلو آمد و خوش آمد گفت و راهنمایی کرد داخل بریم . توی راهرو عمه مهین یواشی در گوش ام گفت : ببین ... من این خانوم را قبلا دیدم . خاله در حالیکه نفس نفس می زد چند قدم جلو تر با اون خانوم حسابی گرم گرفته بود و حال و احوال می پرسید.

چند لحظه بعد وقتی که تعارف ها تموم شد و همه مون نشسته بودیم ، با دیدن فضای خونه و دکوراسیون و قاب پنجره ها و اوپن آشپزخانه ، دیگه من و عمه تقریبا مطمئن شده بودیم که این بار دومی هست توی این خونه آمدیم .

شاید هفت سال پیش ، شش سال پیش . همون موقع ها که خاله رفته بود خارج پیش بچه هاش و همراه ما نبود . درست یادم آمد من با عمه ها آمده بودم . ولی حتما مادرش منو نشناخت . طبیعیه دیگه . چون از اون سال تا حالا من هم حسابی چاق شدم و هم موهای جلو سرم ریخته و عینکی هم که شدم . وقتی قضیه لو رفت اولش همه مون خنده مون گرفته بود . از عروس تا مادرش و من و خاله و عمه . ولی پدرش تلخ شد . پدرش وقتی دقیق یادش آمد و فهمید ، حسابی منو با حرفهاش شست . هر چی از دهنش درآمد گفت . پرسید :

  • خودت میدونی دنبال چی هستی ؟ فازت چیه ؟ اصلا چی میخوایی از روزگار که تا حالا پرونده ات باز مونده ؟ از اون سال تا حالا شما الان باید بچه تون مدرسه میرفت ، نه اینکه توی این سن و سال تازه میخوایید باهم آشنا بشید!

خواستم جوابش را بدم و بگم خوب پرونده دختر شما هم که تا حالا باز مونده . ولی واقعا حرفهاش حساب بود . واقعا نمی دونستم چی جواب اش را بدم . سرم پایین بود و دنبال ایراد و اشکالی از طرح لچک قالی می گشتم . همه شون قرینه بودن. وقتی عروس سینی شربت را جلوم گرفت ، لیوان را که برداشتم ، خواستم نیم نگاهی به صورتش بکنم که یک مرتبه لیوان از دستم سر خورد و کمی شربت ازش بیرون ریخت روی فرش . لعنتی کف دستم عرق کرده بود . برای چند لحظه تمرکزم را از دست دادم . اصلا به صورت دختره نگاه هم نکردم . اصلا نشد . فرصت نشد . اما دیگه هر چی بود برام مهم نبود . فقط فهمیدم که حجابش خیلی خوب بود و به دلم نشست. وقتی برگشت و از من دور شد ، از قد و بالاش خوشم آمد . از این کوتاه ها نبود . توی اون ثانیه های سخت و سکوت ، فقط برای اینکه فضا و بحث را عوض کنم یهو بی مقدمه گفتم :

  • حاج آقا اجازه هست من و دختر خانوم تون بریم توی اتاق و چند دقیقه ای صحبت کنیم ؟

پیرمرد که دیگه لحنش نرم تر شده بود گفت :

  • خواهش می کنم . بفرمائید آقا .

بعد با دست مسیر اتاق ها را نشان داد .

عمه مهین خیلی آرام با گوشه روسری اشک اش را پاک کرد و خاله عشرت با لبخند و نگاهی شاد همانطور که تاییدم می کرد با چشمهایش تا در اتاق همراهی ام کرد . تا حالا سابقه نداشت به صحبت کشیده بشه .

شهرام صاحب الزمانی

یکشنبه هفتم اسفندماه صفریک

تهران ، سهروردی شمالی ، در روزهای سخت صعود بی رویه دلار و هراس از اقتصادی سیاه در سال پیش رو

صعود به ناز و کهور

صعود به ناز و کهور

سرپرست با تعجب دید که راننده لکان لکان ، به آرامی با کمری خمیده و در حالیکه حتی کفش ها یش را هم درست به پا نکرده در بین دسته کلیدی سنگین دنبال سوئیچ می گشت و بعد با معطلی زیاد در حال آماده کردن مینی بوس شد . خستگی در چهره اش موج می زد . سرپرست که این شرایط نا مناسب را برای اولین بار می دید ، به آرامی در گوشش گفت : ما تا قله چهارهزار متری رفتیم و برگشتیم ، تو چرا اینقدر خسته و بی رمقی؟ چیزی شده ؟ برق گرفتتت ؟ چرا اینقدر له ای ؟

راننده گفت : نه والا،چیزی نشده؛ شرمنده ام بخدا ! الان آماده میشم که بریم. ببخشید خیلی دیر شد .

سرپرست گفت : ببین ! دوسه تا از بچه ها فردا جلسه دارن ، حالاخوبه اینو روز اول هم بهت گفتم ها، باید تخت گاز بری ها ! البته با احتیاط ، فقط تو میتونی با این حال و روزت ؟ کار دستمون ندی !! چرا چشمهات اینقدر بی حاله؟ چیزی زدی ؟

راننده در حالیکه سرش رابه زیر انداخته بود باشرمندگی گفت: خدا لعنتش کنه.کثافت رس ام را کشید!

بعدسیگاری روشن کرد و پک عمیقی زد و با خمیازه بلندی گفت :مهندس جان یه خواهشی ازت دارم! اگه میشه روی من را زمین ننداز . درحالیکه به در مینی بوس تکیه داده بود دستی به صورتش کشید و ادامه داد مهندس جان یه خواهش ... ترا بخدا مهندس ، میشه شما بشینی ؟

سرپرست که کم کم عصبانیت در چهره اش خط می انداخت با تعجب نگاهش کرد و جواب داد :

من بشینم ؟ چی داری میگی واسه خودت ؟ درسته که همه رفیق ایم و همکار،ولی اگه گزارش بشه ؟ اگه کسی لب تر کنه چی ؟میدونی مثل آب خوردن هر دومون بیکار می شیم ... به این فکر کردی ؟

راننده با التماس گفت : مهندس ترابخدا جلوی بچه ها آبروی منو نبر ! بگو مریض شده ! بگو دیشب سرما خورده ، چه میدونم بگو دل درد داره ، کمر درد گرفته ... یه چیزی بگو و سر و تهش را بهم بیار... منم کنار خودت رو صندلی شاگرد می شینم ... ولی مست خوابم متوجهی ؟ دمت گرم بخدا جبران می کنم.سرپرست به سمت تیم کوهنوردی برگشت و با اونا مشغول صحبت شد . ساعتی بعد ، روح الله در حالیکه تسبیج سبز رنگ دانه درشتی در دست داشت با لبخند گفت : آقائون کوه نوردها خیلی خیلی خوش آمدید . در پناه خدا . خدا نیگادارتون باشه . همزمان کوه نورد ها یکی یکی وارد مینی بوس شدند و طبق معمول صندلی های عقب پر از کوله پشتی ها شد و برخی راحت لم دادن و در جا از خستگی زیاد راحت بخواب رفتند .

سرپرست مینی بوس را بسختی جابجا کرد و زیر لب گفت : چه فرمونش سفته بی صاحاب .

و بعد با غیظ دنده را جا کرد و مینی بوس به سمت مقصد به راه افتاد .

صعود به قله ناز و کهور به عنوان یه برنامه تمرینی سنگین کوه نوردی در تقویم سالانه گروه پیش بینی شده بود . از مدتها قبل برنامه ریزی های تیم ورزشی کوه نوردی کارخانه با جزئیات انجام شده بود . تغذیه کوه نوردها و تدارکات سفر و حتی انتخاب راننده و مینی بوسی که قرار بود مناسب شرایط آن منطقه باشد .

تیم کوهنوردی شرکت از پرسنل خود کارخانه بود ، چند تایی از کارگرهای ورزشکار، چند نفر از کارشناسان بخش های مختلف و حتی یکی ، گاهی دو سه تا از مدیران میانی و ارشد هم درتیم بودند.

برنامه ریزی ها معمولا به نحوی انجام میشد که آخرهفته ها حرکت به سمت قله های مورد نظر انجام می گرفت و حداکثر تا آخر وقت جمعه شب هم همگی تیم به موقع بر می گشتند به شهر و منزل که برای شنبه صبح در محل کار خود ، به موقع و منظم در شرکت حاضر باشند .

روح الله پیرمردی بود با قامتی کوتاه ، پوستی سفید و کمی چاق و محاسن سفید با چهره ائی نورانی و جای مهر در پیشانی . معمولا واکنش اش نسبت به هر رخدادی ، لبخندی ملایم بود و به ندرت اخم می کرد و عصبانی میشد . سالها بود با بتول زندگی می کرد . این زوج خوش رو و خوش خنده فرزندی نداشتند . بتول بانویی ریز نقش بود که عصرها متولی امورات حمام برای نوبت زنان روستا بود و در کنار روح الله هر دو تولیت امامزاده روستا را هم بر عهده داشتند .

وقتی حوالی غروب مینی بوس به روستا رسید ، همه کوه نورد ها شیشه ها را کنار زدند تابا اشتیاق زیبایی های این روستای بکر را تماشا کنند . گله ای که از چرای روزانه بر می گشت و پشت سر خود گرد و غباری به هوا بلند کرده بود باعث شد تا چند دقیقه ای مینی بوس بایسند و صدای بع بع بز ها و گوسفند ها در دشت طنین انداز شد.

درکوچه پس کوچه های با صفا و کم عرض روستا دخترکی با دامن بلند چین دار قرمز و پیراهن سفیدش گاو هایش را هش داد تا مینی بوس کوهنورد ها بتواند از کوچه تنگ و باریک به سمت امامزاده در بالای روستا دنده را چاق کند و گاز بدهد و از سر بالایی گذر کند .

دخترک دامن گلی ، گوشه رو سری اش را جلوی دهانش گرفت تا کمی از دود گازوئیل مینی بوس در امان باشد و زیر چشمی مسافران مینی بوس را می پایید .

وقتی مینی بوس به امامزاده رسید ، روح الله که از قبل منتظر ورود شان بود ، برای آخرین بار ریش هایش را شانه کرد و شانه را به سرعت در جیب پیراهن سفیدش گذاشت و شروع کردبه فرمان دادن به راننده که جلوی حمام ماشین را پارک کند . حمام روستا و امامزاده در دو طرف مسیر بودند . راننده که خسته مسیر بود با تلخی گفت : حاجی خوب بذار همین ور پارک کنم ! ولی روح الله لبخندی زد و توضیح داد که پارک هیچ وسیله ای نباید مزاحم زیارت اهالی روستا شود . کوهنوردها با نظم کوله های خود را برمیداشتند و وقتی پیاده می شدند ، روح الله ابتدا خیلی سریع و دقیق سر تا پای طرف را برانداز می کرد و بعد آغوش اش را باز میکرد و سلام و علیک گرمی همراه با دیده بوسی با همگی داشت .

یکی دوتا از کوه نوردها هیچ از این رفتار خوششان نیامد و بعد از دیده بوسی با روح الله ، صورتشان را با پد الکلی و دستمال مرطوب تمیز کردند .

امامزاده حیاط با صفایی داشت ، درخت توت بزرگ و کهنسال که شاخ و برگهایش بر تمام محیط حیاط گسترده شده بود و خانه ساده و کوچک روح الله و بتول در کنج حیاط امامزاده بود و بقیه فضای دور تا دور هم توالت های زنانه و مردانه و وضوخانه ها بودند .

روح الله دست بر روی سینه گذاشته بود و مرتب می گفت : خوش آمدید ...خیلی خوش آمدید ... آقائون کوله مردا ، کوه نوردا ، به به به خوش آمدید خیلی خوش آمدید از این طرف بفرمائید و همه را به صحن داخل امامزاده هدایت می کرد . تاکید می کرد که کفش ها روی پله ها در بیارید و کفش به هیچ وجه داخل نبرید . بعد در حالیکه دستهایش را بهم می مالید ادامه داد ، بفرمائید از این طرف بفرمائید ، آبدارخانه اون گوشه است . فقط آخر وقت شیرگاز را باز نگذارید یه وقت . البته من شبها سرکشی می کنم.

کوهنورد ها به آرامی وارد شدند و کوله پشتی ها را در وسط روی هم انباشته کردند و لباس ها را عوض می کردند . بوی عطر مذهبی تندی فضای امامزاده را در بر گرفته بود و نور سبز ملایمی هم از لوستر سقفی آویزان شده به سراسر سالن می تابید به طوریکه نور سبز به لامپ های سفید و زرد غلبه کرده بود . روح الله همچنان یکریز حرف می زد و تند تند توضیح می داد . موقع خوابیدن هم لطفا مراعات مسایل شرعی و اخلاقی را بکنید . البته می دونم شما ورزشکار هستید ولی خواهشا حواستون باشه ، باد بی موقعی ، چیزی ، بله ، بله ، البته ببخشید که من بی رودربایستی مطرح می کنم ولی خوب بهتره که بگم . آلات قماری ، تخته نردی ، پاسور بازی چیزی ، این شطرنج هست ، چیه ، تاس و اینا ... این چیزها جاش اینجا نیست . موازین شرعی را رعایت کنید . سیگار که میدونم شما ورزشکارا اهلش نیستید . حرفها و نصیحت های روح الله خنده کوهنوردها را به همراه داشت . سرپرست و مربی و راننده هم خندیدند . روح الله هم خودش خنده اش گرفت و دندان های زردش زیر نور سبز به تیرگی می زد .

ساعتی بعد ، پس از صرف شام و چای ، مرور مسیر صعود توسط مربی انجام گرفت و کوهنوردها خیلی زود خوابیدند . تنها راننده بود که روی پله ها در زیر نور ماه سیگاری روشن کرده بود . شلوار راحتی با خودش نیاورده بود و با همان شوار لی کثیف اش طوری روی پله ها نشسته بود که قسمت بالای نشیمن گاه و پایین کمرش با پشم و موهای فراوان پوشیده نبود . پک های عمیقی می زد و دودش را در هوا رها می کرد.روح الله به آرامی نزدیک اش شدو پرسید : شماهم با اینا می ری بالا ؟

راننده گفت : نه عمو من راننده شون هستم . راننده شرکت ام . آرمش روی در مینی بوس هست .

روح الله گفت :عهه . پس ، فردا ، نهار بیا پیش مون . میگم عیال آبگوشت بذاره .

راننده گفت : نه عمو مزاحم خانواده نمی شم . ما ماموریتی میاییم . ماموریت ورزشی . ممنونم ازت.

روح الله دستی به ریش های بلند سفیدش کشید و گفت : عیال از سرظهر می ره حموم نوبت زنونه.

راستی صبح خواستی بیا حمام . یه دوش بگیر حسابی خستگی از تن ات در میاد .

راننده سیگار را با لبه پله خاموش کرد و با تعجب پرسید : راست می گی ؟ ولی من چیزی نیاوردم ها . روح الله با خنده گفت : اون با من . تو فقط بیا. هروقت بیدار شدی بیا . خودم اونجام .

صبح زود در تاریکی و روشنایی هوا کوه نوردها عازم شدند . بی سر و صدا و حرفه ای .

در صحن امامزاده همه چیز مرتب بود و تمیز بود و فقط درگوشه ای راننده خوابیده بودوپتورا بغل کرده بود .

گروه کوهنوردی طبق برنامه ، صعود را از یال جنوبی شروع کردند ، منظره روستا از دور دست معلوم بود و از آن ارتفاع در بالا ، دشت های اطرافش در نور ملایم و کم رمق خورشید در سپیده دم روشن شده بود و نور ملایم روی گلدسته های طلایی امامزاده خودنمایی می کرد .

روح الله با نان تازه و کره و پنیر و گردو و عسل محلی از راننده پذیرایی کرد و بعد هر دو به حمام رفتند . روح الله تخته نئوپان کوچکی به اندازه یک کاغذ آ چهار ، که روی آن نوشته بود : "بعلت تعمییرات آب سرد است "، را از پشت دستگیره و از لای شیشه پنجره نیمه شکسته به در حمام آویزان کرد و در را از داخل قفل کرد .

حوالی ظهر گروه به قله اصلی نزدیک شد . تا اینجا مسیر فنی و سختی بود و قرار شد ، فقط یه تیم پنج نفره که آماده تر هستند صعود و حمله نهایی به قله را انجام دهند . بقیه افراد گروه کمپ کردند تا تیم پنج نفره برگردند .

صدای خنده های روح الله و راننده در فضای کم نور و محیط نمور و خزه گرفته حمام می پیچید.

نزدیک ظهر سرپرست تیم که مرتب به ساعتش نگاه می کرد و به سمت قله دوربین می کشید ، با بی سیم با مربی تیم پنج نفره ارتباط گرفت و گفت : الو ... الو آقا قله را زدید ؟ هروقت رسیدید عکس ها را سریع بگیرید و زود برگردید . خیلی وقت نداریم . چند تا بچه ها فردا جلسه مهم کاری دارند . سریع تر لطفا . در جواب صدای نامفهوم پییششش ... پیییششش و خش خش می آمد که معلوم نشد فرکانس را دریافت کرده اند یا نه !

روح الله گوشت کوبیده زیادی برای راننده گذاشت و گفت : بخور ! بخور تا قوت بگیری! گوشت شکاره ، این الان گیر فلک نمیاد ، بخور جووان .

بذار خلفت بشه ، یه دود تلخی با هم بگیریم ،حسابی سفت شی .حیفه بخدا . مرد مثل تو .هزارماشاالله

راننده گفت : داش روح الله بیخیال دیگه بسه بخدا . بذار من برم یه دستی به ماشین بکشم اینا الان سرازیر میشن پایین .

روح الله خندید و بازهم دندانهایش نمایان شد ، اووووه ... حالا تا اونا بیان یکی دو راند دیگه می ریم هنوز جا داره بجان خودم ... بعد هر دو خندیدند .

عصر گروه با نظم و مرتب و با آرایش درست ، مسیر برگشت ازیال غربی را آغاز کردند .

راننده در خواب عمیقی بود که گروه وارد حیاط امامزاده شد .

سرپرست در کمال تعجب دید که نه ماشین جابجا شده و نه ماشین آماده حرکت است .

نگران شد و با صدای بلند شروع کرد به صدا کردن راننده .

از روح الله پرسید : حاجی شما این راننده ما را ندیدی کجاست ؟

روح الله گفت خسته نباشید ، بفرمائید داخل . چای تازه دم کردم . چای کوهی . الان میاد . الان میاد.

سرپرست گفت : آخه ما سالهاست باهاش این ور و اون ور میریم تا حالاسابقه نداشته که آماده نباشه . اصلا الان خودش کجاست .

روح الله گفت شما بیایید داخل ، الان بیدارش می کنم . خسته بود . خوابیده .

سرپرست گفت : یعنی چی ؟کجا کپیده ؟ توی دیشب توی صحن بود ، الان کجا خوابیده خبر مرگش؟ آخه الان چه وقت خوابیدنه ؟

روح الله گفت : همه تون مهمان من هستید . مهمان حبیب خداست . توی اتاق من خوابیده . صبر کن الان صداش می زنم .شما هانمیخوایید دوش بگیرید ؟ امر بفرمائید براتون حمام را قرق می کنم . سرپرست بی اعتنا به حرفهای روح الله ، با صدای بلند راننده را صدا می زد .

روبه کوه نوردها کرد و گفت : بچه ها دستشویی دارید برید ، سریع میخواییم برگردیم . پنج شش ساعتی در راه ایم . حاجی گفتی کجاست این مردک ؟

شهرام صاحب الزمانی ، هفتم بهمن ماه صفریک ، تهران ، نارمک ، دردشت

صعود به ناز و کهور

سرپرست با تعجب دید که راننده لکان لکان ، به آرامی با کمری خمیده و در حالیکه حتی کفش ها یش را هم درست به پا نکرده در بین دسته کلیدی سنگین دنبال سوئیچ می گشت و بعد با معطلی زیاد در حال آماده کردن مینی بوس شد . خستگی در چهره اش موج می زد . سرپرست که این شرایط نا مناسب را برای اولین بار می دید ، به آرامی در گوشش گفت : ما تا قله چهارهزار متری رفتیم و برگشتیم ، تو چرا اینقدر خسته و بی رمقی؟ چیزی شده ؟ برق گرفتتت ؟ چرا اینقدر له ای ؟

راننده گفت : نه والا،چیزی نشده؛ شرمنده ام بخدا ! الان آماده میشم که بریم. ببخشید خیلی دیر شد .

سرپرست گفت : ببین ! دوسه تا از بچه ها فردا جلسه دارن ، حالاخوبه اینو روز اول هم بهت گفتم ها، باید تخت گاز بری ها ! البته با احتیاط ، فقط تو میتونی با این حال و روزت ؟ کار دستمون ندی !! چرا چشمهات اینقدر بی حاله؟ چیزی زدی ؟

راننده در حالیکه سرش رابه زیر انداخته بود باشرمندگی گفت: خدا لعنتش کنه.کثافت رس ام را کشید!

بعدسیگاری روشن کرد و پک عمیقی زد و با خمیازه بلندی گفت :مهندس جان یه خواهشی ازت دارم! اگه میشه روی من را زمین ننداز . درحالیکه به در مینی بوس تکیه داده بود دستی به صورتش کشید و ادامه داد مهندس جان یه خواهش ... ترا بخدا مهندس ، میشه شما بشینی ؟

سرپرست که کم کم عصبانیت در چهره اش خط می انداخت با تعجب نگاهش کرد و جواب داد :

من بشینم ؟ چی داری میگی واسه خودت ؟ درسته که همه رفیق ایم و همکار،ولی اگه گزارش بشه ؟ اگه کسی لب تر کنه چی ؟میدونی مثل آب خوردن هر دومون بیکار می شیم ... به این فکر کردی ؟

راننده با التماس گفت : مهندس ترابخدا جلوی بچه ها آبروی منو نبر ! بگو مریض شده ! بگو دیشب سرما خورده ، چه میدونم بگو دل درد داره ، کمر درد گرفته ... یه چیزی بگو و سر و تهش را بهم بیار... منم کنار خودت رو صندلی شاگرد می شینم ... ولی مست خوابم متوجهی ؟ دمت گرم بخدا جبران می کنم.سرپرست به سمت تیم کوهنوردی برگشت و با اونا مشغول صحبت شد . ساعتی بعد ، روح الله در حالیکه تسبیج سبز رنگ دانه درشتی در دست داشت با لبخند گفت : آقائون کوه نوردها خیلی خیلی خوش آمدید . در پناه خدا . خدا نیگادارتون باشه . همزمان کوه نورد ها یکی یکی وارد مینی بوس شدند و طبق معمول صندلی های عقب پر از کوله پشتی ها شد و برخی راحت لم دادن و در جا از خستگی زیاد راحت بخواب رفتند .

سرپرست مینی بوس را بسختی جابجا کرد و زیر لب گفت : چه فرمونش سفته بی صاحاب .

و بعد با غیظ دنده را جا کرد و مینی بوس به سمت مقصد به راه افتاد .

صعود به قله ناز و کهور به عنوان یه برنامه تمرینی سنگین کوه نوردی در تقویم سالانه گروه پیش بینی شده بود . از مدتها قبل برنامه ریزی های تیم ورزشی کوه نوردی کارخانه با جزئیات انجام شده بود . تغذیه کوه نوردها و تدارکات سفر و حتی انتخاب راننده و مینی بوسی که قرار بود مناسب شرایط آن منطقه باشد .

تیم کوهنوردی شرکت از پرسنل خود کارخانه بود ، چند تایی از کارگرهای ورزشکار، چند نفر از کارشناسان بخش های مختلف و حتی یکی ، گاهی دو سه تا از مدیران میانی و ارشد هم درتیم بودند.

برنامه ریزی ها معمولا به نحوی انجام میشد که آخرهفته ها حرکت به سمت قله های مورد نظر انجام می گرفت و حداکثر تا آخر وقت جمعه شب هم همگی تیم به موقع بر می گشتند به شهر و منزل که برای شنبه صبح در محل کار خود ، به موقع و منظم در شرکت حاضر باشند .

روح الله پیرمردی بود با قامتی کوتاه ، پوستی سفید و کمی چاق و محاسن سفید با چهره ائی نورانی و جای مهر در پیشانی . معمولا واکنش اش نسبت به هر رخدادی ، لبخندی ملایم بود و به ندرت اخم می کرد و عصبانی میشد . سالها بود با بتول زندگی می کرد . این زوج خوش رو و خوش خنده فرزندی نداشتند . بتول بانویی ریز نقش بود که عصرها متولی امورات حمام برای نوبت زنان روستا بود و در کنار روح الله هر دو تولیت امامزاده روستا را هم بر عهده داشتند .

وقتی حوالی غروب مینی بوس به روستا رسید ، همه کوه نورد ها شیشه ها را کنار زدند تابا اشتیاق زیبایی های این روستای بکر را تماشا کنند . گله ای که از چرای روزانه بر می گشت و پشت سر خود گرد و غباری به هوا بلند کرده بود باعث شد تا چند دقیقه ای مینی بوس بایسند و صدای بع بع بز ها و گوسفند ها در دشت طنین انداز شد.

درکوچه پس کوچه های با صفا و کم عرض روستا دخترکی با دامن بلند چین دار قرمز و پیراهن سفیدش گاو هایش را هش داد تا مینی بوس کوهنورد ها بتواند از کوچه تنگ و باریک به سمت امامزاده در بالای روستا دنده را چاق کند و گاز بدهد و از سر بالایی گذر کند .

دخترک دامن گلی ، گوشه رو سری اش را جلوی دهانش گرفت تا کمی از دود گازوئیل مینی بوس در امان باشد و زیر چشمی مسافران مینی بوس را می پایید .

وقتی مینی بوس به امامزاده رسید ، روح الله که از قبل منتظر ورود شان بود ، برای آخرین بار ریش هایش را شانه کرد و شانه را به سرعت در جیب پیراهن سفیدش گذاشت و شروع کردبه فرمان دادن به راننده که جلوی حمام ماشین را پارک کند . حمام روستا و امامزاده در دو طرف مسیر بودند . راننده که خسته مسیر بود با تلخی گفت : حاجی خوب بذار همین ور پارک کنم ! ولی روح الله لبخندی زد و توضیح داد که پارک هیچ وسیله ای نباید مزاحم زیارت اهالی روستا شود . کوهنوردها با نظم کوله های خود را برمیداشتند و وقتی پیاده می شدند ، روح الله ابتدا خیلی سریع و دقیق سر تا پای طرف را برانداز می کرد و بعد آغوش اش را باز میکرد و سلام و علیک گرمی همراه با دیده بوسی با همگی داشت .

یکی دوتا از کوه نوردها هیچ از این رفتار خوششان نیامد و بعد از دیده بوسی با روح الله ، صورتشان را با پد الکلی و دستمال مرطوب تمیز کردند .

امامزاده حیاط با صفایی داشت ، درخت توت بزرگ و کهنسال که شاخ و برگهایش بر تمام محیط حیاط گسترده شده بود و خانه ساده و کوچک روح الله و بتول در کنج حیاط امامزاده بود و بقیه فضای دور تا دور هم توالت های زنانه و مردانه و وضوخانه ها بودند .

روح الله دست بر روی سینه گذاشته بود و مرتب می گفت : خوش آمدید ...خیلی خوش آمدید ... آقائون کوله مردا ، کوه نوردا ، به به به خوش آمدید خیلی خوش آمدید از این طرف بفرمائید و همه را به صحن داخل امامزاده هدایت می کرد . تاکید می کرد که کفش ها روی پله ها در بیارید و کفش به هیچ وجه داخل نبرید . بعد در حالیکه دستهایش را بهم می مالید ادامه داد ، بفرمائید از این طرف بفرمائید ، آبدارخانه اون گوشه است . فقط آخر وقت شیرگاز را باز نگذارید یه وقت . البته من شبها سرکشی می کنم.

کوهنورد ها به آرامی وارد شدند و کوله پشتی ها را در وسط روی هم انباشته کردند و لباس ها را عوض می کردند . بوی عطر مذهبی تندی فضای امامزاده را در بر گرفته بود و نور سبز ملایمی هم از لوستر سقفی آویزان شده به سراسر سالن می تابید به طوریکه نور سبز به لامپ های سفید و زرد غلبه کرده بود . روح الله همچنان یکریز حرف می زد و تند تند توضیح می داد . موقع خوابیدن هم لطفا مراعات مسایل شرعی و اخلاقی را بکنید . البته می دونم شما ورزشکار هستید ولی خواهشا حواستون باشه ، باد بی موقعی ، چیزی ، بله ، بله ، البته ببخشید که من بی رودربایستی مطرح می کنم ولی خوب بهتره که بگم . آلات قماری ، تخته نردی ، پاسور بازی چیزی ، این شطرنج هست ، چیه ، تاس و اینا ... این چیزها جاش اینجا نیست . موازین شرعی را رعایت کنید . سیگار که میدونم شما ورزشکارا اهلش نیستید . حرفها و نصیحت های روح الله خنده کوهنوردها را به همراه داشت . سرپرست و مربی و راننده هم خندیدند . روح الله هم خودش خنده اش گرفت و دندان های زردش زیر نور سبز به تیرگی می زد .

ساعتی بعد ، پس از صرف شام و چای ، مرور مسیر صعود توسط مربی انجام گرفت و کوهنوردها خیلی زود خوابیدند . تنها راننده بود که روی پله ها در زیر نور ماه سیگاری روشن کرده بود . شلوار راحتی با خودش نیاورده بود و با همان شوار لی کثیف اش طوری روی پله ها نشسته بود که قسمت بالای نشیمن گاه و پایین کمرش با پشم و موهای فراوان پوشیده نبود . پک های عمیقی می زد و دودش را در هوا رها می کرد.روح الله به آرامی نزدیک اش شدو پرسید : شماهم با اینا می ری بالا ؟

راننده گفت : نه عمو من راننده شون هستم . راننده شرکت ام . آرمش روی در مینی بوس هست .

روح الله گفت :عهه . پس ، فردا ، نهار بیا پیش مون . میگم عیال آبگوشت بذاره .

راننده گفت : نه عمو مزاحم خانواده نمی شم . ما ماموریتی میاییم . ماموریت ورزشی . ممنونم ازت.

روح الله دستی به ریش های بلند سفیدش کشید و گفت : عیال از سرظهر می ره حموم نوبت زنونه.

راستی صبح خواستی بیا حمام . یه دوش بگیر حسابی خستگی از تن ات در میاد .

راننده سیگار را با لبه پله خاموش کرد و با تعجب پرسید : راست می گی ؟ ولی من چیزی نیاوردم ها . روح الله با خنده گفت : اون با من . تو فقط بیا. هروقت بیدار شدی بیا . خودم اونجام .

صبح زود در تاریکی و روشنایی هوا کوه نوردها عازم شدند . بی سر و صدا و حرفه ای .

در صحن امامزاده همه چیز مرتب بود و تمیز بود و فقط درگوشه ای راننده خوابیده بودوپتورا بغل کرده بود .

گروه کوهنوردی طبق برنامه ، صعود را از یال جنوبی شروع کردند ، منظره روستا از دور دست معلوم بود و از آن ارتفاع در بالا ، دشت های اطرافش در نور ملایم و کم رمق خورشید در سپیده دم روشن شده بود و نور ملایم روی گلدسته های طلایی امامزاده خودنمایی می کرد .

روح الله با نان تازه و کره و پنیر و گردو و عسل محلی از راننده پذیرایی کرد و بعد هر دو به حمام رفتند . روح الله تخته نئوپان کوچکی به اندازه یک کاغذ آ چهار ، که روی آن نوشته بود : "بعلت تعمییرات آب سرد است "، را از پشت دستگیره و از لای شیشه پنجره نیمه شکسته به در حمام آویزان کرد و در را از داخل قفل کرد .

حوالی ظهر گروه به قله اصلی نزدیک شد . تا اینجا مسیر فنی و سختی بود و قرار شد ، فقط یه تیم پنج نفره که آماده تر هستند صعود و حمله نهایی به قله را انجام دهند . بقیه افراد گروه کمپ کردند تا تیم پنج نفره برگردند .

صدای خنده های روح الله و راننده در فضای کم نور و محیط نمور و خزه گرفته حمام می پیچید.

نزدیک ظهر سرپرست تیم که مرتب به ساعتش نگاه می کرد و به سمت قله دوربین می کشید ، با بی سیم با مربی تیم پنج نفره ارتباط گرفت و گفت : الو ... الو آقا قله را زدید ؟ هروقت رسیدید عکس ها را سریع بگیرید و زود برگردید . خیلی وقت نداریم . چند تا بچه ها فردا جلسه مهم کاری دارند . سریع تر لطفا . در جواب صدای نامفهوم پییششش ... پیییششش و خش خش می آمد که معلوم نشد فرکانس را دریافت کرده اند یا نه !

روح الله گوشت کوبیده زیادی برای راننده گذاشت و گفت : بخور ! بخور تا قوت بگیری! گوشت شکاره ، این الان گیر فلک نمیاد ، بخور جووان .

بذار خلفت بشه ، یه دود تلخی با هم بگیریم ،حسابی سفت شی .حیفه بخدا . مرد مثل تو .هزارماشاالله

راننده گفت : داش روح الله بیخیال دیگه بسه بخدا . بذار من برم یه دستی به ماشین بکشم اینا الان سرازیر میشن پایین .

روح الله خندید و بازهم دندانهایش نمایان شد ، اووووه ... حالا تا اونا بیان یکی دو راند دیگه می ریم هنوز جا داره بجان خودم ... بعد هر دو خندیدند .

عصر گروه با نظم و مرتب و با آرایش درست ، مسیر برگشت ازیال غربی را آغاز کردند .

راننده در خواب عمیقی بود که گروه وارد حیاط امامزاده شد .

سرپرست در کمال تعجب دید که نه ماشین جابجا شده و نه ماشین آماده حرکت است .

نگران شد و با صدای بلند شروع کرد به صدا کردن راننده .

از روح الله پرسید : حاجی شما این راننده ما را ندیدی کجاست ؟

روح الله گفت خسته نباشید ، بفرمائید داخل . چای تازه دم کردم . چای کوهی . الان میاد . الان میاد.

سرپرست گفت : آخه ما سالهاست باهاش این ور و اون ور میریم تا حالاسابقه نداشته که آماده نباشه . اصلا الان خودش کجاست .

روح الله گفت شما بیایید داخل ، الان بیدارش می کنم . خسته بود . خوابیده .

سرپرست گفت : یعنی چی ؟کجا کپیده ؟ توی دیشب توی صحن بود ، الان کجا خوابیده خبر مرگش؟ آخه الان چه وقت خوابیدنه ؟

روح الله گفت : همه تون مهمان من هستید . مهمان حبیب خداست . توی اتاق من خوابیده . صبر کن الان صداش می زنم .شما هانمیخوایید دوش بگیرید ؟ امر بفرمائید براتون حمام را قرق می کنم . سرپرست بی اعتنا به حرفهای روح الله ، با صدای بلند راننده را صدا می زد .

روبه کوه نوردها کرد و گفت : بچه ها دستشویی دارید برید ، سریع میخواییم برگردیم . پنج شش ساعتی در راه ایم . حاجی گفتی کجاست این مردک ؟

شهرام صاحب الزمانی ، هفتم بهمن ماه صفریک ، تهران ، نارمک ، دردشت

ارم سبز شش و بیست و دو دقیقه

ارم سبز ، شش و بیست و دو دقیقه

به سختی و با سردرد بیدار شدم و به زور از رختخواب کندم . هر طور شده باید به سرعت خودم را به ایستگاه مترو ارم سبز می رساندم . یه قطار داشت که حرکتش شش و بیست دقیقه بود .گاهی هم تا شش و بیست و دو دقیقه میشد بهش رسید.دیشب بازهم با بغض وگریه خوابیدم . یه عالمه بغض و گریه . یه حجم تلمبار شده از خشم و نفرت واسه این که چرا من نمی تونم هیچ غلطی بکنم . واسه همینه که از دست خودم حسابی شاکی ام . گوشی را گذاشتم تا صبح پر بشه و تا رسیدن به محل کار بازهم مرور کنم .

تند تند و سریع قدم بر میداشتم . هوا روشن شده و نسیم خنکی میاد ولی هنوز هیچ خبری از رخ نمایی آفتاب نیست . چقدر تماشای فضای مسافرها و رهگذرها تغییر کرده . از حق نمیشه گذشت . انصافا چقدر این دخترا با موهای قشنگ شون فضای شهر را زیباتر کردن . بجز مشکی پرکلاغی و مش و هایلایت و شرابی ، تک و توک سبز و بنفش هم دیدم . چقدر قشنگی پنهان . کجا بودن این همه سادگی و زیبایی ؟ یادش بخیر زمان دانشجویی موقعی که دولا میشدم تا ورقه های امتحانی را بردارم ، چقدر در همون حالت برای دیدن سه ، چهار پنج سانت ساق پای سفید همکلاسی بغل دستی برداشتن برگ امتحانی را طول میدادم و چه شبهایی که تا صبح با تصور اون سه ، چهار پنج سانت فاصله جوراب تا انتهای شلوار ، با خودم کلنجار می رفتم .

صف شلوغ پله برقی را بیخیال شدم و سریع از پله ها پایین آمدم .ساعت هشت و نیم جلسه کمسیون معاملات بود و نوبت ارائه من ، در ردیف نفرات اول بود و باید حتما سر وقت حاضر می شدم . پله های بعدی را هم تند تند پایین آمدم و با عجله رسیدم به قطار شش و بیست . جا برای نشستن بود . کنار میله آرام گرفتم . چقدر چهره ها گرفته و مغموم اند . غم عمومی پنهان برای همه قطار کمتر از یک دقیقه پر شد و مملو از جمعیت . بلند گو گفت : ایستگاه بعد اکباتان . خودم را مچاله کردم و سرم را پایین انداختم و خواستم چشمهایم را ببندم و استراحت کنم .تا پلکهایم روی هم رفت ، صحنه های کلیپهای دیشب جلوی چشمم تکرار می شدند . مادر خدا نور با چه عشقی پسرش را وصف می کرد . دوباره بغض ، دوباره خشم . استراحت فایده نداشت .

گوشی ام را در آوردم . اینترنت همراه را وصل کردم و کلنجار رفتن با کلکسیون فیلتر شکن ها در راند اول آغاز شد مرتب التماس می کردم از این فیلتر شکن به اون فیلتر شکن . گاهی همزمان شانس ام را در دو یا سه فیلتر شکن امتحان می کردم .لعنت به اول و آخر همه شون . ایستگاه بعد بیمه . "مسافرین محترمی که قصد ادامه مسیر به سمت پایانه های فرودگاه مهرآباد را دارند ..." باشه ، باشه ... ای جانم فکر کنم قلاب ام به یکی گرفت . حس رهایی و آزادی ، حس شیرین بی وزنی . با غرور سر از گوشی بلند کردم و نگاهی به اطراف انداختم . نفر سمت راستی ، درست کنار من ، مرد سی و خرده ای ساله با ظاهری مومنانه و جای مهر در پیشانی و ریشهایی منظم نشسته بود و مرتب زیر لب بس بس می کرد . ورد می خواند یا دعا . نفهمیدم .پوشش ساده ای داشت ولی انگشتر عقیق درشتی در انگشتان دست چپ اش خود نمایی می کرد . گوشی اش در دست چپ بود و عکس روی صفحه اش ، قاسم سلیمانی . خیره نگاهش کردم . در بازه زمانی کوتاهی صدها فکر به ذهن ام آمد . دیشب کجا بوده ؟ چه کاره است ؟ چقدر دستش به خون آلوده است ؟ دیشب خواب راحتی داشته یا مثل من ؟ در ذهن ام مدام در جستجوی جواب بودم . سرعت قطار کم شد ، ایستگاه میدان آزادی . همچنان خیره براندازش می کردم و صفحه گوشی اش را باز کرد و اپلیکیشنی را آورد که یک عالمه دعا و ادعیه صبحگاهی را مرور کند . موهایی کوتاه و به زحمت جو گندمی ، بینی درشت و استخوانبندی زمخت ، وقتی که به صفحه گوشی نگاه می کرد و زیر لب ورد می خواند ، حالت چشمهایش به اخم شبیه می شد که چهره اش را قدری ترسناک می کرد . خواستم فریاد بکشم . ولی نه ، در دلم خواستم بگویم شاشیدم به همه این اعتقاداتت و باورهاتون که تهش شد این آشی که پختید . ولی نه ! این حرف درستی نبود .الان دیگه مجالی برای بحث با مغزهای پوسیده نیست . حداقل اونم اینجا .

در زمان مناسبی ، با نفرت و انزجار سرم را برگرداندم . کامل وصل شده بودم . به سادگی و با یک لمس صفحه اینستاگرامم را باز کردم . اولین صفحه همون کلیپ شلیک از نزدیک نازی آباد بود ، هنوز راجع بهش بحث بود . صفحه را نگه داشتم . خیلی دوست داشتم اون هم ببیند. گاهی کمی صفحه را بالا و پایین می کردم . یه جورایی انگار عمدا تحریک اش می کردم که حاصل عملیات و نتیجه دستپخت خودش و یا دوستان هم عقیده اش را نگاه کند . شاید گرد پشیمانی بر غبار چهره سرد و بی روحش بنشیند . زیر چشمی نگاهش کردم . سرش در صفحه گوشی خودش بود .

میدان آزادی . واگن پر شد و جمعیت کیپ تا کیپ عین ماهی ساردین ایستاده بودن لای سرمون . چند صفحه ای را رد کردم . استوری ها را مرور می کردم . از استوری های علی کریمی و فلان بازیگر و فلان فوتبالیست رد شدم و دوباره نگاهش کردم . سرش به گوشی خودش بود . زیر چشمی به صفحه گوشی اش نگاه کردم . از دعا و ادعیه و ثواب مناجات صبحگاهی بیرون کشیده بود. در نرم افزاری صفحه ورق میزد . نرم افزارش چیزی بود شبیه تلگرام .همه جای صفحه اش صحبت از شهیدان امنیت بود . گاهگاهی تیترها ناخنکی هم به حمله شاهچراغ می زدند . فرصت خوبی بود . باید آگاه می شد و می فهمید که حمله به شاهچراغ کار کیه ؟ دنبال اون کلیپ معروف گشتم . همون پرفورمنسی که دستها را از مچ لق لق در هوا تکان می دادند و می گفتند : اونیکه ... سینه ام را صاف کردم . دوبار . صفحه ای آمد که صدراعظم آلمان گفته بود : شما چطور حکمرانانی هستید که به مردم خودتان شلیک مستقیم می کنید؟ نگهش داشتم . روبه او کردم .نگاهش سرد و بی تفاوت روی گوشی خودش و خزعبلات آن بود . دوباره سینه ام را صاف کردم و سرم را بالا گرفتم و دیدم ایستاده ها هم هر کسی سرش در گوشی خودش است .

استاد معین . واگن قدری شلوغ تر و فشرده تر شد . عمدا بطور کامل سرم را به سمت اش چرخاندم و رو به صورتش مستقیم و خیره به چشمهایش نگاه کردم . پلکهایش خیلی خفیف می لرزید و چهره اش حالت غمگینی به خود گرفته بود . حدس زدم شاید نگاهش به صفحه گوشی من خورده و شاید قسمتی از حقیقت ماجرا برایش آشکار شده . سریع به نقطه ای که خیره شده بودنگاه کردم .همان نرم افزار بود . اما انگار داشت اعتراف راجع به کشته شدن یک بسیجی در اکباتان را پخش می کرد .

نگاهش سمت من نبود . باید کاری می کردم که نگاهش به این ورا بیفتد . صفحه گوشی ام را رد کردم . صفحه ای آمد که کلیپ برای را به چندین و چند زبان زنده دنیا می خواندند . سریع حالت پخش صدا را زدم . بلکه با شنیدن تحریک شود و عکسهایی را ببیند که باید می دیده و حرفهایی را بشنود که حتما تا الان نشنیده . ولی حجم صدا در آن شلوغی و همهمه بقدری نبود که بجایی برسد. با نا امیدی ، صفحه ها را تند تند بالا و پایین می کردم ، استوریها را رد می کردم ، گاهی مطلبی یا صحنه کشته شدنی را دوبار ، سه بار تکرار می کردم تا شاید بلکه از روی کنجکاوی ببیند و بفهمد که حقیقت ماجرا کجاست .

دکتر حبیب الله . واگن رسما به حد انفجار از جمعیت رسیده بود . گوشی را بطور کامل کج کرده بودم سمت اش . ولی او همچنان نگاهش سرد و بی روح روی گوشی خودش بود و صفحات را الکی بالا و پایین می کرد و با بی میلی نگاهی می انداخت و سرگرم میشد . در عوض من صدا را تا انتها بلند کرده بودم . حتی دوسه بار هم تست کردم که در نهایت صدای خروجی باشد . موج حمایت ورزشکارانی که سرود به اصطلاح ملی را نمیخواندند و یا خوشحالی از موفقیت نمی کردند . یا کلیپ جدیدی که از کشته شدن اون پسره در خرمدشت کرج از زاویه ای دیگر در آمده بود . انگار صحنه شکار انسان بود . اوج وقاحت در لحظه ای که حیدر حیدر گویان بالای سر جنازه غرقه به خون پسرک رسیدن . دوبار ، سه بار و نفهمیدم چند بار با صدای بلند تکرار ش کردم . لعنتی هیچ نگاه نمی کرد . کلیپ دیگه ای از صحنه رقصیدن قوقنوس وار خدا نور و کلیپ دیگری از زندگی خصوصی اش ، دوباره خشمم به اوج رسیده بود. به صورتش نگاه کردم . گوشی را عمدا کاملا کج و رو به روی صورتش گرفتم . خیره و عصبی به چشمهایش نگاه کردم . لبهایم می لرزیدند و پره های بینی ام در نوسان بودند.رقص خدا نور و صحبتهای مادرش هی تکرار شد .

شادمان . "مسافرین محترمی که قصد ادامه مسیر به سمت ایستگاههای صادقیه و یا فرهنگسرا را دارن از این قطار پیاده شده ...".

واگن کمی خلوت شد . به خودم آمدم .خودم را جمع و جور کردم . حس کردم کمی چشمهایم خیس شده است . بینی ام را بالا کشیدم و همزمان سرم را بالا گرفتم . در نمایی بسته ، فقط زیپ شلوار و جیب شلوار وبرآمدگی هایی نامتوازن جلوی چشمانم ظاهر شد . مرد بغل دستی ، گوشی اش را در جیب گذاشت و چشمهایش را بست . به ساعتم نگاه کردم . شش و پنجاه و پنج دقیقه بود. خیره به مردک نگاه کردم . زل زدم به صورتش . چشمهایش را باز کرد و لحظه ای نگاهمان بهم گره خورد .با ترس اخم کردم ولی اون خیلی سرد نگاهش را به سمت نقشه ایستگاهها برگرداند. به خودم آمدم . دوباره گوشی را بالا آوردم و دوباره صفحه می زدم . صحنه های کشتار و شعار نویسی و کتک زدن مردم و صحنه های شقاوت و بی رحمی در کتک زدن و شلیک مستقیم به ملت . کامنت های آدمهای معروف در سراسر دنیا . گوشی جلوی صورتم ولی کج و متمایل به مخاطب بود .

توحید . عده ای سوار و عده ای پیاده شدند .صدای موسیقی متال از هندزفری پسر جوانی به وضوح شنیده میشد . سر صبحی ! چه حال و حوصله ای ! هودی نارنجی رنگی پوشیده بود و در آن فرو رفته بود . گوشی در دستم بود و محتوی یکی از عمامه پرانی ها بود که هی تکرار میشد . حال کردم وخندیدم . مردک ، که بنظرم اینبار نیم نگاهی به گوشی من انداخته بود ، نگاهی اخم آلود به من کرد . دوباره برای لحظه ای نگاه هایمان بهم گره خورد و رخ در رخ شدیم . برای ثانیه ای ، خنده من برای صحنه کلیپ عمامه پرانی ، روی صورتم ماسید و او با نگاهی اخم آلود دست در جیب فرو برد و گوشی اش را بسرعت بیرون آورد . ترسیدم . گوشی ام را پایین آوردم ودر ذهن ام حدس زدم که الان با پیامکی ، چیزی ، منو به عنوان مورد گزارش می کنه . دوستاش میان و منو می برن . الان فرصت خوبیه برای آدم فروشی . ضیافت پست های چند سال آینده است . یه سفره ای پهن شده ، یه عده کشته میشن ، یه عده هم زندان .یه عده هم پلن دارن واسه پستهای خالی پیش رو . شماره ای گرفت و گوشی اش را به گوش راست اش چسباند و انگشت کوچک دست چپش را در گوش چپ تا انتها فرو برد . کارم تمام بود . احتمالا میخواست مرا گزارش دهد . در ذهن ام فرار را مجسم کردم . باید در هیاهوی ایستگاه شلوغی مثل تئاتر شهر خودم را گم و گور می کردم . ولی اگر ایستگاه تئاتر شهر پیاده بشوم که خیلی بعیده سر وقت به جلسه اداره برسم .

میدان انقلاب اسلامی . جمعیت بیشتری وارد شدند . مردد بودم . نیم خیز شدم . شاید همینجا هم برای فرار یا تغییر مسیرجای مناسبی بود . او هم در همان حالت نیم خیز شد . ترسیدم . نه الان وقتش نبود . تئاتر شهر خیلی شلوغ تر از اینجاست . نشستم . او هم دوباره سر جایش نشست . وای خدای من هنوز هیچ حرفی نمی زد . استرس عجیبی گرفتم . بنظرم کارم تمام است . دیگه امشب بعیده که به خونه برگردم . ضربان قلبم بالا رفت . حس کردم رنگ صورتم مثل گچ سفید شده . هر لحظه سرمای دستبند را روی مچ دستم حس می کردم و اون ماجرای تکراری اعتراف اجباری را و انتظارش را می کشیدم . مجالی نبود . بیخیال جلسه با مدیر عامل و کمیسیون معاملات کیلو چنده ؟هر طور شده باید در هیاهوی هفت صبحی ایستگاه تئاتر شهر گم و گور می شدم . با الو الو گفتن اش به خودم آمدم . تیک عصبی بخودم گرفته بودم .

: الو حاجی ، الو صدا منو داری ؟ الو حاج رسول ...

ظاهرا صدا به خوبی و با کیفیت تبادل نمی شد و پارازیت داشت . همچنان دست در گوش و گوشی در گوش راست ادامه میداد:

حاج رسول ، صدا قطع و وصل میشه . قبول باشه . ببخشید صبح خیلی زود زنگ زدم . الو صدامنو داری حاجی ؟

تئاتر شهر." مسافرینی که قصد ادامه مسیر به سمت یکی از ایستگاههای قائم یا آزادگان را دارند "... بقیه صحبتها را نشنیدم و مثل مار گزیده ها بسرعت با تنه زدن به این و اون از قطار بیرون پریدم . مثل دونده ها به سمت خروجی قائم رفتم . از راه روی اول که زد شدم به یه خانم میانسالی تنه سختی زدم ، عذر خواهی کردم و دولا شدم و کیفش را از زمین برداشتم . دوباره باشتاب دویدم . جلوی چشم متعجب جماعت ، فقط می دویدم . صف پله طولانی برقی اضطرابم را بیشتر کرد ، بازهم بسرعت از پله ها بالا رفتم . مراقب بودم به کسی برخورد نکنم . پشت سرم را هم هیچ نگاه نکردم هر چقدر در هیاهوی جمعیت دورتر میشدم ، آرامش ام بیشتر و بیشتر میشد . وقتی پیچیدم بی دلیل مسیرم را به سمت آزادگان تغییر دادم محال بود بتونه منو شناسایی کنه . مگه با دوربین رد ام را بزنه . حس آزادی و رهایی و اعتماد به نفس باعث شد لبخندبزنم . لبخند موفقیت . اما شادمانی ام دیری نپایید که برای لحظه ای در پله برقی از خودم خجالت کشیدم . وقتی دوباره خرمن خرمن موهای زیبا و رنگارنگ را دیدم.وقتی چهره های زیبا و مصصم سر صبحی دخترها را می دیدم . حقارت ام را لمس کردم . غبطه خوردم به این دخترایی که همین شبها تک تک ثانیه های صحنه های کلیپهایی را که دیدم با شجاعت مثال زدنی شون رقم می زدند . دخترانی که روسری را در هوا می چرخانن و ندای هل من مبارز سر میدن .

واقعا من چقدر حقیرم . چقدر پر مدعا و هیچ . برای چند لحظه ، حس اختگی و بی خاصیتی بهم دست داد و از خودم متنفرشدم . راستش برای دقایقی واقعا ترسیده بودم . این یک واقعیت بود . به سطح خیابان رسیدم . نسیم باد خنک روی پوست عرق کرده صورتم هم ، از خجالت و شرمندگی ام کم نکرد . بطری خالی آلمینیومی نوشابه ای را زیر پا له کردم و له شده اش را هم شوت کردم . به ساعتم نگاه کردم . جلسه شروع شده بود . الان دیگه خیلی دیرم شده بود . دلم سیگار میخواست .

شهرام صاحب الزمانی

یکشنبه بیست و دوم آبانماه صفر یک خیامی

ششمین قاتل

ششمین قاتل

هوا دلنشین و شرجی بود .نسیم خنکی در ساحل می وزید که پوست سر وصورت را به نرمی نوازش میکرد . آرامش بخش بود و ملایم . اگر در کنار شترهایی که تزئین شده بودند با گوشی تلفن همراه هم میخواستی عکس بگیری باید هزینه ای پرداخت می کردی. لابه لای جمعیت دختری با التماس از خانمها می خواست که نقش حنا بزنند ، می گفت : هر چقدر دوست داری بده ! بعد ازظهر بود و چای و قلیان می چسبید . در مسیر راه مسئله جذر و مد را برای صدرا توضیح داده بودم تا امروز دلیل اینکه چرا اسم این ساحل ناز است را بداند . اینکه برای پسر بچه به اون سن و سال قابل فهم باشد توضیح دادم و گفتم :

  • ببین صدرا با هر مدی این قسمت به ساحل وصل میشه و بعد دوباره با هر جذری جدا میشه . اینطوریه که میگن ، یعنی این قسمت ناز می کنه که بخواد به جزیره وصل باشه یا اینکه میخواد خودش یه جزیره مستقل بشه . در طی شبانه روز با هر جذر و مدی این حکایت ناز کردن و ناز کشی تکرار میشه . هر روز. الان گرفتی چرا به اینجا میگن ساحل ناز ؟
  • گرفتم .

قبل از سفر به قشم ، تمام مسیر را در اینترنت با همدیگر چک کرده بودیم . تمام موضوعات را بررسی کرده بودیم از اقامت گاه بین راه تا خطرات شنا در دریای آزاد و اینکه سواحل امن برای غواصی کجاست تاتهدیداتی مثل کوسه و حتی هراس از عروس دریایی .

  • بابا !
  • ها !
  • اینو دیدی ؟
  • بفرست برام !
  • الان فرستادم برات ، ده قاتل بزرگ انسانها ، توی لیست نگاه کن ، بعد از پشه مالاریا و مارها و اسب آبی و کوسه ، شش امی اش عروس دریایی ها !
  • عروس دریایی ؟ عههه چه جالب نمی دونستم !
  • نگاه اینجا رو ، خط آخرش نوشته فقط در فیلیپین سالانه پنجاه نفر در اثر نیش عروس دریایی می میرن ! بابا!
  • ها !
  • بابا ترابخدا قشم رفتیم سمت عروس دریایی ها نریم ها ! قول بده
  • قول ،ببین ! ولی اون طوری ها هم نیست که تمام دریا پر شده باشه از کوسه و عروس دریایی! برات تعریف کردم که موقع سربازی من چند تا رتیل و عقرب توی سنگر کشتم . عروس دریایی که چیزی نیست بابا !
  • آره باباصد بار گفتی ، ولی مطلب را بخون ببین سالی چند نفر را میکشه . اول تنگی نفس ، بعد قلب تیر می کشه و کم کم مرگ .
  • میدونم اما ، خیالت از بابت کوسه راحت باشه ، چون کوسه فقط با بوی خون میاد و از دور هم دیده میشه . هیچ نگران نباش . اینهمه آدم میرن و میان .
  • بابا !
  • ها !
  • تو که اینقدر عقرب و رتیل کشتی تو سنگر سربازی ات ! پس چرا همیشه اینقدر از زنبور می ترسی ؟
  • خیلی زشته آدم واسه بزرگترش حاضر جواب باشه ، بی ادب نباش !

بوی فلافل و سمبوسه دلبری می کرد . اصلا این ادویه های جنوبی لامصب دنیای دیگه ای اند از خوش طعمی و مزه.داشتم با خودم فکر می کردم که فلافل روی چای و قلیان یا چای و قلیان بعد از فلافل ؟

  • ها کدوم انتخاب میتونه عصرانه خوبی باشه ؟

از کنار خانمم و ماشین جدا شدم تا با چای وقلیان برگردم . صدرا سفارش کیم مگنوم داد و همراهم آمد . دمپایی های خیس هر چه در توان داشتند شن و ماسه ساحل را به خود جذب کرده بودند . صد متری از بچه ها دور شدم . درگوشه ای جدا از شلوغی دست فروشها و بساطی ها و اغذیه فروشها پسرک جوانی ، درست کنار ساحل و نزدیک آب بساط قلیان و قوری چای بپا کرده بود.

سرش خلوت بود . نزدیک شدم . با لهجه غلیط جنوبی خوش و بشی کرد . گفت صبر کنم تا آب بجوش بیاید . میز سفید فایبر کلاسی میز کارش بود و چند صندلی سفید فایبر گلاس هم در اطراف چیده بود . از وقتی که من را به عنوان مشتری آنجا دید ، تند تند و با عجله کار می کرد . یک سر به کتری بزرگ آب جوش زد ، قندان ها را قند کرد و با فوت محکم خاک قند ها را تمیز کرد . استکان و نعلبکی ها را شست و وارنه چید تا خشک شوند . گفتم : نه ! نه ! لیوان هست . لیوان نمی خوام . من فقط یه قوری چای میخوام و یک قلیان . تنباکواش هم به انتخاب خودت . هر چی دادی ، دادی !

بساطش لب آب بود و صدرا کیم به دست مشغول جمع کردن صدف و گوش ماهی شده بود . به حرکات پسر جوان خیره شده بودم و از سرعت عمل اش و فرزی اش لذت می بردم . با دمپایی چند ضربه ملایم به پایه میز زدم تا شن و ماسه ها ریخته شوند و دمپایی پاک شود و سبک . دمپایی ها را در آوردم و کف پاهایم بر نرمی ماسه ها جا خوش کرد . لذت لمس ماسه ها برایم دلنشین شد . هر کجا در زیر میز که سایه بود ، ماسه ها نرم و خنک و دلنشین و هر کجا که در معرض آفتاب بود ، ماسه ها داغ و دلچسب بودند .پسرک تنباکو را آب می زد و چای العطور را در قوری ریخت . بوی چای العطور و لذت لمس و کاویدن ماسه ها با انگشتان پا در هم آمیخته بود . راستش اصلا دلم نمی خواست چای به این زودی ها دم بکشد و آماده شود . با انگشت های پا مشغول کاویدن بودم و در سردی و خنکی ماسه های زیرین بعد از چند ثانیه کاوش و کندن، چند ثانیه مکث می کردم و کف پا را فشار میدادم و مسیر را سفت می کردم و دوباره با جمع کردن انگشتان پا به سوراخکاری و کند و کاو در ادامه مسیر مشغول میشدم . اون زیر خیلی خبرها بود . از دور صدرا و مادرش را دیدم که هنوز با انرژی زیاد مشغول بازی هستند. پسرک پشت به من مشغول آب زدن به تنباکو ها بود و گاهی آب قبل را دور می ریخت و دوباره آب جدید می زد . بنظرم تباکوها را می شست . چشمهایم را بستم . بوی تنباکوی نعنا و دو سیب مشامم را نوازش می کرد . باد ملایم هم بوی خوش عطر تنباکو ها را در فضا پخش می کرد . انگشت های پا را به تناوب لای ماسه ها بازی می دادم اما تمرکزم در این فکر بود که دوسیب یا نعنایی ؟ کدامیک را سفارش بدهم . یاد دیروز افتادم ، بعد از غواصی ، دوسیب اش سردرد آورد . اما شاید بخاطر ترس و استرس غواصی فشارم افتاده بود. هرچند غواصی تجربه خوبی بود اما بی دلیل از سفره ماهی ها واهمه داشتم . راستش بیشتر از عروس دریایی واهمه داشتم . با اینکه چیزخاصی ندیدیم ولی در کل غواصی تجربه تلخ وشیرینی بود . بیشتر هم استرس صدرا را داشتم . در همین افکار بودم که ناگهان سوزش شدیدی در انگشت پای راستم حس کردم . سوخت و تیر کشید . فریاد بلندی کشیدم : آ آ آ خ خ سوختم . یه نگاه سریع به انگشتان پام کردم . قرمز شده بود . دست زدم سرخ سرخ بود و داغ . با خودم گفتم : زد . آخرشم زد .

سوزش و درد در تمام بدنم پیچید . با ناله و با صدایی خفیف گفتم ای خدا لعنتت کنه عروس دریایی! انگشتان پای راستم به معنای واقعی می سوخت . برای لحظه ای مرگ را به عین جلوی چشمم حس کردم . از همون هفته قبل از عروس دریایی واهمه داشتم . قشنگ به دلم بد افتاده بود . آخه لعنتی بعد از این همه مشکلات و بدبختی و این همه سختی توی زندگی ، گذاشتی و گذاشتی من را اینجا لب ساحل ناز زدی ؟ چقدر بیچارگی کشیدم تا اینجا رسیدم ؟ ای خدا لعنتت کنه من چقدر آرزو داشتم ! ای وای عروس ابلهه الان وقتش نبود . بخداوندی خدا الان وقتش نبود . چقدر برای زندگی و آینده صدرا آرزو داشتم . میخواستم برای درس خواندن خارج بفرستمش . این افکار توی ذهنم می چرخید که یک مرتبه سرم گیج رفت و تعادلم را از دست دادم و افتادم . صدرا را صدا زدم ، نفسم بالا نمی آمد و احساس تنگی نفس پیدا کرده بودم . سوزش و درد بیشتر و بیشتر می شد . صدرا با وحشت و کیم نصفه خورده شده بالای سرم ظاهر شد و داد زد : چی شد بابا ؟ در ذهنم از نظر گذراندم که الان این زن و بچه چطور جنازه من را به تهران بفرستند ؟ با خودم گفتم الان که میتوانم حرف بزنم با صدای بلند بگم فقط خواهشا منو اینجا توی غربت خاک نکنید . یه لحظه با خودم فکر کردم راستی ماشین ام را قراره کی بر گردونه؟ اصلا ماشین را ولش کن به درک ، الان فقط شاید اورژانس به دادم برسه! نمی دونم ممکنه زنده موندم! با نا امیدی و با صدایی خفه و گرفته هرچه در توان داشتم فریاد زدم : کمک !کمک! بگید اورژانس بیاد ... آهای مردم کمک ... اورژانس خبر کنید ! ترابخداکمک کنید من الانه که بمیرم . بطور کامل روی ماسه ها دراز کشیده بودم .

صدرا گریه اش گرفته بود با بغض پرسید چی شدی بابایی ؟ نور آفتاب مستقیم به چشمهایم می تابید . پسرک برگشت و دید من دراز به دراز افتاده ام . گردنم خیس عرق شده بود و حسابی شن و ماسه به گردنم چسبیده بود. انگشت های پایم می سوخت . یکی دو نفر جلو آمدند و پرسیدند چی شده ؟ چه اتفاقی افتاده ؟آب دهانم را قورت دادم . کمی جرات پیدا کردم .نور مستقیم آفتاب اذیتم می کرد فقط سایه آدمها را می دیدم . به سختی ازجا بلند شدم و نشستم . فشارم افتاده بود و گریه ام گرفته بود . گفتم آقا کمکم کنید من تا یکی دو ساعت دیگه می میرم! پسرک انبر به دست هاج و واج من را نگاه می کرد و به صورت من خیره شده بود. گفتم : آقا من فقط تا چند ساعت دیگه زنده ام ، خودم میدونم! بی اختیار به هق هق افتادم و گریه امانم را برید . صدرا گفت بابایی خوب بگو چی شده آخه ؟ من انگار که چیزی نمی شنیدم فقط مثل نوحه خوانها با حالت مرثیه سرایی سرم و بالاتنه ام را به چپ و راست تکان تکان می دادم وبامشت به سینه ام می کوبیدم و می گفتم تاسم به قلب برسه کارم تمومه . تمومه کارم . با صدای بلند هق هق گریه می کردم . می لرزیدم و زار زار اشک می ریختم .

پسرک یک قدم جلوتر آمد وپرسید : چی شده عامو؟ حمله قلبی کردی؟

یکی از رهگذر ها گفت : شاید سکته زده ؟

گفتم : نه آقا زد . کثافت زد و کار خودشو کرد . زد و منو راهی قبرستون کرد . ای خدا که پسرم بی پدر بزرگ میشه .

بدنم بشدت داغ شده بود و حس میکردم قلبم تیر می کشه . به سختی نفس می کشیدم .

پسرک پرسید : کی زد عامو ؟ آشناست یا مسافره ؟ با چی زد و در رفت ؟

با صدایی ناله و بریده ، بریده گفتم : عروس زد . عروس لعنتی کار خودش را کرد . آخرشم زد منو.

  • عاروس ؟ عاروس زدت ؟ الان ایی که میگی کجاست ؟ کدوم ور رفت ؟
  • عروس همین آب . عروس همین جا زد منو .

به پهنای صورتم اشک می ریختم . وقتی خواستم با پشت دست اشک هایم را پاک کنم،تمام صورتم پر از ماسه شد و شوری ماسه ها چشمهایم را سوزاند .

  • عامو عاروس کدوم طایفه آخه ؟ عامو آخه چطو من ندیدمش ؟

اون یکی رهگذر چاق با اون شلوارک قرمزاش وقیحانه گفت : نه بابا فیلمشه ! پرسید : دوربین مخفیه آقا ؟

  • نه بابا توام . عروس دریایی رو میگم . لعنت بهش بیاد همین که دمپایی ام را در آوردم زد منو . همین جا . خدا لعنت اش کنه . صدرا با هیجان پرسید :
  • واقعا ! پس کو ؟ کجاست عروس دریایی ؟ میخوام ببینمش !

پسر جوان بیشتر که از هر کسی به من نزدیک شده بود با تعجب پرسید :

  • آ آ آ آ عاروس دریایی منظورته ؟ چی میگی سی خوت عامو ؟ میگما چیزی زدی که حالت اینقدر خوشه ؟
  • آره کثافت همون . ببین من میدونم که کم کم هوش و حواسم را از دست میدم . رو کردم به صدرا و گفتم به مامان ات بگو به عمو پیام زنگ بزنه و بگه حتما منو کنار بابا و مامانم خاکم کنن . چشمهایم را بسته بودم و یک ضرب حرف میزدم و با کف دست روی رانها می کوبیدم . ماسه در هوا پخش میشد .

رهگذر اولی گفت خوب اگه این بچه پسرته بده بشاشه به محل گزیدگی ، زود خوب میشه ها . آقا پسر بشاش به پا بابات . سریع دردش آروم میگیره .

پسرجوان نزدیک تر آمد و کنارم نشست و نوازشم می کرد صدرا هم کیم نیمه خورده اش را رها کرد و دست برد سمت مایو اش و آماده ادرار کردن شد . پسر جوان که کنارم نشسته بود شانه هایم را آهسته می مالید . حرفم را قطع کرد و گفت :

  • عامو ! عامو قشم عروس دریایی هست . زیادم هست . بگوخو و و . ولی نه تو ساحل ماسه ای!
  • گفتم میدونم بابا . ولی بدبختی من بود که منو اینجا زد . همین زیر این میزت . لای ماسه ها !
  • عامو ، عامو سیل مو کن ! قشنگ باگو چی شده ؟ آخه عاروس توی ماسه که زنده نمی مونه !

یه لحظه اشکم قطع شد و خیره به پسرک نگاه کردم و بریده ، بریده گفتم :

  • نمی دونم . بخدا منم عقل ام قد نمیده . پاهامو از توی دمپایی درآوردم . کردم لای این ماسه ها زیر این میزت. دیگه نفهمیدم چی شد . یهو سوختم . الان هم بخدا داره می سوزه .

پسرک من را رها کرد و بلند شد و گفت : عامو ببخشید ، شرمونده . پیش پای شما یه قلیون بار گذاشته بودم زغالش خوب نگرفت . خراب شد . نیم سوز چالش کردم تو ماسه زیر میز . حتما پات خورده به ذغال نیم سوز . ببخشید . پاشو دیگه عامو چایی ات آماده است !

رهگذر چاق گفت : دیدی گفتم دوربین مخفیه و همراه با رهگذر اول رفتند .

صدرا دستم را گرفت و بلند شدم . دیگه هیچی برام مهم نبود . فقط به خوبی های همسرم و لبخند همیشگی اش فکر می کردم . خدا را شکر من را توی این وضعیت ندید . نسیم خنک پوست گردنم را نوازش می کرد .

شهرام صاحب الزمانی ، تهران سهروردی شمالی 29/05/1401

ویرایش اول 02/06/1401

سوناتای سفید

سوناتا سفیده

  • شما هم توی این شرایط انتظار بالایی داری ها !
  • آقا خواهش می کنم شما بهش زنگ بزنید ، التماس می کنم ، بخدا آبرو و حیثیت من در خطره ، ملت منتظرن ، زندگی ام از هم می پاشه ، اصلا گوشی را بده من خودم با سردار حرف بزنم .
  • ببین آقا پسر ! اینکه الان با این سر و وضع و شیک و پیک آمدی اینجا و اینطوری داری ادعا می کنی یه بحثه ! اینکه اصلا این ماشین مال تو نیست یه بحث دیگه ! برو بگو صاحابش بیاد . صاحابش هم خو فرماندهی استعلام گرفته میگه گوشیش خاموشه . من که از اول بهت گفتم . اینا که تو میگی ظاهر قضیه است . قانون فقط حرف خودش را میزنه و کار خودشو بلده .

اشک از چشمان پسر جاری شد . بی دلیل شماره تلفن های تماس های اخیرش را توی گوشی بالا و پایین می کرد تا بلکه راهی پیدا کند . در آن گرمای طاقت فرسای مردادماه ، در حالیکه یقه پیراهن سفیدش کاملا زرد و چرک شده بود و رد سفیدک عرق خشک شده بطور کامل روی یقه کت اش خود نمایی می کرد ، یک قدم جلوتر رفت ، انگشت اشاره اش را بالا آورد و با التماس گفت : حاج آقا ترا بجان عزیزانت شمایه زنگ دیگه به این آقای  فرمانده ات بزن وبده من باهاش صحبت کنم ، فقط بذار شرایط ام را بهش بگم .  

فیلمبردار که تا این لحظه ساکت گوشه ای ایستاده بود ، جلوتر رفت و گفت : ببخشید قربان شرایط ایشون را که می بینی ، من ازتون خواهش می کنم زنگ بزن به فرماندهی . ثواب داره حاج آقا .

پیرمرد گفت : باشه ، من زنگ می زنم . ولی میدونم که ور نمی داره . یعنی توی این موقعیت شماره منو که ببینه بر نمی داره . شماره مسئول یه پارکنیگ عمومی اصلا واسش مهم نیست الان . الان همه آماده باشن .  آماده باش میدونی یعنی چی ؟ سربازی که رفتید دیگه ؟  آماده باش بودی دیگه ؟ بیا اینم زنگ .

چند دکمه را فشرد و صدا را روی اسپیکر گذاشت و چند لحظه بعد بوق خورد و بعد مخاطب رد تماس داد .

پیرمرد گفت : دیدی گفتم ! میدونم دیگه ! آخه چند روزه که ما آماده باشیم . امروز که دیگه روز اصلی ام هست .

فیلمبردار گفت : حاج آقا دمت گرم اول یه پیامک بهش بده بنویس سردار کار فوری دارم و بعد زنگ بزن . حتما پیامت را که بخونه بعدش گوشی را بر میداره . پیرمرد گفت : امر دیگه ای باشه  ؟  فیلمبردار گفت : آقایی میکنی بخدا حاجی !

چند دقیقه بعد پیرمرد گوشی را به پسر جوان داد و او هم با گریه و زاری ودر حالیکه بغض گلویش را گرفته بود شروع کرد به توضیح دادن :

بله سردار ، همون سوناتا سفیده ، بله ... بله ... خدا خیرت بده ، بله بله میدونم گوشی صاحابش خاموش بوده  ، اما آقا بخدا دارم بدبخت میشم ، آّبرو و حیثیت ام داره میره ، زندگی ام داره از هم می پاشه ... خدا خیرت بده سردار .

در همین لحظه پیرمرد ابروهای پر پشت اش را در هم کشید و با تعجب گفت : صبرکن ، صبر کن ، صبر کن ببینم  ، گفتی سوناتا سفیده؟ اون که گفتن مورد داره  اینجا تخلیه نشد . گوشی را بده به من آقا خوشگله .

بعد با سرعت گوشی را ازدست پسر کشید و ادامه داد : 

الو  ...الو سردار ببخشید سوناتا سفیده چون بحث اش بود مشکوکه و تیم چک و خنثی باید می آمد و  اینا اصلا اینجا تخلیه نشد . یعنی من تحویل نگرفتم قربان ، بله دیگه اینجا یه پارکینگ عمومیه و منم مسئول پارکینیگ ماشین های معمولی ام . گفتم درد سر نشه واسم ؛ برای همین فرستادم بردنش پارکینگ ویژه! بله ، همون کیلومتر سی و پنج جاده فرودگاه !

* * *

داخل گلفروشی شلوغ بود . صبر کردند تا دو داماد قبلی کارهایشان را انجام دهند وبه نوبت از گلفروشی بیرون بروند. فیلمبردار مرتب به ساعتش نگاه می کرد. تماسی با خانم فیلمبردار گفت و از شرایط عروس در آرایشگاه پرسید ؟  - آماده است ؟ نخواییم بیاییم علاف بشیم توی این گرما ، من اینجا راحت می تونم کشش بدم ... باشه ... باشه . وقتی محیط گلفروشی خلوت شد ، رو به داماد  گفت : ببین عزیزم دستت را اینطوری روی گلها بکش ... اینطوری یه حالت رومانتیک مثلا لمس شون کن ، خوب؟ بعدشم زیر لب هی این آهنگ را زمزمه کن : تو را از بین صد تا گل جدا کردم ... عشق من ... عشق من ... ببین من نمای بسته از صورتت را میگرم ها ، خوب  ... آفرین همین را برو .

داماد در حالیکه دستهایش را روی گلها می کشید ، یکی از گلهای رز سرخ را برداشت ودر حین اینکه نفس عمیقی کشید ، چشمهایش را بست ، سرش را به بالا و عقب برد و گل را بوئید . ثابت ایستاد ، بعد چشمهایش را باز کرد و روبه فیلمبردار چشمک ریزی زد و پرسید : اینطوری خوبه  ؟

  • آره خوبه ... آفرین ، دسته گل ات را بردار ، سوئیچ ات را بگیر و بریم . یه نیم ساعتی زمان می بره تا کامل  نماهای ماشین ات را هم بگیرم و بریم سمت آرایشگاه که دیگه یواش یواش داره دیر میشه .

گلفروش با نمکدان پلاستیکی که سوراخ های درشتی داشت روی دسته گل عروس اکلیل نقره ای پاشید ، بعد با ظرافت غنچه گل رز سرخ کوچکی را لای دسته گل مریم گذاشت و گفت : شاداماد حواست باشه توی آرایشگاه اینو خانمت بذاره روی جیب کت شما . اینطوری . بعد با دستهایش کمی یقه کت داماد را مرتب کرد و با انگشت اشاره ای که داخل جیب کت کرد جای غنچه گل رز را مشخص کرد . داماد دسته گل را گرفت و نگاهی به بالا و پایین آن  انداخت ، خواست که ایراد ی بگیرد ولی منصرف شد . خوش و بش کوتاهی با گلفروش کرد و موقع دست دادن پرسید : راستی ماشین را کجا گذاشتی ؟ موقع آمدن ندیدمش ؟

گلفروش درحالیکه سوییچ ماشین را تحویل می داد گفت : دیدم هوا گرمه ، گذاشتمش سر خیابون مدرس . زیر اون درخت بزرگه ، دقیقا روبروی در اصلی مصلی ، همیشه تابستونا وقتی دو سه تا ماشین عروس  دارم یکی شو اونجا میگذارم ، خیالت راحت ، سایه خوبی  داره .  اینم سوییچ خدمت شما بفرما . برو بسلامت .

هنوز پنج دقیقه ای از این خوش و بش نگذشته بود که فیملبردار با عجله داخل گلفروشی برگشت و پرسید : آقا ! گفتی سر مدرس کجاش گذاشتی ؟  با کمی تاخیر در پاسخ شنید:

  • الله اکبر ... سبحان الله ... سبحان الله ... سبحان الله

داماد هم وارد شد و پرسید : آقا گفتی کجا زیر کدوم درخت گذاشتی ؟ ماشینی نیست اصلا !

  •  الله اکبر ... الحمدولله ... الله اکبر ... الله اکبر
  • آقا سر مدرس اون ورش ،  این ور اصلا هیچ ماشینی توی خیابون دانشگاه نیست .

چند لحظه بعد سرخیابان مدرس ، گلفروش از افسر پلیس راهنمایی و رانندگی پرسید : جناب سروان سوناتا سفیده که گلکاری هم شده بود ، ده دقیقه پیش اینجا بود ، الان نیست ! یعنی ممکنه دزدیده شده باشه  ؟

داماد گفت: جناب سروان ایناهاش سوییچ اش دست منه ! یعنی چی آخه ؟ مگه ممکنه ! می گفتن که ضد سرقتن اینا .

افسر پلیس پرسید : شماره پلاک اش چی بود ؟مدارک ماشین چی دارید ؟ توی این موقعیت اینجا چرا پارک کردیش ؟ کسی جواب نداد

داماد گفت صبر کنید ، صبر کنید فقط این کارت ماشین را بهم دادن ، واسه ماشین عروس من اونو کرایه کرده بودم .

افسر پلیس گفت : الان می پرسم ، بعد با بی سیم شروع کرد به صحبت کردن و همزمان کولر ماشین را روی حداکثر گذاشت و  شیشه ماشین را بالا برد . ماشین پلیس با سرعتی آرام در امتداد خیابان دانشگاه به سمت قنات به گشت زنی ادامه می داد و  داماد  و گلفروش و فیلمبردار هر سه هم به دنبالش در حرکت بودند .  در هیاهوی جماعتی که لحظه به لحظه با تعداد بیشتری به سمت در اصلی مصلی هجوم می بردند و صف طویلی تشکیل داده بودند ، سرعت ماشین گشت پلیس بیشتر شد و پلیس سرش را از شیشه بیرون آورد و با خنده گفت : سوناتا سفیده را جرثقیل خودمون برده پارکینگ. صاحب پلاک گوشی اش خاموش بوده . افسر چک و خنثی تیم حفاظت گفته بره پارکینگ . زودتر برو تا داخل نرفته تحویل اش بگیر . اگه ثبت سیستمی بشه دیگه باید مدارک بیاری و ماشین به امروزت وصال نمیده ها .

فیلمبردار ایستاد و پرسید : کجا بریم الان ؟ کدوم پارکینگ ؟! بعد داد زد : جناب سروان پارکینگ عمومی بردنش ؟ 

اون لحظه  دیگه ماشین گشت حسابی دور شده بود و کسی پاسخی دریافت نکرد .

داماد که شر شر عرق می ریخت با دسته گل مریم در دست ، با تلفن همراه اش مشغول توضیح دادن به عروس بود که احتمالا یه نیم ساعتی با تاخیر خواهند آمد . صدای فریاد عروس هم به وضوع از پشت گوشی شنیده میشد که می پرسید: یعنی چی ! آخه چرثقیل راهنمایی و رانندگی به ماشین عروس ما چکار داشته ؟ ندیده اون گلکاری شده ؟  

* * *

در سکوت محض صحرا ، سی و پنج کیلومتر دور تر از شهر و در گرمایی داغ  ، فقط صدای تق و تق شفت کولر آبی از سر جاده خاکی منتهی به پارکینگ ویژه ناجا شنیده می شد . گل های مریم دسته گل عروس که تیرگی و پژمردگی شان نمود پیدا کرده بود در کف دست عرق کرده داماد جابجا می شدند . مدتها بود از غنچه گل رز خبری نبود . شاید در یکی از ماشین های  دربستی که گرفته بودند افتاده بود . نزدیکتر که رسیدند بعد از آخرین سوله ، فقط یک کانکس بود و محوطه ای با سیم خاردار و چهاردکل نگهبانی، داماد به شیشه زد و با صدای بلند سلام داد . سربازی با دمپایی آبی و زیر پوش سفیدی که زیر بغلش خیس و نمناک شده بود سرش را از صفحه تلویزیون جدا کرد و خیلی کم درز پنجره را باز کرد و گفت: اگه مدارک تون را به همین ترتیبی که روی این برگه نوشته پشت شیشه آماده کردی بده به من ! داماد که دیگر رمقی برای توضیح دادن نداشت ، سرش را پایین انداخت و فیلمبردار جلو رفت و  توضیح داد : نه قربان این همون مورد سوناتا سفیده است . همون ماشین عروسه که گفتن از ستاد فرماندهی با شما هماهنگ کردن !

سرباز که انگار تازه متوجه قضیه شده بود با لبخند گفت : آهابه به اون ماشین عروسه . مبارکا باشه. پس شیرینی ما کو؟

فیلمبردار چشمکی زدو گفت : اونم به چشم . تو راه بنداز بریم . شیرینی ات با من ! فقط زودباش سرکار .

سرباز گفت : بله ، از ستاد که زنگ زدن ولی یه مشگل دیگه ای هم هست هنوز!

داماد در زیر سایه کم حجم کولر آبی مشغول توضیح دادن به خانمش بود : آره دیگه داریم ماشین را می گیرم من خیلی باطری ندارم ها ، آره عزیزم هی به ما گفتن نیم ساعت دیگه ، نیم ساعت دیگه ترخیص میکنن ، چه میدونستم کار به اینجاها کشیده میشده !  ... بخدا من از تو داغون ترم ...  می فهمم  ... آره ، اوهوم اصلا با موتور خودم می آمدم سراغت، ولی یه کم دیگه صبر کن خبرشون الان میدن ماشین رو ، فقط من باطری ندارم عزیزم . نگران نشی اگه زدی دیدی خاموش ام...  

فیلمبردار گفت : بابا بیخیال تو دیگه واسه ما مشگل درست کن نشو ! اینهمه ما با این سردار و اون سردار تماس گرفتیم که دیگه مشگل نداشته باشیم . با شنیدن کلمه مشکل داماد گوشهایش تیز شد و صحبت اش را قطع کرد و دستش را جلوی دهنی گوشی اش گرفت وگفت : یا خدا ! دیگه چی شده دوباره ؟ تو یکی دیگه چی میخوایی ؟

بعد گوشی را بدون خداحافظی قطع کرد و به سمت پنجره هجوم برد و فریاد زد  : باز کن ببینم اینو ! اصلا نمی خوام  این ماشین رو از بس که دق داد منو !

سرباز با خونسردی گفت : ساکت شو ! داد نکن ! مورد شما با حفاظته . دست من نیست . حفاظت باید مجوز بده . از تیم حفاظت کسی به من زنگ نزده . شرمنده . من اگه الان ترخیص کنم ، جواب تیم حفاظت و سر تیم اونا را نمی تونم بدم و باید تاوان اش را بدم که چرا با اونا هم هماهنگ نکردم و سر خود ترخیص کردم .

داماد با چشمهای سرخ و گرد شده پرسید : یعنی چی  ؟ حفاظت چی ؟ مگه چند تا صاحاب داره این پارکینگ تون ؟

سرباز گفت : سوناتا سفیده گفتن امنیتیه ! مشکوک به بمب گذاری بوده ، برای همین آوردنش اینجا دیگه !

داماد با عجر و لابه گفت : آقا جان مادرت بده بریم ، زندگی ام داره نابود میشه ، بمب کجا بوده آخه ؟ آبروم رفت جلوی همه مهمونام ، بدبخت شدم ! بخدا بد بخت شدم . تو دیگه اذیتم نکن . ببین سوییچ اش ایناها دست منه .

سرباز گفت : شاداماد خو آخه تقصیر خودته دیگه ، گذاشتی ، گذاشتی عدل موقع سفر استانی رئیس جمهور عروسی گرفتی ! بعدشم آخه ! آدم عاقل ماشین عروس را میذاری جلوی در مصلی ؟  خوب اینکه بد تر مشکوکه مرد مومن . تابلوعه بخدا. یعنی مثلا چون ماشین عروسه و گل زدن بهش همه بیان برات دست بزنن  و مبارک بادا بخونن ؟!! 

داماد گریه اش گرفت . به التماس و عجر و لابه افتاد . نشست روی زمین و هق هق گریه می کرد و با دسته گل مریم به سرش می کوبید  . روی  تمام موهایش ردی از اکلیل خاکستری نشست . حتی روی شانه های کت اش اکلیلی شد. فیلمبردار گفت : سرکار بیخیال ، این بنده خدا خیلی کارش گیره . خواهش می کنم یه زنگ بزن همون فرمانده حفاظت تون . همون سر تیمه ! چیه ؟

سرباز گفت : عامو من زنگ میزنم ، خوب برنمی داره دیگه . نیم  ساعت دیگه ملاقات مردمی هست با رئیس جمهور . تابلوعه که به شماره من محل نمیده  اوج شلوغی کارش هست اونجا . تازه اونم زنگ بزنم که چی ؟ زنگ بزنم و بگم این آقا امشب میخواد داماد بشه و سرتیم  محترم حفاظت ریاست جمهوری لطفا مساعدت فرمائید ایشون داماد شوند ؟

فیلمبردار دوربین اش را روی زمین گذاشت و دوتا دستهایش را به نشانه احترام و درخواست بهم چسباند وجلوی بینی اش گرفت و گفت : خوب به معاونش زنگ بزن ، به یکی دیگه تون زنگ بزن . جان مادرت بالاخره یه جوری مجوزشو بگیر خلاص مون کن بریم . این بابا کلی خرج کرده . هم پولش رفته و هم آبروش داره میره .  یه لیوان آب خنک هم اگه دم دستت هست بده این بنده خدا بخوره . از ظهر تا حالا خیلی اعصابش بهم ریخته .

نیم ساعت بعد حوالی غروب ، سوناتای سفید با گلهایی پژمرده و بی رمق از در پارکینگ خارج شد . داماد رو به فیلمبردار کرد و گفت فیلم و عکس را دیگه ولش کن . همون فقط برسیم یه ضرب بریم تالار . فقط خدا کنه بنزین اش برسه .

فیلمبردار پرسید : از کی چراغ بنزین اش روشنه  ؟ خوب چرا بنزین نزدی پسر خوب ؟

داماد گفت : وقتی تحویل ام داد چراغ اش روشن بود .بعدشم تاکید کرد فقط باید بنزین سوپر بزنی . سر راهم بنزین سوپر نبود . فقط خدا کنه تا آرایشگاه برسه . راستی تو موبایل ات باطری داره ؟ بده به من زنگ بزنم به خانمم بگم بالاخره دارییم میاییم . دق کرد بچه از صبح تا حالا ! کوفت اش شد عروسی اش .  یه زنگ هم به بابام بزنم به همه بگه بالاخره داریم میاییم.  ببین  میشه تو بشینی ؟ خیلی خسته ام . دیگه رمق ندارم . خوابم میاد . دمت گرم .

 

 

 

شهرام صاحب الزمانی  ، تهران سهروردی شمالی 01/05/1401

هشتم  خرداد

هشتم خرداد

  • سلام عزیزم ، خوبی ؟
  • سلام ، کجایی تو ؟
  • من علاف بیابونا . فقط ببین یه چیزی ؛ میگما تو میشه مثل آدم بشینی پشت فرمون و رانندگی کنی؟
  • یعنی چی ؟ کجایی تو الان ؟ زنگ زدم بهت ، دو سه بار ، خاموش بودی !
  • یعنی اینکه انگار خبر نداری توی کدوم مملکت داری زندگی میکنی ؟ این کارا چیه آخه زن ؟ چیو میخوایی ثابت کنی؟ هنوزم میخوایی دیده بشی؟ توی این سن و سال دیگه واسه کی نما نما میکنی ؟ الان توی این وضعیت من ده میلیون پول از کجا جور کنم ؟ بخدا میخوام از دستت سر بذارم به بیابون !!
  • یعنی چی این حرفها ؟ نمی فهمم ! نگفتی کجایی تو الان ؟ دلم شور افتاد خاموش بودی ! بخدا نمی فهمم چی میگی؟
  • الان که دارم بر می گردم ! وسط بیابون منتظرم تا اسنپ بیاد .
  • عههه چه زود ؟ یعنی به این زودی ترخیص کردی تموم شد ؟ اما اسنپ واسه چی؟
  • نه بابا ، دلت خوشه ها !! گفتم که میخوام با اسنپ برگردم . بخدا دارم دیونه میشم از دست تو و کارهات .
  • واآآ ! چرا اسنپ گرفتی ؟
  • چرا اسنپ گرفتم ؟ دلیل اش را خودت بهتر میدونی !
  • وایی نگو بازم ماشین خراب شده ...
  • نخیر خانوم ماشین توقیف شده ! گوشی ام را هم که دیدی خاموش بود ، بد به دلت راه نده خانمی، کلانتری بودم از صبح تا حالا ! همین کلانتری فرودگاه .
  • بازم سرعت غیر مجاز؟ بازم پلیس گرفتت با یه عالمه جریمه پرداخت نکرده ؟ خوب اینا به من چه ؟ چرا سر من داد میزنی؟
  • زی زی ساکت شو که خیلی از دستت عصبانی ام ! فقط به من بگو هشتم خرداد ساعت پنج عصر کجا می رفتی؟ بادوستات دور دور برنامه کرده بودی؟  فقط اینا را جواب بده زود تا شاید یه ذره آروم بشم !
  • درست صحبت کن ببینم ! بازم پلیس گرفتت داد و بیدادشو سر من میکشی؟ خودت درست رانندگی کن دیگه!
  • صبر کن برسم خونه ، همه چی درست میشه! الان فقط بهم بگو هشتم خرداد کجا می رفتی ؟ با کیا بودی؟
  • نمی تونی درست صحبت کنی چون دست خودت نیست ، یادت ندادن دیگه . حالا چی شده هشتم خرداد که سوزن ات گیر کرده روش ؟
  • آخه زی زی جونی چی بهت بگم ؟  چرا با سر و وضع درست پشت ماشین نمی شینی ؟
  • یعنی چی ؟ من که همیشه عادی ام . مثل همیشه .
  • یعنی اینکه ماشین را خوابوندن ، درسته . اما اینبار فقط بخاطر شخص شما . شخص خانم خانما . زی زی جونی
  • بخاطر من !!!
  • آره دیگه بخاطر اینکه با سر و وضع چه میدونم بی حجاب پشت فرمون ماشین نشسته بودی . هشتم خردادماه ساعت پانزده حکیم غرب . کافیه یا بازم بگم ؟ یعنی آب شدم از خجالت وقتی ماموره داشت توضیح میداد . آبرو واسه آدم می مونه دیگه ؟ اونم توضیح واضحات بده واسه آدمی با این محاسن و تیپ و قیافه بظاهر مذهبی من ! بعدم بگه حاج آقا از شما بعیده ! حتما اهل بیت بی حجاب بودن ! تو فکر کن اون لحظه چی بیاد توی ذهنت و چطوری جمع اش کنی ! نه تر بخدا فکر کن . حالا بیام و به این پلیسه بگم حاج آقا خودتی و این ریش و پشم را من واسه کارهای ترخیص جنس هام از گمرک درست کردم . چی بگم اون لحظه !
  • صبر کن صبر کن ... یه لحظه صبر کن ... الو
  • چیو صبر کنم زی زی ؟ الان میدونی توی این وضعیت حداقل ده میلیون پول جریمه معوقه باید بدم ؟ همه اش هم سرعت غیر مجاز که دوبل شده ؟ حالا دلت خنک شد ؟ مثلا با این کارهات داری از من انتقام میگیری یا میخوایی منو آدم کنی ؟ خوب ضرر مالی واسه زندگی مونه دیگه عزیزم.
  • نه یه بار دیگه بگو ... گفتی هشتم خرداد ؟ یعنی تقریبا نه ماه ، ده ماه  پیش درسته ؟
  • آره عزیزم ، هشتم خردادی که گذشت . متن کامل تخلف اش هم نوشته بود : بد حجابی ، پوشش با لباس های تنگ و چسبان و بدن نما ، پخش موسیقی غیر مجاز با صدای بلند . چه میدونم اینا را پلیسه گفت . پلیسه گفت از پلیس امنیت اخلاقی سیستمی ابلاغیه توقیف شماره پلاک آمده . قبلش هم معمولا پیامک میاد برای صاحب ماشین که راننده یا سرنشین شما مرتکب جرم کشف حجاب شده . ولی خیلی وقتها هم نمیاد این پیامک . در کل امروز خیلی اذیت شدم . الانم ماشین از پارکینگ پلیس خدمتت سلام میر سونه . فقط بگو از کجا بیارم این شب عیدی ده تومن پول جریمه و هزینه ترخیص و پول پارکینگ و اینارو بدم  ؟ از کی میتونیم بگیریم بنظرت؟
  • الان کجایی؟
  • الان که جلو در پارکینگ پلیس توی جاده فرودگاهم ، گفت منتظرم اسنپ بیاد ، دارم میرم وزراء پلیس امنیت اخلاقی تعهد بدم که دیگه زی زی خانم بدن نمایی نمی کنه ! کشف حجاب نمی کنه !
  • نه آقا ! رفتی برو واسه رفتارهای کثیف خودت تعهد بده . اتفاقا خوب شد گفتی . منم الان میام تعهد بگیرم ازت
  • رفتارهای من ؟ ببخشید من کشف حجاب کردم عزیزم ؟
  • نخیر آقا ! اون کسی را که سوار کرده بودی حجاب نداشته !
  • چرت و پرت نگو زی زی اعصاب ندارم .
  • خوب گوش هات رو وا کن . یادت رفته من از اول خرداد درگیر سنگ مثانه شدم ؟ همه اش با مامانم از این بیمارستان به اون بیمارستان بودیم؟ دقیقا همین هفتم هشتم خرداد ، این روزا بود که من سنگ شکن کردم ! تو هم هی میگفتی بخش زنونه بیمارستان زشته هی مرد بیاد و بره و همه اش مامانم بالا سرم بود.
  • صبر کن ، صبرکن ، عههه آره . اما خرداد نبود . اواخر اردیبهشت بودکه از شمال می آمدیم تو یهو دردت گرفت.
  • ببین اردیبهشت و خرداد و هر چی ، من الان با تلفن خونه زنگ میزنم و از مامانم تاریخ دقیق اش رو می پرسم . فقط یادته تا دو هفته به زور راه می رفتم ؟ حالا دیگه رانندگی پیشکش . حالا شما بگو وسط درد و عمل من که بیمارستان نمی آمدی کیو سوار کرده بودی ها ؟ دیدی چقدر قشنگ ضایع شدی ؟ قربون خدا برم من ! حالا اونی رو که سوارش کرده بودی ، همون که بدن نما پوشیده بود و موهاشو برات افشون کرده بود، خو بهش میگفتی یه خورده کیپ اش کنه جلو دوربین پلیس ! بعد از حکیم غرب دور زدی از در پشتی آمدید خونه که مثلا نگهبانهای مجتمع نبینن خانوم آوردی؟
  • چرت و پرت نگو عزیزم . من که از خودم مطمئن ام . زندگی ما این وصله ها بهش نمی چسبه !
  • اما من دیگه ازت مطمئن نیستم !
  • عههه صبر کن ، صبر کن . شاید پریسا همراهم بوده . اونم خو دیدی سر و وضعش رو . بهت گفتم یه بار آمد
  • نگفتی آمد ، گفتی گفته عمویی میخوایی بیام ! ببین الان پریسا دوساله که خودش خونه گرفته و اینقدر توی این دوسال خوشه واسه خودش که نگو پریسا آمده بوده واسه عاموش شام و نهار درست کنه که اصلا توی کت ام نمی ره حالا از بچه های گمرک فرودگاه بود ، همکارات یا از این خیابونی ها خاک بر سرت ؟
  • درست صحبت کن . گیج ام کردی با این حرفهات . پریسا که یه بار آمد . الانم خیلی زشته بهش زنگ بزنم بگم عمو هشتم آمدی یا چندم . زشته .بیخودی شاخک هاش تیز میشه که چی شده . ببین من که از خودم مطمئن ام و اصلا این چرت و پرت ها بهم نمی چسبه . ولی پلیسه گفت حتی صدای بلند آهنگ هم ...
  • نه دیگه ماست مالی اش نکن که بد جوری ضایع شدی . هشتم خرداد هوا اونقدر گرم هست که تو حتما کولر گرفتی و شیشه ها هم بالا باشن. پس صدای بلند نبوده . منم که زیر دستگاه سنگ شکن بودم و درد میکشیدم پریسا هم که سال به دوازده ماه سمت ما پیداش نمی شه ! پس تو هم برو همون پلیس امنیت اخلاقی تعهدت را بده ، شب هم برو توی همون پارکینگ که ماشین ات را خابوندن ، توی ماشین ات تخت بگیر بخواب . منم فردا برم طلاهامو بفروشم و یه وکیل بگیرم و خلاص . نخود نخود هر که رود خانه خود . دفعه دیگه بگو خانم بدحجابه راحت بیاد . از حکیم غرب و در پشتی هم نیارش . راحت سرت رو بالا بگیر و با افتخار بگو این زن منه . فعلا بای تا توی دادگاه ببینمت .
  • صبرکن عزیزم این چرت و پرت ها چیه که میگی ، اولا اینکه پریسا اون روزای درمان تو یه بار که آمد ، حتی بیمارستان هم یادمه آمد .بعدشم خدا گواهه من اهل این حرفها نیستم و خودت هم خوب میدونی .زشته اینطوری میگی زی زی ،  درثانی دختر خوب اون مجتمع صدتا دوربین داره . درپشتی که دیگه دوربین هاش هم بیشتر . بیا بریم بگیم اون تاریخ را فیلم هاشو بیارن . ببین زی زی تهمت میزنی باید بتونی ثابت کنی ها و گرنه خیلی هزینه داره برای زندگی مون . چقدر تو بچه ای آخه !
  • منو تهدید نکن . هزینه چی داره برای زندگی ام حاج آقا ؟ مثل اینکه یادت رفته توی تیر و مرداد و اصلا کل تابستون چقدر اذیت شدم بابت اون مشکلات عفونتی که برام پیش آمد . تو هم همه اش میگفتی حتما محیط بیمارستان استریل نبوده و ربط اش میدادی به اونا . چقدر دکتر زنان بهم غیر مستقیم گفت  چی شده ها ! خاک بر سر من که فکر میکردم آقامون اهل این حرفا نیست . دادگاه می بینمت .
  • الو ... بیخودی همه چیو بهم ربط میدی و میبری و میدوزی واسه خودت ها  ... الو 
  • بوق ... بوق ... بوق

 

شهرام صاحب الزمانی

تهران سهروردی شمالی

04/04/1401

ده دقیقه آخر

ده دقیقه آخر

  • شام شون را گرفتی ؟ نور خوب بود ؟ وایت  بالانس را دستی زدی یا اتو گرفتی؟
  • آره عزیزم گرفتم . ولی خیلی خسته ام . خوب شد وسایل شون را عصری گرفتیم ها ، فقط مونده یه خداحافظی و زودتر بریم خونه که خیلی خوابم میاد .
  • اوهوم، با اینکه خداییش مجلس شون سنگین نبود ، یعنی اذیت کن نبودن ، ولی منم حسابی خسته شدم . جمع کن بریم . فقط خانمی باطری اینجا جا نذاری ها که اگه بمونه ، رفته دیگه .
  • چشم عزیزم حواسم هست ، حالا خوبه فقط یه دفعه شد اون تالاره جا گذاشتم ها ، ولی آقا، جانِ من تو به چی فکر می کنی ؟ چیزی شده ؟ بگو دیگه بهم . وقتی اینطوری  با سیبیل هات ورمیری تابلوعه یه چیزی شده .
  • نه بابا چیز خاصی نیست .  این پسره از ظهر روی مخمه.
  • این داماده ؟ این که نه بابا شوت و اوسکول میزنه ، اصلا دقت کن کد داره . البته کاراش و اورداش که معمولیه ، مثل همه .
  • آره قبول دارم رفتارش معمولیه ، ولی از ظهر تا الان هر وقت منو تنها یه گوشه می بینه هی میگه کاست اضافی که آوردین ، کاست اضافه که دارین؟ حوصله ندارم بخواد علاف مون کنه .
  • ای وایی نه ! نگو! نکنه مثل اون داماد پارسالی میخواد آخر فیلمش سه ساعت داستان زندگی اش رو  و بدبختیاش رو تعریف کنه و بگه از کجا به کجا رسیده و آخرش هم وایسته گریه ؟

 حتما توی قرار داد نوشتی که تا ساعت دوازده بیشتر نیستیم؟ فقط نگو ننوشتم که ...

  • آره عزیزم ساعت را که تیک زدم ، بهش هم گفتم . ولی این پسره هی میگه . کاست اضافه ، کاست اضافه .

یک ساعت بعد تعداد زیادی ماشین بوق  بوق  کنان پشت سر ماشین عروس و داماد در  حرکت بودند، همین که  ماشین عروس داخل کوچه پیچید و به نزدیکی منزل عروس و داماد رسیدند ، پدرداماد گوسفندی را قربانی کرد. دود اسفند تمام کوچه را پر کرده بود ، گوسفند دست و پا می زد و لابه لای نور چراغ ماشین ها رد دود را جابجا می کرد . دست و پا زدن گوسفند با موسیقی که از ماشین کناری پخش میشد ریتمیک شده بود طوریکه جماعت حاضر دست می زدند و می خواندند :  ببعی باید برقصه ، ببعی باید برقصه . عروس و داماد کم کم با مهمانهایی که تا جلوی منزل ، آنان را همراهی کرده بودند ، خداحافظی می کردند . اما عروس چند دقیقه ای بود که  آغوش پدرش را رها نمی کرد و اگر دقت می کردی   ، شانه هایش ، در آغوش پدر می لرزید.

فیلمبردار خانم دوربین را خاموش کردو با گامهای سریع جلو رفت و بلند گفت :

عروس خانم ، عروس خانم ، خواهشن این آخر فیلم دیگه گریه نکن آرایش ات خراب میشه ها، حیفه ، بگذار این چند دقیقه هم فیلم خوب بگیریم . همکاری کنید کارتون خوب در بیاد .

بعد با چشم و ابرو به داماد اشاره کرد که دیگه کافیه و بریم بالا .

داماد هم با نوازش و به آرامی عروس را از پدرش جدا کردو با دست تکان دادن با همه خداحافظی کردند و به سمت در ساختمان که می رفتند  از فیلمبردار پرسید : راستی چند دقیقه دیگه از فیلم باقی مونده ؟

فیلمبردار با تکان دادن سر تایید کرد و در حالیکه چشمهایش را می بست گفت : مونده .

جلوی در آسانسور خواهر عروس مرتب در گوشی با عروس حرف میزد و بعد هر دو می خندیدند

دوباره در گوشی به عروس چیزی گفت ، نگاهی به صورت داماد انداخت و دوباره صورتش را نزدیک کرد و چیزی گفت و هر دو این بار بلند تر خندیدند . داماد سرش رو به پایین بود و زل زده بود به طرح و نقش رومی سرامیک های لابی .  آسانسور که رسید ، عروس در حالیکه مرتب به خواهرش میگفت باشه ، باشه ، باشه ، خوب باشه دیگه ، دامن تورش را جمع کرد و اولین نفر وارد کابین آسانسور شد .

وقتی چهار نفری داخل کابین شدند ، داماد همین که دکمه طبقه هفتم را زد ، رو به فیلمبردار کرد و گفت : شمام خسته نباشید ،خیلی زحمت کشیدید .فقط ببخشید اون سفارش من که سرجاشه؟

  • آره آقا ! چند بار میگی ؟ الان وقتشه دیگه . بیا هر چی میخوایی برات بگیرم و پرش کنم. البته اینم بگما نماهای وسایل تون را عصری خانومم گرفت . الانم کار زیادی نداریم . فقط مونده خداحافظی و اون صحنه های پایانی و بوسه عروس و داماد. نگران نباش من نور هام را زود بچینم ، خیلی زود نماها را میگیریم و رفع زحمت می کنیم .
  • نه اتفاقا عجله نکن . اصلا عجله ای در کار نیست .

صدای ایستادن آسانسور در طبقه هفتم در آرامش شب پیچید . همه پیاده شدند و به نوبت داخل منزل شدند . خانم فیلمبردار دستمال کاغذی را خیس کرد و کمی مشغول ترمیم آرایش عروس شد .

  • نگران نباش عزیزم ، یه چیزایی بلدم . این ریمل هات الانه که پخش شن وسط .

فیلمبردار نور ها را داخل اتاق خواب تنظیم کرد و از اتاق که بیرون آمد ، رفت به سمت داماد که کنار پنجره سیگاری روشن کرده بود و با چشم به سقف خونه اشاره کرد و گفت :

  • مبارک تون باشه ، خونه تون نو هست ، الان صدای جیغ و ویغ اینا در میاد ها بذار کنار الان این سیگارو ، خودت که بهتر میدونی این مال بعدشه ...

داماد که بنظر یک مرتبه از افکارش جدا شده ،  حقله دودی  بیرون داد و  با تعجب پرسید ؟

  • اووووم کیا ؟ جیغ کیا در میاد ؟
  • حواست نیست ها ... داری راحت سیگار میکشی زیر این سنسورها ؛ الان آلارم میدن این وقت شبی . ولش کن ، خاموش کن برو داخل اتاق صحنه آخر را بگیرید و ما هم جمع کنیم و بریم .
  • حالا کجا با این عجله ؟
  • عجله به رفتن ندارم ، دیر وقته دیگه . کار ما هم تمومه . مبارک تون باشه .
  • دیر وقت چیه ؟ نه کی گفته ؟ کجا دیر وقته ؟
  • یعنی چی ؟
  • یعنی اینکه هم موقع قرار داد و هم امروز به دفعات بهت گفتم من آخر شب کار دارم و حتما باید برام یه ده دقیقه یه ربع فلیم کنار بگذاری .
  • میدونم ، گفتی ، خوب الانم بیا این تو و این هم فیلم ، نمای خاصی میخوایی بگیری  ، بگو ؟  فقط زودباش . ما هم هر دو مون خسته ایم بخدا .

همین لحظه عروس و خانم فیلمبردار هم کنار پنجره آمدند و به اون دو ملحق شدن.

  • خوب آره ، راستش نمی دونم چطور توضیح اش بدم . سخته برام . انتظار داشتم اونقدر باهوش باشی که خودت بگیری من چی میخوام !

خانم فیلمبردار که انگار چیز مهمی را کشف کرده ، با هیجان گفت :

  • می دونیم آقای داماد ، داشتیم نمونه اش رو

داماد با تعجب پرسید :

  • عهه ، واقعا نمونه اش رو داشتید ؟ چه جالب بوده ، هیچ فکر نمی کردم

خانم فیلمبردار ادامه داد :

  • آره ، پیش میاد بعضی مشتریا میان تعریف می کنن از زندگی شون اون چند دقیقه آخر فیلم رو  مثلا از اینکه چطور بهم رسیدن و چطور عاشق هم شدن ، بعضی ها هم برای بچه هاشون در آینده پیام میگذارن ، بعضی ها ساز می زنن ، بعضی ها هم داشتیم که این آخر شب دوتایی مشروب میخورن ، خوب حالا شما برنامه تون چیه ؟ ساز میزنید واسه عروستون ؟
  • من ... ؟ من برنامه خاصی ندارم . یعنی راستش نه ! اینا که شما گفتی نیست . من فقط میخوام همه چیزِ امشب فیلمبرداری بشه . میخوام . واسه خودم میخوام .

خانم فیلمبردار با لبخندی به صورت گفت :

  • خوب ، تا حالا که همه چی فیلمبرداری شده ، هر چی که شما گفتید انجام شده دیگه .

در همین لحظه بغض عروس ترکید و با گریه گفت :

  • وایی ... نه ... ترا بخدا ... میشه خواهش کنم بیخیال بشی؟
  • ولی ما صحبت کردیم عزیزم  ... چند بار . حرف زدن عواقب داره دیگه . حاضری الان ؟
  • آره  عزیزم درست میگی . ولی الان که توی موقعیت اش ام هر چی که فکر می کنم می بینم نمیشه ، یعنی من نمی تونم ، بخدا نمی تونم ، یعنی واقعا نمی تونم عزیزم ، اینو از من نخواه ، آخه چی فکر کردی در مورد من ؟ این موضوع واسه من و تو مهمه و به کسی هم ربطی نداره . ولشون کن . قبر پدرشون .

فیلمبردار که تا این لحظه ساکت مانده بود ، هاج و واج به هر دو نگاه کرد و گفت :

  • ببخشید من مثل اینکه درست نفهمیدم ، یعنی دقیق متوجه نشدم . یعنی چطور بگم ؟ ببخشید یعنی شما میخوایید از رابطه تون ؟ ...

داماد با هیجان و لبخند در حالیکه سیگار را توی گلدان سانسوریا خاموش میکرد ، گفت :

  • آفرین ، آفرین به تو مردِ باهوش . سه ساعته میخوام همینو بهت بگم ، نمی دونم چطوری بهت بگم . دقیقا همینو میخوام . آره . اه ایول . ولی منو کشتی تا گرفتی مطلبو !

صدای گریه عروس بلند تر شد و با صدای بلند گفت :

  • میشه خواهش کنم بیخیال شی ؟  اگه منو دوست داری . بخدا من تو را واسه خودت میخوام . اصلا اونا رو بسپار به من . حتما که نباید تصویری نشون بدی .
  • برو بابا ... این شرط من بود واسه عروسی گرفتن  ، تو هم قبول کردی . وگرنه من که خوشم نمیاد دوبار ، دوبار عروسی بگیرم واسه خودم .

خانم فیلمبردار سعی کرد عروس را آرام کند .  در حالیکه شانه های عروس  را می مالید . گفت:

  • ببخشید دخالت می کنم ها ! ولی این اصلا یادگاری خوبی نیست ! آخه جناب  دلیل ات چیه ؟ چیو میخوای ثابت کنی ؟ موضوع چیه آخه ؟ این چه کاریه آخه ؟
  • دلیل اش به خودم مربوطه ، شما به دلیل اش چکار داری ؟ کارت رو بکن و پولت را بگیر و برو . اصلا اگه این صحنه را نگیری من یه قرون دیگه هزینه نمی دم .

هق هق گریه های عروس بلند و بلند تر میشد . فیلمبردار زن ، لیوان آبی برای عروس آورد و سعی کرد او را آرام کند . درحالیکه به عروس نگاه می کرد ؛ چشمک ریزی زد و سرش را به معنی نفی کردن بالا می برد پرسید : ببخشید می پرسم ها ، واسه موضوع بکارت و این چیزاست ، الان که خیلی راحت گواهی میدن .

داماد گفت : آره میدونم خانم . همه جوره هم گواهی میدن ، حتی گواهی فیک . چند تا میخوایید همین شبونه براتون بیارم ؟

صدای گریه عروس بلند  تر شد  . هق هق میکرد و اشک میریخت .

فیلمبردار زن با تعجب پرسید :   خوب پس مشگل دقیقا چیه ؟ میشه بگید ؟

داماد گفت : احترامتون سرجاش ولی من توی تمام زندگی ام از آدمهای فضول هیچوقت خوشم نیامده .

فیلمبردار گفت : خوب آخه این درخواست شما که اصلا شدنی نیست . یه چیزی توی ذهن شماست احتمالا ولی در عمل که شدنی نیست . اینجا هالیود که نیست.

داماد پرسید : یعنی چی آقا شدنی نیست . اینهمه فیلم . اینم مثل اونا .

فیلمبردار گفت:

  • ببخشید اونوقت  هیچ به اینجاش فکر کردی که یعنی ... من ، یعنی من از شما و خانمت فیلم بگیرم در حالیکه ؟  ... شما خودت مشگلی نداری با این موضوع ؟

چند ثانیه سکوت سنگینی برقرار شد . بطوریکه صدای عبور موتورسیکلت از خیابان راحت شنیده شد .  داماد دست برد تا سیگاری دیگری روشن کند وقتی با چشمهایش دنبال فندک میگشت ، گفت:

  • خوب آره ، اینم هست ، درست میگی ، نه . البته اگه میشه شما نگیرید که خیلی بهتره!

دوباره عروس شروع کرد به عر زدن ، اینبار دندانهایش را بهم می فشرد و با مشت دست راست به کف دست چپ اش  می کوبید . فیلمبرداربا صدایی بلند تر  ادامه داد :

  • ببخشید نکنه انتظار داری ... اونوقت یعنی خانم من بیاد از شما و خانمت ، یعنی از شما  درحالیکه...ببخشید فیلم بگیره ؟شما حالتون خوبه اصلا ؟می فهمی چی داری میگی ؟ خوب اینم که اصلا درست نیست . خوب طبیعیه که اینجا من اصلا اجازه این کاررو نمیدم.

داماد سیگار را روشن نکرد و روی میز رها کرد. سیگار قل خورد و روی زمین افتاد. داماد با خیزی سریع با عجله بلند شد و گفت :

  • دیگه بین خودتون حل کنید . گفتم که من اونو میخوام . مشکل من نیست .

بعد با حرکتی سریع کراوات اش را باز کرد و کت اش را درآورد و کت و کراواتش را روی دسته مبل انداخت و به سمت اتاق خواب رفت . فیلمبردار پشت سرش دوید و جلوی در را گرفت و در حالیکه دستش روی چهار چوب در مانع ورود به اتاق میشد ، گفت :

  • ببین دوست خوبم این اصلا کار قشنگی نیست ها ! به عواقب اش فکر کردی ؟ ببین به آخر و عاقبت کار و کاسبی من فکر کردی ؟  از خر شیطون بیا پایین و بیخیال شو . دمت گرم ، آقایی کن و بیخیال شو اینو ، بذار برات توضیح بدم ، به فرض محال اینی که میخوایی گرفته بشه ، اوکی ، خوب  ببین من اخلاقا قول میدم هیچ وقت فیلم ات را نگاه نکنم ، هیچوقت . اینم اوکی ، خیالت از سمت من راحت ولی حواست هست چند نفر روی فیلم ات موقع میکس کردن کار می کنن پسرخوب ؟
  • خوب بزن بره جلو ، بعد بگیر . اصلا به اونا هم چیزی نگو . اصلا شایدم میکس  نخوام

عروس ساکت شده بود ولی صورتش با گریه ای که کرده بود بد منظره شده بود . دور چشمهایش رد تیره ای بجا مانده بود که انگار حسابی کتک خورده و کبود شده . خیره به ساعت دیواری نگاه می کرد.

 خانم فیلمبردار یواش جلو آمد و روبه عروس کرد و گفت :

  • اگر موضوع بکارت  و این حرفا نیست ، این چه یادگاری زشتیه آخه  عزیزم !

عروس با صدایی له و خسته  خیلی آرام و شمرده گفت :

  • میشه   یه   کاریش   کنید ؟    اینم   گیر   کرده   .  میدونم .

لبخند روی لب داماد نقش بست و در حالیکه دستهایش را عین مگسی که به کثافت بد بویی رسیده بهم مالید و گفت : ای جانم که عقلت سر جاش آمد . الهی دورت بگردم من دختر .

فیلمبردار خانم  در حالیکه چشمهایش از تعجب گرد شده بود گفت :

  • اوآ چی شد نظرت عوض شد ؟ من سر در نمیارم ، چطور تو الان یهو موافق شدی ؟

عروس گفت : بذار خودش بگه  . من که کلا موافق نیستم ، الانم میگم چون زندگی ما به هیچ احد و ناسی ربطی نداره ولی خوب میدونی الان که فکر میکنم میخوام در ِ دهن همه بسته بشه . از توی زندگی ما بکشن بیرون برن گمشن دنبال بدبختی های خودشون . میگن در ِ دهن دروازه شهرو میشه بست ... چی میگن  . ضرب المثله هست ...

داماد در حالیکه جورابهایش را در می آورد گفت : خدا رو شکر سر عقل آمدی !

فیلمبردار گفت : ببخشید ها ولی موضوع واسه ما حل نشده هنوز !

داماد جورابهای سفیدش که رد خطوط عرق با تیره گی هایش خودنمایی میکرد را داخل هم کرد  و به کنج اتاق انداخت و گفت : واسه شما نباید حل بشه . من راضی ، خانمم هم راضی ، تمومش کن دیگه .

فیلمبردار با لحن تندی گفت :

  • عجب گیری افتادیم ها  این وقت شب !  چقدر زشته این حرکتت بخدا . من دلیل اینکارت را اصلا نمی فهمم . نمیشه که اینطوری ...
  • آقا دلیل داره ، دلیل اش هم به خودم ربط داره .شاید شرط بندی کردم ، شاید قضیه ناموسیه ! شاید رو کم کنیه ! عههه  اصلا آقا چکار به کار من داری . به خودم مربوطه .

دوباره صدای گریه عروس بلند شد و گفت :

  • بخدا حق داری عزیزم . اما اونا اصلا در شان ما نیستن که تو بخوایی جوابشون رو بدی اونم اینطوری  . ولش کن . آخرش هم میفهمین ها که زر زیادی زدن . وقتی بچه دار بشیم ، دیگه تمومه همه این حرف و حدیثا .
  • عشقم ، اولا حالا کو تا بچه دار شدن مون ، اونم که اصلا معلوم نیست . ولی کلا بچه دار شدن و نشدن با ناتوانی خیلی فرق میکنه . معنی اش خیلی فرق میکنه، خیلی . بخدا اینکه اصلا من به اون سمندون هیچ حسی نداشتم و نمی تونستم کاری بکنم و بعد بیان آبرو و حیثیت منو ببرن که ده ماهه دخترمون رفته سر خونه و زندگی اش هنوز دختره ، توی هر دوره و مهمونی راه بیفتن و عالم و آدم رو جار بزنن که ایها الناس دخترمون هنوز دختره و طرف ناتوان ! و نمی تونه کاری بکنه ! دلامصب من اگرهم میتونستم بعد از اون آبرو ریزی به اون بزرگی دیگه نمی تونستم ریخت نحص هیچکدومشون رو ببینم . هر چقدر که گواهی بردم ، دکتر رفتم، اون همه آزمایش دادم ، مگه قبول کردن ، تهش گفتن پول دادی اینا را بهت دادن ، هر گفتن ناتوانی ، ناتوانی ، ناتوان . چقدر تحقیرم کردن . چقدر! اما الان وقتی  فکر می کنم می بینم ، اتفاقا میخوام این فیلمو . میخوام واسه اینکه شاید به وقتش نشون خود سمندون بدم و داغ شو بذارم رو دلش . داغ شن و لال همه شون .  

بیشتر از سی ثانیه همه در سکوت بودند صدای خش خش جارو زدن شبانه رفتگر علنا بگوش می رسید که داماد با تحکم به فیلمبردار گفت :

  • آقا میگیری یا نمی گیری؟ حالا که در جعبه سیاه  واست باز شد  پاشو کار رو تموم کن دیگه . پاشو . بخدا میخوام اول این زندگی جدید آرامش داشته باشم و دیگه هیچوقت  زر مفت و حرف اضافه  و گوشه و کنایه نشنوم . زود باشید  دیگه !

فیلمبردارها نگاهی بهم انداختن و خانم فیلمبردار درحالیکه برق چشمهایش مشهود بود با هیجان رو به همسرش کرد و گفت:

  • ببیین یه کاری به ذهنم رسید .  میشه براشون بذاریم روی سه پایه و اینا مشغول بشن و مام بریم بیرون؟ اصلا بریم پایین تو لابی  بشینیم یا حتی بریم  توی ماشین .

فیلمبردار گفت : خوب فکری کردی عزیزم ولی سه پایه کجا بود این وقت شب ؟

داماد گفت : خوب باید همراهتون می آوردید دیگه ! آدم باید همیشه همه وسایل لازم کار همراهش باشه ! حالا میشه زنگ بزنید همکاراتون  ، کسی براتون بیاره الان ؟

فیلمبردار در حالیکه با استرس با سیبیل هایش بی دلیل ور می رفت جواب داد: نخیر قربان این وقت شب . خوب  آقا شما هم از اول  می گفتید که ما قراره راز بقا بگیریم ! تا ما هم بفهمیم وسیله باید چیو  بیاریم  ، چیو نیاریم ! اصلا از اون اول صاف و پوست کنده می گفتی مشگل ات چیه ، انگیزه ات چیه ، شاید کلا مراسم ات را ما قبول نمی کردیم ! فقط هی گفتی فیلم نگه دار ... فیلم نگه دار ... اصلا نگفتی یه همچی تصمیمی داری . آقاجان این کار در تعهد کاری من نیست . غیر اخلاقیه . پس فردا منم باید برم هزار جا پاسخگو باشم . از اماکن گرفته تا اتحادیه  . مگه کسی قبول میکنه از من که این خواسته شما بوده ؟ بعدشم  همینم مونده که اسمم  تو شهر در بره که فلانی میرفته و تا فلان جاش را هم فیلم می گرفته و به به ، چه شود  ؟ دیگه چی آقا؟ !

داماد گفت : نه دیگه لازم نیست فیلم میکس بشه . همین امشب فیلم را به من بده . باقی پول ات را هم دو برابرش را همین الان بهت میدم . فقط میشه زنگ بزنید، ببینید کسی هست سه پایه بیاره براتون؟ یا بده پیک بیاره اینجا برات  ؟ من هزینه شو میدم !

زن و مرد فیلمبردار  دوباره نگاهی به همدیگر انداختن و زن  چشمکی به همسرش زد و روبه عروس و داماد کرد و از اونا پرسید :

  • کتاب چی دارید ؟ کتاب قطور ؟ بوستان ، گلستان ، قرآن ، مفاتیح از این جور کتابا؟

فیلمبردار که انگار کشف بزرگی کرده با شوق لبخندی زد و گفت :

  • راست میگه ها ، آفرین ، این شد حالا هر چی کتاب هست جمع کنید ، بذارید روی هم . دوربین را روشن میذارم روی کتابها ، شما مشغول شید . ما هم میریم پایین توی لابی می شینیم . شمام کارتون که تموم شد دوربین و نورها و سایل را بیار پایین . الانم اول بقیه حساب مون را بده لطفا .

پنج دقیقه بعد ، عروس جلوی آیینه میز آرایش با حوصله گیره ها را از لای موهایش بیرون می آورد و بقیه هر سه با شک و تردید و خیلی آرام درِ منزل همسایه هایی را می زدند که یا چراغی روشن بود یا صدایی از داخل واحد می آمد . هر طور شده تعداد زیادی کتاب قطور جمع شد .

یکی از همسایه ها ، که پیرمردی باریش بلند و مرتب شده بود ، چند جلد قرآن و مفاتیح آورد . با لبخند گفت : التماس دعا آقا ! این وقت شب ! خوش به سعادتت  پسرم . خدا رو شکر .

نیم ساعت بعد در سکوت کامل ، آسانسور در لابی ایستاد . فیلمبردار از چرت پرید و نزدیک رفت . دستی با صاعد و بازویی پر پشم از لای در آسانسور دوربین و نورها را تحویل داد .  با کف پای برهنه سیم سیار را بیرون انداخت ، کیف باطری ها را هم همانطور با در بازبا پای لخت اش  آرام آرام به بیرون هدایت کرد . فیلمبردار  پرسید : میخوایی بزنم عقب ببینی ؟

داماد گفت : نه دیدم همه اش اون چراغ قرمزه روشن بود . نمی خواد مرسی ! فقط درش بیار بدش برم که یخ کردم.

فیلمبردار کاست را خارج کرد و فیلم را تحویل دست پشمالویی داد که آن لحظه جلوی سنسور چشمی آسانسور را محکم گرفته بود تا در بسته نشود .

شهرام صاحب الزمانی ، تهران ، سهروردی شمالی ، هیجدهم تیرماه سال صفر یک خیامی

از باور تا انتظار

" از باور تا انتظار"

 

  • وقتی داخل کوچه شدید که کسی نبود؟
  • بله آقا . کوچه خلوت بود و من طبق گفته شما از سر کوچه از ماشین ام پیاده شدم و پیاده آمدم .
  • در جریان هزینه ها که هستید ؟
  • بله . گفته بودید . ولی من فقط ویزیت ساده میخوام تا ببینم حضرت آغا چی توصیه می کنند!
  • نقدی آوردید یا کارت به کارت می کنید ؟

رکسانا در حالیکه دستش می لرزید پاکت پول را  دو دستی جلوی مرد جوانی گرفت که مسئول نوبت دهی و تنظیم ملاقات های حضرت آغا بود .

مرد جوان نگاهی سرسری به پاکت اسکناسها انداخت و با چشم به در چوبی کهنه و رنگ و رو رفته ای اشاره کرد و گفت بفرمایید داخل سالن انتظار، صبر کنید تا نوبتون بشه، لطفا گوشیتون رو هم خاموش کنید و تحویل من بدهید. این رو هم بگم حضرت آغا نسبت به همراه داشتن گوشی روشن خیلی حساس هستند ها   و کلاً تمرکز کار از ایشون گرفته می شود.

رکسانا گوشی تلفن همراهش را خاموش کرد و روی میز گذاشت. مرد جوان هم گوشی را داخل کشوی میز ارج زنگ زده کنار بقیه گوشی ها گذاشت.

رکسانا وقتی وارد سالن شد نگاهی به انبوه افراد حاضر در سالن انداخت و کنار یک خانم جوان نشست. لبخندی زد و پرسید: خیلی وقت هست که توی نوبت هستید.

خانم جوان گفت: دو ساعتی میشه، سه نفر دیگه جلوی من هستند. ویزیت حضرت آغا هیچ مشخص نیستا. افراد ناپاک و ناصالح را سریع رد می کند. حتی اجازه نمیدن داخل اتاق بشن .کارشو بلده آغا .

رکسانا در حالیکه چشمهایش گرد شده بود ، با تعجب سری تکان داد و گفت : عجب . چه جالب .

رکسانا پرسید : شما خیلی وقت هست میایی اینجا؟

خانم جوان گفت : هر کسی یه مشگلی داره دیگه ، خواهرم دوجلسه آمد ، بخت اش باز شد . توی این اینستاگرامه ، چی شی یه ؟ والام ما هم آخرش نفهمیدیم از این شوهر تلگرامی ها گیرش آمد ، الان هم خوشبخت اند . شوهر خواهرم تهرونیه . پولداره .خدا را شرک . راضیئم به رضای خدا .

رکسانا بازهم با تعجب چشمهایش گرد شد و در حالیکه مرتب سرش را بالا و پایین می کرد پرسید : 

اونوقت مشگل خودتون چیه ؟

خانم جوان گفت : والام چی بگم بخدا ، زیر سر آقامون بلند شده . میخوام مهرش ببره . هفته پیش آمدم ، آقا گفت تسخیر ندارم ، هفته دیگه بیا . شما هم شوهرت هوو آورده سرت  ؟

رکسانا گفت : نه ... نه بابا ... من اصلا ازدواج نکردم .

خانوم جوان گفت : آهاااپس شما هم دعای بخت گشایی می خوایی ؟ جواب میده . گفتم بهت که ، خواهرم سه روزه نشده جواب گرفت . شما کارت چی هست ؟

رکسانا گفت : من ... هیچی ... دانشجو ام .

رکسانا سکوت کرد ؛ لحظه ای تمام حاضران در سالن را از نظر گذراند، مرد ، زن پیر و جوان شاید چهارده نفر با خودش پانزده نفری می شدند .

در اتاق حضرت آغا با صدای ناله لولاهای قدیمی اش  باز شد و مرد جوانی با خوشحالی از سالن خارج شد و به سمت در خروجی نزد منشی رفت .

بلافاصله خانمی با چادر مشکی وارد اتاق حضرت آغا شد. بوی نم و کاهگل فضا را در بر گرفته بود .

رکسانا بفکر فرو رفت ، چقدر در دوران دانشجویی اش با همکلاسی ها و دوستان اش ، هر کسی را که نزد رمال و فالگیر می رفتند را مسخره می کردند . حتی بین فامیل . البته بین عمه ها و  زن عمو ها بودند کسانی که تا شهرهای خیلی دور هم برای دیدن رمال و دعا نویس می رفتند . الان خودش هم با وجود تحصیلات عالی و دانشجوی دوره دکتری بودن از صبح پرسان پرسان تا این دهات دور افتاده اطراف قزوین آمده بود . دوست داشت این فرصت را هم امتحان کند . بارها به خودش گفته بود : سنگ مفت ، گنجشک مفت . می رم حالا ، بلایی که قرار نیست سرم بیارن . در همین لحظه زن چادری از اتاق حضرت آغا بیرون آمد و در چهارچوب در ایستاد و پرسید : ببخشید این ناموس کفتار را که فرمودین از کجا تهیه کنم ؟

صدایی از داخل اتاق نا مفهوم به گوش رسید. بلافاصله نفر بعدی وارد شد . در با صدای ناله لولاهایش بسته شد.

  *   *    *

سعید بعد از اینکه سر جریان رستوران تقریبا نصف پولهای شریک اش را بالا کشید و کار به شکایت و شکایت بازی رسید ، طاقت نیاورد و  بدون اینکه هیچ ردی از خودش بجا بگذارد ، متواری شد . دنبال شغل های زیادی رفت و همه را ول کرد .

خودش هم  خوب فهمیده بود که پول مفت حال دیگه ای میده و هیچ پول و در آمدی هم به چشمش نمی آمد . با توصیه یکی از دوستان پیش یکی از دعا نویس های مطرح کرج شاگردی کرد . روز گار خوبی بود . قلیان اش را چاق می کرد وافورش را اسکاچ می کشید و حبه ها را گرم میکرد . در حمام پشت اش را کیسه می کشید و دوتایی با صدای بلند رباعی و غزل می خواندند و صدایشان در حمام می پیچید و کیف می کردند .آنقدر شاگردی کرد که قدری به فضای کار آشنا شد .شب های تابستان حین درست کردن جوجه ذغالی هر دو درخواستهای مراجعه کنندگان را تکرار می کردند و ادای آنها می گرفتند و قاه قاه می خندیدند ، وقتی توصیه ها و نصیحت های خودشان را هم تکرار می کردند صدای خنده شان قطع نمی شد  و چقدر لذت می بردند وقتی نسخه هایی را که به خانمهای نازا میدادند  مرور می کردند و از شدت خنده رنگ صورتشان سرخ میشد. سیعد خانه باغی در یک روستای دورافتاده اطراف قزوین اجاره کرد و شروع کرد به تبلیغ در اینستا کرام . کم کم کاراش بالاگرفت و درآمدش خوب شد . شهرت و آوازه اش به جاهای دورتر هم رفت و مراجعه کنندگان اش زیاد و زیاد تر می شدند از یک طرف با شکارچی های محلی می بست و از طرف دیگر هر ناموس کفتاری را راحت ده پانزده میلیون می فروخت  . سعید نسبتا راضی بود ولی همیشه از دوتصمیم مهمی که در زندگی گرفته بود حالش گرفته بود . انصراف از دانشگاه و راه اندازی رستوران کوفتی . بعدش هم بهم زدن رابطه اش با صمیمی ترین همکلاسی دانشگاهش .

 *   *   *

با ورود و خروج هر مراجعه کننده هیجان رکسانا بیشتر  و   بیشتر  می شد . کم کم تا نزدیک در ورودی اتاق حضرت آغا جابجا شده بود . "  رکی بذار این پسره بیاد خواستگاری ات ، آخه دلیل ات چیه که همه خواستگارات را تند تند و بی دلیل منطقی رد میکنی ؟ نمی خوام مامی ، الان حس ازدواج نیست . اه ولم کن . مگه خسته شدید از من ؟ "

خاطراتش را مرور می کرد ، نه به اون وقت که دانشجوی کارشناسی بود و هی تر و  تر ، پیغام پسغام که کی بیاییم و اینا و نه به الان که دانشجوی دوره دکتری شده بود و سال به سال خبری از خواستگار نبود .

به توصیه خواهرش پیش حضرت آغا آمده بود. همینطوری دوست داشت فضا را تجربه کند . فقط دو نفر مانده بود تا نوبتش شود . کم کم می توانست صدای حضرت آغا را در هنگام بدرقه مراجعان بشنود . حس کرد صدا قدری آشناست . به صدای ناله دلخراش لولا خیلی نزدیک شده بود و سعی میکرد گوشش را بگیردو با همان حالت و چشمانی نیمه بسته وقتی که نوبتش شد وارد شد .

 *   *   *

 

  • خاک بر سرت سعید ، حضرت آغا که می گن تویی ؟  عوضی !
  • هیسس س س  ، خفه شو ! تو کجا اینجا کجا ؟ یا خدا  ،   پناه بر خدا ؛ چطوری رد منو زدی ؟ من سالهاست موبایل ندارم .
  • خاک بر سرت آشغال عوضی ، تو اینکاره نبودی لندهور ! چه دم و دستگاهی بهم زدی واسه خودت وسط بیابون ؟
  • رکی ترا بجان مادرت ساکت ، آبروریزی نکن
  • زر نزن ببینم بابا ... لاشی گنده بک ، مسخره کردی مردم رو ؟ خاک بر سرت ، داد بزنم معرفی ات کنم ؟ آقای دانشجوی انصرافی رشته روانشناسی ورودی سال ...
  • هیسس س س مرگ من یواش . ساکت رکی . فقط آبرو ریزی نکن . جبران می کنم . بخدا جبران می کنم .
  • چیو جبران می کنی ؟ ها ؟ ها؟ در اوج عشق و عاشقی انصراف دادی و رفتی که چیو ثابت کنی لاشی ؟
  • میگ حالا بهت  ... امان بده دختر ، آرام باش
  • خفه شو سعید که اگه بیام پشت میزت خودم خفه ات می کنم . خبر هاش رسید رفتی رستوران بزنی و ریدی به در قپون  خبر مرگت . سعید تو دیگه چی میخواستی که من نداشتم ها ؟ بدبخت پول ندیده ! مگه چی ازت خواستم که منو ول کردی و رفتی دنبال پول ؟همه چی پول بود واست ؟ بی جنبه بی ظرفیت .
  • رکی گریه نکن ، الان با این وضعیت بیرون بری خیلی آبرو ریزی میشه ها . مردم فکر می کنن قصد بدی داشتم برات.
  • بلند شو جمع کن بابا دفتر و دستکت رو ! سعید تو هیچ فهمیدی چه ضربه روحی بزرگی به من زدی ؟ سعید تو ریدی به مفهوم عشق و عاشقی ، تو گوه زدی به حرمت نون و نمک . میدونی سعید تنها کسی که دیگه از رابطه من و تو خبر نداشت خواجه حافظ شیرازی بود ، اونم چون آرامگاهش شیرازه .
  • رکی حق داری و کاملا پشیمونم . تو درست میگی . راستش پول چشمم را کور کرد و افتادم دنبال پول .
  • سعید میدونی چقدر بعد از اینکه یهو ولم کردی و رفتی من تحقیر شدم ؟   میدونی چند روز نتونستم غذا بخورم ؟     می دونی چقدر رفتار پسرهای دانشگاه با من عوض شد و به چشم یه بیوه  شوهر مرده به من نگاه می کردند؟    نمی تونی بفهمی عوضی ، نمی تونی بفهمی که چه ضربه ای به من زدی ، چطور اسمت را میذاری مرد؟   
  • منو ببخش رکسانا . حلالم کن . خواهش میکنم حلالم کن .
  • واقعا که چقدر راحت با قضیه کنار آمدی ؟ تو واقعا انسانی ؟ احساس داری ؟
  • رکسانا نوکرتم ، بخدا جبران می کنم ، هر چی که تو بگی
  • یعنی چی که جبران میکنی ؟یعنی میخوایی بیایی و دوباره شروع کنیم از اول  ؟ یعنی انتظار داری من راحت ببخشمت ؟ یعنی میگی میخوایی پات بشکنه و پابشی بیایی خواستگاری ؟ یعنی میخوایی مثل آدم رفتار کنی؟ آخه مگه تو آدمی عوضی ؟ بعدش این شغل کثیف ات را میخوایی چکار کنی حضرت آغا؟ فکر میکنی خیلی آغایی ؟
  • من این حرفها را نزدم ! من نمی تونم بیام اینایی رو که گفتی انجام بدم . من اینطوری نگفتم !
  • عههه ! پس لابد انتظار داری من بیام و توی این دهات بیغوله بشم منشی حضرت آغا ؟
  • نه ! من اینطوری نگفتم .
  • نه و کوفته ! ... پس بنال برنامه ات برای آینده مون چیه؟
  • آینده مون ؟ آینده مون از چه جهت ؟ من میخواستم بگم ...
  • آره دیگه ، منظورم این هست که بالاخره کی میخوایی این قایم باشک بازی را تمام کنی ؟ باور میکنی هنوز شماره خط ات تو گوشی ام سیوه بهونه زندگی ؟  الان حس نمی کنی چقدر تحقیر شدی وقتی که من آمدم اینجا و توی این شرایط دیدمت؟
  • صبرکن رکسانا ، صبرکن من باید توضیح بدم بهت .
  • بگو ، گوش میدم .
  • رکسانا ، ببین من واقعا شرمنده تو و همه خوبی های خودت و مامانت هستم . همیشه  همه تون ، اصلا من خیلی اشتباه کردم . قبول دارم و ولی واقعا دیگه الان کاری از دست من ساخته نیست . دیگه نمیشه کاری کرد .
  • یعنی چی سعید ؟ یعنی چی که کاری ازدستت ساخته نیست ؟
  • رکسانا من ... چطور بگم من اینجا گیر افتادم ... میدونی که حکم جلب ام را دارن هنوز .
  • خوب این که قابل حله  ... درست میشه .
  • نه میدونی رکسانا ؟ من خیلی گیر افتادم اینجا .
  • دقیق بگو ببینم گیر و گور کارت چیه  اینجا ؟
  • رکسانا من زن و بچه دارم . من دختر صاحب این باغ را گرفتم و الان بچه مون ...

رکسانا بقیه حرفهای سعید را نشنید و درحالیکه با هر دو دستش جلوی صورتش را گرفته بود و زار میزد از در ورودی باغ خارج شد . مرد جوان با عجله دنبالش دوید و گفت : خانوم گوشی تون  ... گوشی تون یادت رفت خانوم

 

شهرام صاحب الزمانی .........   بیستم فروردینماه هزار و چهارصد و یک خیامی

بهشت این حوالی نیست

بهشت این حوالی نیست

-شیوا پول هست ها ، تو چیزی مد نظرت نیست ؟

: نه عزیزم ممنونم ؛ خودم دارم ؛ لطف کردی گفتی .

-ببین الان همه بچه های این اتوبوس دارن برای روز مادر کادو میخرن ، کارهای صنایع دستی اش قشنگه ، آخر سر هم یه تخفیف خوب از فروشنده می گیریم ، حالا من تعجبم اصلا چرا توی اتوبوس موندی؟

: ببین تو که مارو می شناسی اهل این جنگولک بازی های نیستم ، اصلا به این چیزا اعتقادی نداریم ولی ممنونم ازت که حواست بهم هست .

-فقط یه چیزی ، میگما بیا بیرون توی اتوبوس خیلی بوی بدی گرفته .

: آره میدونم من خودم هم خیلی بوی بدی میدم ، زیاد فعالیت کردیم ، بدشانسی اونجا که پریدیم شیشه عطرم هم شکست.

-فدات بشم ، ببخشیدآ ، مشخصه خیلی وقته که دوش نگرفتی.

:اوهوم ، آره خوب ؛ من معمولا اینطوری ام . باشه تو برو الان میام پایین .

*  * *

:اوه ، اوه ، چه سرده!

-نه ولی سرماش می چسبه ، نه ؟ سیگار؟

: نه ممنونم همین ام مونده که بوی سیگارهم قاطی بشه .

-ببین شیوا من از وقتی که مامانی ام رفت ...

: خدا رحمتش کنه روحی خانم رو ، بزرگ محل بود.

-خدا رفتگان تو را هم رحمت کنه ، داشتم می گفتم، من از وقتی که مادرم را از دست دادم ...

: خدائیش خوش بحالت !

-دخترجون بذار حرفم رو بزنم ، عهه ،خو بذار کلام منعقد بشه ...

: می دونم عزیزم میخوایی بگی قدر بدون و این حرفها ، باشه چشم . حتما . ولی میشه من هم یه خواهشی ازت بکنم ؟

-ای جانم ، بله ، البته ، با کمال میل بگو .

: میشه خواهش کنم وقتی از شرایط آدمها هیچ چیزی نمی دونی، زیپ دهنت رو بکشی ؟ البته لطف می کنی ها! بخدا!

-شیوا ! تو خیلی ناشکری ، خیلی ، خیلی ها ،  یعنی خیلی مال یه دقیقه ات هست . خانمی من بارها مامانت رو توی بازارچه و محل دیدم ، حتی باباتو! نمی دونم تو چه بگایی ترتیب دادی که الان اینقدر رفتارهات گوه شدن !

: گفتم زیپ دهنت رو بکش ؛ اینقدرم دود سیگارت را توی صورت من فوت نکن . اه .

-شیوا خانم، بچه محل قدیمی، من که تورا ازخودت بهتر می شناسم ! بنال چته ؟ چه مرگته ؟ اینطوری نبودی خو تو ؟ آدم بودی همیشه ، الانم آدمی ها ولی حس میکنم بشدت داری خاکی میری . رو کسی کراشی عن محلت کرده ؟

: اییششش برو گمشو ایکبیری، نه این حرفها که میگی نیست. چیزی نیست بخدا . فقط این روزا یه ذره حالم جا نیست . فقط همون که گفتم ، بازم میگم ، خوشبحالت که مامانت رفت زیر خاک .

-خاک بر سر الاغت دختر. واقعا که ! اگه بابا و مامانت رو ندیده بودم . متاسفم برات .

: اه با اون سیگارت ! زیادی هم حرف نزن وقتی که هیچی نمی دونی . مگه قرار نشد ببندی؟

-یعنی چی ؟ نمی فهمم ! چی شده که تو اینقدر از دستشون شکاری؟ کسی چیزی گفته بهت ؟ چیزی توی گوشی شون دیدی؟ بابات با کسی در ارتباطه ؟ ببخشید می پرسم ها !  ددری شدن ؟

: ددر برن به من چه ! اصلا به من چه ! نه بخدا بحث این حرفها نیست اصلا ! بابای بدبختم که همیشه آخر شب میاد خونه و شام خورده ، نخورده عین جنازه روی همون کاناپه توی اتاق می افته تا فردا صبح که مبادا دیر بره سر کار !

-ای ی ی وای ی ی  بر من ! خاک عالم بر سرم ! یعنی مامانت ؟ اوه ... اوه ... ببین شیوا تو یه وقت دخالت نکنی ها ، خودتو نندازی وسط!

:عزیزم تو که هیچی نمی دونی میشه تمومش کنی سردم شد.

-نه! نه! باورم نمی شه ، مامانت خیلی آبرو دار و مردم داره توی محل .

: من که حرفی از مامانم نزدم ! قبول دارم که آبرو دار و مردم داره توی محل . هئییی ولی خوب نمیشه حرف زد دیگه .

-یعنی تو با چشم خودت دیدی؟ یعنی واقعا مامانت ؟ وایی نگو که دیگه حالم از آدما بهم میخوره .

: چی شی میگی توهم هی دیدی ندیدی ؟ دیدی ندیدی؟ نه عزیزم ذهن ات را درگیر نکن . از اون خبرها نیست . فقط موندم چطوری منو پس انداختن !خیلی باهم خوب هستن ها ، ولی سالهاست جدا می خوابن. از وقتی که یادمه . میشه بگی در اتوبوس را بزنه دارم دندونک میزنم از سرما .

-ببین دارم می میرم از کنجکاوی ها ! میشه بگی پس دردت چیه؟

: دردم ؟ دردم ؟ درد بی درمونه . یخ زدم اگه حالیته! بگو بزنه در رو

-بگو شیوا ! جان من بگو دیگه ، بخدا الان میگم در رو بزنه

:یادت هست دفعه قبل با بچه های دانشگاه آمده بودیم داشتیم جرات حقیقت بازی می کردیم ؟

-آره خوب یادمه ، ترم پیش رو میگی . یه ذره هم حاشیه شد . چطور مگه ؟ چی شده حالا؟

: حرفهای بچه هارا یادته؟

-همه از گوه کاری هاشون می گفتن ؟ اینکه سرشون گرم بودو همه چیو راحت میگفتن  رو میخوایی بگی ؟

: هیچی دیگه ، همون که دیدی ملت می آمدن میگفتن اعتراف می کنیم داداش و بابامون بهمون چشم دارن یا اون پسره نکبت سال اولیه بود اون ریزه؟

-آره میدونم کیو میگی اون سبزه ریزه!

:یادته آمد تو اعتراف و راحت گفت رو خواهرم چشم دارم ؟

-خوب آره یادمه ! همیشه این چیزا بوده ! ازقدیم هم بوده ! یعنی الان میخوایی بگی بابات ؟

: نه بابا ، بابام ! هوم ! بابام که ماهه !  

-داری منو دیونه می کنی ها ! توی بازی چیزی شد ؟

: آره توی بازی چیزی شد!

-عهه خوب بگو چی شد ؟ چرا تا حالا نگفته بودی؟

: میخواستم وسط بازی داد بزنم بگم جمع کنین بساطو بائو ... من بدبخت چی بگم که مامانم روم چشم داره!!

-یعنی چی؟ چرا چرت میگی؟

: یعنی اینکه تو ، خود تو آخرین بار کی مامانت بوسیدت ؟ یادت هست ؟

- عید آخری ، عید قبل از مریضی اش ... اه کثافت الان میخوایی گریه بندازی منو ؟ حالا منظورت چیه؟

: منظورم ؟ تفففف !! الان من چه گهی بخورم ایشون ، همون آبرو دار و مردم دار محل مامانمهههه!! ناموسا طبیعی نیست ننه آدم بیاد در کنار بوسیدن لپ ات ، چند بار لبتو ببوسه و ریز میک هم بزنه و سرت را هم عقب بکشی ، صورتتو بگیره و نذاره! بعدم قیافه حیران و پشم ریختتو ببینه و بگه چیه مگه ؟ بوسه دیگه !! دلامصب هرچی محاسبه میکنم می بینم فرصت کیس ام با مامانم

نخند عوضی نخند ، خنده نداره ، گریه داره . تهوع آوره برام . بخدا می ترسم ازش . انگار همه اش منتظره که من اوکی بدم . از بابام بشدت دوری میکنه و حرکتهای خیلی واضحی میزنه که اگر من شل کنم میره رو کار. دقیق نمی خوام توضیح بدم ولی لامصب تابلوعه . بدجوریم تو کفه. به امام حسین هفته به هفته از ترسش جرات نمی کنم برم حموم. رفتارهایی میکنه که توی پورن هابم قفله . حالا بالاخره میگی در رو بزنه یانه ؟ چیه ؟ چته ؟ چرا ماتت برده ؟

  شهرام صاحب الزمانی ، تهران ،  پانزدهم اسفندماه هزار و چهارصد